💎شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام،بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و
روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من...
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیفنون میره امامزاده میبینه یه دختری داره دعا میکنه که ...
خدایا یه شوهر خوب به من بده..😢
بعد یهو خودشو میندازه تو بغل دختره
میگه: خدایا هل نده، هل نده، خودم میرم 😁😂 😂😂😂😂😂😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینایی که تو خیابون میبینید سگ همراشون🐩
☔️😜
اینا قبلا چوپان بودن همه گوسفنداشون و فروختن اومدن شهر فقط همین یه سگ براشون مونده😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️#حسـینی_هستیم_یا_یزیــدی؟⚡️
🔰گفت: سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن.به هیچ چیز فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
✅گفتم: زیارت عاشورا را خوانده ای؟
🔴دو دسته جمله دارد: یا سلام یا لعن!
♻️جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت علیه السلام و مورد لعنشان...
💥عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت و جهنم،حد وسط ندارد.
🌀گفت: حتی بی طرف ها؟؟؟؟!
✅گفتم: در زیارت عاشورا جوابت هست...
"و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله"
🌹امام صادق(علیه السلام) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
💠هر که در لشکر حسین(علیه السلام) نباشد،
خواه در محفل شراب باشد یا نماز...
یزیدی است...
🌀گفت: زمانه عوض شده،فرق کرده...
✅گفتم: باز زیارت عاشورا جوابت را داده،
(و اخر تابع له علی ذلک)
تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد!!
🌀گفت: با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟
✅گفتم: یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناس...
عاشورا تمام تاریخ را دو دسته کرده است،یا حسینی یا یزیدی!
🌀گفت: حسین زمان که در غیبت است؟
✅گفتم: اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، "مسلم "ولی امر است.
🔴ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه هستی...
⚡️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ازدواج
#خواستگاری
💝 بگذارید رک و راست بگوییم؛ #اعتیاد، اخلاق بد، انحراف اخلاقی، عصبانی بودن، بیماری های روانی، هیچ کدام با ازدواج درمان نمیشوند!
💝ازدواج درمانگاه نیست و هیچ پزشکی نمیتواند چاره بیماریها و اختلالات یک فرد را در ازدواج کردن او ببیند.
💝 ازدواج نیاز به بلوغ و آمادگی روانی و شخصیت سالم دارد. شاید آرامش حاصل از ازدواج بتواند تاثیرات مثبتی روی روحیات فرد بگذارد اما شخصی که بیماری روحی دارند را تغییر نخواهد داد.
💝 ازدواج از یک زوج سالم مرد و زنی قویتر میسازد اما هرگز یک فرد بیمار و مشکلدار را سالم نخواهد ساخت...!
🍀http://eitaa.com/cognizable_wan
هر وقت دیدی اعصابت خرابه یه دهن آواز بخون😍
2 دقیقه نگذشته خنده ات میگیره😂
چون متوجه میشی صدات از اعصابت خرابتره😂😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
❃↫✨« ِ »✨↬❃
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به دختره گفتم پیانو میزنم گفت اگه راست میگی بگو اسم سه تا پدالش چیه
منم گفتم گاز و ترمز و کلاج دیگه
فکر کنم پیانو اونا اتومات بود بلاک کرد😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا به دنبال یک شوهر خوب هستید؟
روی گزینه مورد نظر کلیک کنید🤓🤓
yes ⚪ no ⚪
حتما روی بلی رو زدی😂
بد بخت شوهر ندیده😂✌
فکر کرده دکمه کار میکنه😂
خاک✋✋😂😂😂😂😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 • ° •🔸 ◎...◎ 🔸• ° • 💠
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
#داستان
گویند که در زمان #کریمخان زند مرد #سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار #وکیل شیراز را بسازد، او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان #چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به #طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران #تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند
وقتی کار #ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان #تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و #وردستانش آجرها را در هوا میقاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از #پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر #ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمیرسد و میافتد و میشکند!
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده #نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلاً حتی یک آجر هم به هدر نمیرفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان #ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
#بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان
و #دلگرمی او زنش بود
چند روز است که #زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه پدرش رفته
سیاه خان #هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر #چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب میافتد
او تنها کسی است که میتواند
#آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فوراً به #خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با #دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچهها شروع به گریه کرد
کریمخان #مقداری پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و #زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان #مجدداً به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از #سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت:
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد #عشق بود
نه سیاه خان
آدم برای هر چیزی باید #انگیزه داشته باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃