#داستان_کوتاه_آموزنده
👌« #شایعه »
💞✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
💞✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
💞✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔵
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
📚«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
#غیبت
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂
اینکه توقع داشته باشی زندگی باهات خوب باشه چون تو باهاش خوبی، مثل این میمونه که توقع داشته باشی یه گرگ تو رُو نخوره،
چون توام اُونو نمیخُوری!
🍃🍃🍃 🍂🍂🍂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷قهرمان،یعنی شهیدحسین املاکی🌷
🌹 در میدان جنگ شیمیایی زدند، خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود، بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش!
قهرمان یعنی این!
اینها از بین نمیروند، زنده اند، هم پیش خداوند زنده اند، هم در دل ما زنده اند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زنده اند!!
✨ امام خامنه ای_ اردیبهشت۱۳۸۰
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایتی_زیبا_از_مثنوی_معنوی
📕#حکایت_مارگیر_بغداد
مارگیری در زمستان به کوهستان رفت تا مار بگیرد. در میان برف اژدهای بزرگ مردهای دید. خیلی ترسید, امّا تصمیم گرفت آن را به شهر بغداد بیاورد تا مردم تعجب کنند, و بگوید که اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگی را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگیرد. او اژدها را کشان کشان , تا بغداد آورد. همه فکر میکردند که اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولی در سرما یخ زده بود و مانند اژدهای مرده بیحرکت بود.
👈دنیا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بیجان است اما در باطن زنده و دارای روح است.
مارگیر به کنار رودخانه بغداد آمد تا اژدها را به نمایش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعیت بیشتری بیایند و او بتواند پول بیشتری بگیرد. اژدها را زیر فرش و پلاس پنهان کرده بود و برای احتیاط آن را با طناب محکم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم کرد یخهای تن اژدها باز شد، اژدها تکان خورد، مردم ترسیدند، و فرار کردند، اژدها طنابها را پاره کرد و از زیر پلاسها بیرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زیادی در هنگام فرار زیر دست و پا کشته شدند. مارگیر از ترس برجا خشک شد و از کار خود پشیمان گشت. ناگهان اژدها مارگیر را یک لقمه کرد و خورد. آنگاه دور درخت پیچید تا استخوانهای مرد در شکم اژدها خُرد شود.
👈شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتی پیدا کند, زنده میشود و ما را میخورد.
📘#مارگیربغداد
📚مثنوی معنوی/دفتر سوم
❖
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺گرچه هنگام عصبانیت، خستگی، خواب و.. نباید درمورد اختلافات زن و شوهری حرف زد ولی حواسمان باشد که نباید حرف زدن را به تأخیر انداخت و در اولین فرصت ممکن زن و شوهر باید باهم صحبت کنند تا اختلافات از بین برود.
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan
حرف دل👇👇
گاهی دلم ميگــــــيره ازسخناني كه در شـأنم نيست…
گاه دلم ميگيره ازصداقتــــــم كه هيچكس لايــــــق آن نيست،….
گاه دلم تنگ ميشه براي وعــــــده هايي كه ميدانستم نيست اما براي دلخوشيم كافی بود..
گاه دلم ميگيرداز سادگی هايم…
گاه دلم ميسوزدبراي وفـــــــاداري هايم….
گاه دلم ميسوزدبراي اشكهايم..
گاه دلم ميگيردازروزگــــــــــاري كه درآنم…
☜اين نبـــــــــــــــودآنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم..
❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷
↪️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#نگذارید_دلتان_خراب_بشود
🍃آیت الله مجتهدی (ره): تا چهل سال امید است که انسان آدم شود. تو روایت داریم که اگر چهل سال بگذرد و رابطه ای با خدا بنا نکند، شیطان پیشانیش را می بوسد و می گوید قربان شکل ماهت که دیگر هدایت نمی شوی.
🍃اگه چهل سال بگذرد ، هرچه به او بگویندانگار که به دیوار گفته اند. هیچ اثری ندارد. جوونا خوش بحالتون تا جوان هستید ، نگذارید دلتان خراب بشود.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻘﯿﻖ
ﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ......
دختره ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ : ﺧﻂ ﺍﺳﺘﻮﺍ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯾﻪ ﯾﺎ ﺩﺍﺋﻤﯽ ؟😂😂
😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
همیشه عاشق اون سکانس فیلم قیصر بودم که نامزد قیصر میرفت قلیونو آماده کنه، ذغال گردونو میچرخوند...
بعد قیصر پیچ وتاب بدنشو نگاه میکرد😎
زیر لب میگفت:
استغفرالله.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه بار منم به دوس دخترم گفتم بیا ذغال گردونو بچرخون من نگات کنم،😐😐😐😐
ذغال گردونو گرفت دو دور چرخوند😁
دور سوم از دستش در رفت مثل توپ خورد تو سقف پذیرایی لوستر روشكست،😆😆😆
افتاد پايين مبل رو سوزوند،فرش از وسط آتيش گرفت،یه تیکه زغال افتاد تو شلوارم😁😁😁
یعنی اسراییل خونه مارو با موشک بالستیک میزد اینقد خسارت نمیدیدیم!😂😂😂😆😆
به ما بپیوندید😂👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه_پند_آموز
🔺️شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت : “گوش کن ، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم ، دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…”
🔹️همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
“ قبل از اینکه تعریف کنی ، بگو آیا
حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
🔸️”گفت: “کدام سه صافی؟”
✅ اول از میان صافی واقعیت.
🔹️ آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
🔸️گفت : “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
🔹️سری تکان داد و گفت : “پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای.
یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.”
🔸️گفت : “دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.”
🔹️ بسیار خوب ، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم ، یعنی فایده ، رد شده است.
آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
🔸️نه، به هیچ وجه!
🔹️همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد ، نه خوشحال کننده است و نه مفید ، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
🔷 حضرت علی علیه السلام:
«بین حق و باطل ، بیش از چهار انگشت ، فاصله نیست. باطل آن است که بگوئی شنیدم ، و حق آنست که بگوئی دیدم»
🔻 بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید!!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم مصاحبه 👨💼🗣
یارو پرسید موضوع آخرین کتابی که خوندی چی بوده ؟🤔
گفتم درباره یه پسری بود که بخاطر کسب علم و دانش حتی روزای تعطیلم میرفت مدرسه😎
گفت چه جالب اسمش چیه ؟😕
گفتم حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت😊😊
فک کنم چون نخونده بودش زنگ زد حراست بیان بندازنم بیرون🤔😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃❤🍃💞🍃❤🍃💞🍃❤
❤🍃❤
🍃💞
❤
#هر_دو_بدانیم
🍃وقتی از چیزی ناراحتید، با همسرتان حرف بزنید.
🚨نگذارید تبدیل به یک بمب💣 بشوید و بعد منفجر شوید. توقع نداشته باشید که حدس بزند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه سگداشتیم بابام گذاشتش تو گونی
بردش بیابون که ولش کنه !
عصرشد بابام نیومد مامانم زنگ زده میگه :
کجایی سگه دوباره برگشته!
بابامم میگه:
بپرس ببین از کجا اومده من گم شدم 😐😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #تلنگــــرامــروز
وقتـی گلـی شکـوفـه نمیدهـد
گـل را عـوض نمیکننـد
بلکـه شـرایـط رشـدش را
فـراهـم میسـازنـد
اگـر مؤفـق نشـدی
#هـدفت را تغیـیر نـده
مسیـر حرڪتت را عـوض ڪن
و تلاشـت را بیشتـر ڪن
بہ قلــبت رجـوع کن♥️
اگـر حالـت خـوب اسـت
بہ بـاورهایـت ایمـان بیـاور
اگـر حالـت خـوب نیسـت
همچـون خـانہ کلنگـی
آن را بکـوب و از نـو بسـاز
بـرای تغییـر دیـر نیسـت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفتم خرید یه شلوارو پسندیدم گفتم آقا این جنسش چطوره؟😌
تا اومد جواب بده گفتم چیه نکنه خودتم ازش برداشتی راضیای؟ 😏
گفت نه؛
گفتم پس حتما داداشت هم از این مدل برده؟😁
گفت نه؛
گفتم پس چی؟ 🤔
گفت داداش اونا دخترونهس😳😂🙈
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
❃↫✨« ِ »✨↬❃
✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ
ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﺍنشه ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ!
ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺍژﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺟﺸﻨﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﻭﻭﭖ!!!
ﺍﻭﻟﯽ: ﺟﺪﯼ؟ پش ﭼﺮﺍ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ؟
ﺩﻭﻣﯽ: ﻭﺍﻻ شرﺍﻏﺘﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﻓﺮﺍنشه! 😂😅
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانھ
آیت الله بهجت (ره) می فرمایند:👇
اگـه تونستی یه عمـر به خدا
بگی چشم ، خدا یه جایی ڪه خیلی
گیری ، لطـف میڪنه و بهت میگه چشـم !❤️
پس تمـرین ڪن .
http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادی از گذشته های دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفای عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#کلام_بزرگان
⚘هیچ چیــز در عالَم نمی تونه، تو رو ذلیل کنه مگه اینکه از چشم خدا بیـفتی!!!
باور کـنیم
که ذلّت، فقط از چشم خدا افتادنه
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف پیکان مدل ۵۶داره ...پوکیده..
.یه درش رو میبندی سه در دیگه اش وا میشه...
اصن یه وضعی...
اونوقت با خط نستعلیق رو شیشه عقب نوشته هر چه دارم از دعای خیر مادرم دارم...
یکی نی بهش بگه بیچاره تو عاق والدین شدی حواست نی..😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یادش بخیر بابام یه پیکان مدل 65 داشت،
وقتی روشنش میکرد
اهل محل به آسمون نگاه میکردن و دنبال هلیکوپتر میگشتن 🤣🙄🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔮|همه چیز درمورد هالووین|🏳🌈👯♀
📿| هالووین از جشنهای سنتی و عجیبی است که در شب ۳۰ اکتبر[نهم آبان] برگزار میشود. نگاهی داریم به این مراسم متفاوت و ترسناک خارجی🎃✨
قطعا شما هم عکسهایی از برنامهها و مراسم هالووین را دیدهاید. همانطور که ایرانیان در روزهای ابتدایی سال و شروع بهار برای خودمان لباس جدید میخرند و خوشپوش میشوند، در آن طرف دنیا و آخرین روز ماه اکتبر هم مردم لباس تازه می خرند و با این تفاوت که آنها برای هرچه بیشتر ترسناک شدن تلاش میکنند و سعی میکنند زشتتر و عجیبتر به نظر برسند.🌚☁️
به هر حال بالا رفتن آدرنالین خون با این قیافهها، ترس از حضور در یک خانه قدیمی و خالی از سکنه، نقاشی قیافه ترسناک روی کدو تنبل و البته خوردن آبنبات از سرگرمیهای آنهاست. مثلا همین پارسال در جشنهای شب هالووین در آمریکا، سه نفر در شهر «واشنگتن» مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و زخمی شدند و نفر چهارم نیز در حومه آن منطقه زخمی شده که هنوز جزئیاتی درباره وی منتشر نشده است.💀🖤
جشن هالووین بیشتر در کشورهای آمریکا، ایرلند، اسکاتلند و کانادا مرسوم است. این جشن را مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی در سده نوزدهم با خود به قاره آمریکا آوردند. البته نکتههایی درباره این جشن وجود دارد که احتمال دارد از آنها بیخبر باشید، با ما همراه شوید تا از آنها سر در بیاورید🌸🌈
🔮| تاریخچه هالووین🥀
هالووین در یک کارخانه قند به وجود آمد. تعطیلات در کشورها از حدود ۶۰۰۰ سال قبل به وجود آمد و کارشناسان باور دارند که ۴۰۰۰ سال قبل در ایرلند تعطیلات هالووین متولد شد :|🖤
👾| مرز میان زنده ها و مردگان⏱
جشن هالووین ریشه اصلی خودش را از جشنواره باستانی سوون گرفته است، در آن زمان و هنگام برداشت محصول مردم معتقد بودند که مرز میان دنیای زندهها و مُردهها از میان میروند و این مُردهها هستند که به این دنیا میآیند و میخواهند انتقام بگیرند. آنها هم تنها راه حل برای ترساندن مُردهها را لباس عجیب و غریب پوشیدن میدانستند ^^💘
➰| بزرگ ترین جشن بعد از کریسمس🎅🏻
بعد از کریسمس، هالووین دومین جشن بزرگ در غرب محسوب میشود و البته امریکایی آن را بیشتر از بقیه دوست دارند، به طوریکه سالانه بیش از ۶ بیلیون دلار برای هالووین، شکلاتها، جشنها و لباسهایشان خرج میکنند. یک موضوع عجیب دیگر این است که آنها حتی برای حیوانات خانگیشان نیز لباس تهیه میکنند.🐨🍯💕
➰| هالووین و عطسه🌬
در اعتقادات سلتی، باید به کسی که عطسه میکند بگویند: خدا حفظت کند! “God bless you”. زیرا آنها اعتقاد دارند که هنگام عطسه، روح از بدن به بیرون پرتاب میشود و در شب هالووین، باید حتما مراقب بود تا اگر کسی عطسه کرد به او بگویند “خدا حفظت کند” تا مبادا شیطان روح آنها را تسخیر کند.👻💧
➰| هالووین و جادوگر🧙🏻♀
بر اساس افسانهها اگر در شب هالووین با لباستان عقب عقب راه بروید، حتما یک جادوگر واقعی را ملاقات خواهید کرد.🐾
➰| کدوتنبل نماد جشن هالووین🎃
کدو تنبل عضو جدا نشدنی مراسم هالووین است و تاکنون بزرگترین کدوتنبلی که پرورش داده شده، متعلق به یک باغ سوئیسی بوده است که وزنی دو هزار پوندی داشته است، چیزی در حدود یک ماشین فولکس
➰| نقاشی ترسناک🐾
حضور شکلات و کدوتنبل بسیار مهم است و با اینکه طراحی بر روی کدوتنبل بسیار سرگرم کننده است، اما در گذشته اعتقاد داشتهاند که همین کدو تنبلها میتوانند ارواح شیطانی را از خانه و خانواده دور نگه دارند.
🐤🌸 😹✋
•🌚🐲•http://eitaa.com/cognizable_wan
💎شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام،بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و
روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من...
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیفنون میره امامزاده میبینه یه دختری داره دعا میکنه که ...
خدایا یه شوهر خوب به من بده..😢
بعد یهو خودشو میندازه تو بغل دختره
میگه: خدایا هل نده، هل نده، خودم میرم 😁😂 😂😂😂😂😂😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینایی که تو خیابون میبینید سگ همراشون🐩
☔️😜
اینا قبلا چوپان بودن همه گوسفنداشون و فروختن اومدن شهر فقط همین یه سگ براشون مونده😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan