✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ #تلنگــــرامــروز
وقتـی گلـی شکـوفـه نمیدهـد
گـل را عـوض نمیکننـد
بلکـه شـرایـط رشـدش را
فـراهـم میسـازنـد
اگـر مؤفـق نشـدی
#هـدفت را تغیـیر نـده
مسیـر حرڪتت را عـوض ڪن
و تلاشـت را بیشتـر ڪن
بہ قلــبت رجـوع کن♥️
اگـر حالـت خـوب اسـت
بہ بـاورهایـت ایمـان بیـاور
اگـر حالـت خـوب نیسـت
همچـون خـانہ کلنگـی
آن را بکـوب و از نـو بسـاز
بـرای تغییـر دیـر نیسـت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفتم خرید یه شلوارو پسندیدم گفتم آقا این جنسش چطوره؟😌
تا اومد جواب بده گفتم چیه نکنه خودتم ازش برداشتی راضیای؟ 😏
گفت نه؛
گفتم پس حتما داداشت هم از این مدل برده؟😁
گفت نه؛
گفتم پس چی؟ 🤔
گفت داداش اونا دخترونهس😳😂🙈
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 5⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!»
گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.»
پرسیدم: «ساعت چند است؟!»
گفت: «ده صبح.»
نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم.
صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!»
نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود.
پرسید: «چیزی خورده ای؟!»
گفتم: «نه، نان نداریم.»
گفت: «الان می روم می خرم.»
گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.»
دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
❃↫✨« ِ »✨↬❃
✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺩﻭ ﺗﺎ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ
ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻓﺮﺍنشه ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ!
ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﻨﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺍژﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﺟﺸﻨﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮﻭﻭﭖ!!!
ﺍﻭﻟﯽ: ﺟﺪﯼ؟ پش ﭼﺮﺍ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻧﺎﻣﺮﺩ؟
ﺩﻭﻣﯽ: ﻭﺍﻻ شرﺍﻏﺘﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﻓﺮﺍنشه! 😂😅
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگرانھ
آیت الله بهجت (ره) می فرمایند:👇
اگـه تونستی یه عمـر به خدا
بگی چشم ، خدا یه جایی ڪه خیلی
گیری ، لطـف میڪنه و بهت میگه چشـم !❤️
پس تمـرین ڪن .
http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد به زنش گفت :بيا يادی از گذشته های دور بکنيم ، من ميرم تو کافه منتظرت و تو بيا سر قرار بشينيم حرفای عاشقونه بزنيم..!
😂😂
پيرزن قبول کرد. فردا پيرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پيرزن نيومد وقتی برگشت خونه ديد پيرزن تو اتاق نشسته و گريه ميکنه ،
ازش پرسيد :
چرا گريه ميکنی؟
پيرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.»
از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: «حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.»
گفتم: «خدا را شکر که تو پیش منی. سایه ات بالای سر من و بچه هاست.»
کاسه انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: «قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی، از جنگیدن من سخت تر است. می دانم. حلالم کن.»
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید، گفت: «دنبال من آمده اند، باید بروم.»
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: «زود برمی گردم. نگران نباش.»
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود. باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج و نیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن طرف تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب ها را این طور می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه کار می کردم. بچه چهل روزه را که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: «طفلک معصوم من، چقدر گرسنه ای.»
صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله. گفتم: «کیه... کیه؟!»
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟!» کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند. صمد بود، گفت: «منم. باز کن.»
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
ادامه دارد...🖋
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan
#کلام_بزرگان
⚘هیچ چیــز در عالَم نمی تونه، تو رو ذلیل کنه مگه اینکه از چشم خدا بیـفتی!!!
باور کـنیم
که ذلّت، فقط از چشم خدا افتادنه
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف پیکان مدل ۵۶داره ...پوکیده..
.یه درش رو میبندی سه در دیگه اش وا میشه...
اصن یه وضعی...
اونوقت با خط نستعلیق رو شیشه عقب نوشته هر چه دارم از دعای خیر مادرم دارم...
یکی نی بهش بگه بیچاره تو عاق والدین شدی حواست نی..😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
یادش بخیر بابام یه پیکان مدل 65 داشت،
وقتی روشنش میکرد
اهل محل به آسمون نگاه میکردن و دنبال هلیکوپتر میگشتن 🤣🙄🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔮|همه چیز درمورد هالووین|🏳🌈👯♀
📿| هالووین از جشنهای سنتی و عجیبی است که در شب ۳۰ اکتبر[نهم آبان] برگزار میشود. نگاهی داریم به این مراسم متفاوت و ترسناک خارجی🎃✨
قطعا شما هم عکسهایی از برنامهها و مراسم هالووین را دیدهاید. همانطور که ایرانیان در روزهای ابتدایی سال و شروع بهار برای خودمان لباس جدید میخرند و خوشپوش میشوند، در آن طرف دنیا و آخرین روز ماه اکتبر هم مردم لباس تازه می خرند و با این تفاوت که آنها برای هرچه بیشتر ترسناک شدن تلاش میکنند و سعی میکنند زشتتر و عجیبتر به نظر برسند.🌚☁️
به هر حال بالا رفتن آدرنالین خون با این قیافهها، ترس از حضور در یک خانه قدیمی و خالی از سکنه، نقاشی قیافه ترسناک روی کدو تنبل و البته خوردن آبنبات از سرگرمیهای آنهاست. مثلا همین پارسال در جشنهای شب هالووین در آمریکا، سه نفر در شهر «واشنگتن» مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و زخمی شدند و نفر چهارم نیز در حومه آن منطقه زخمی شده که هنوز جزئیاتی درباره وی منتشر نشده است.💀🖤
جشن هالووین بیشتر در کشورهای آمریکا، ایرلند، اسکاتلند و کانادا مرسوم است. این جشن را مهاجران ایرلندی و اسکاتلندی در سده نوزدهم با خود به قاره آمریکا آوردند. البته نکتههایی درباره این جشن وجود دارد که احتمال دارد از آنها بیخبر باشید، با ما همراه شوید تا از آنها سر در بیاورید🌸🌈
🔮| تاریخچه هالووین🥀
هالووین در یک کارخانه قند به وجود آمد. تعطیلات در کشورها از حدود ۶۰۰۰ سال قبل به وجود آمد و کارشناسان باور دارند که ۴۰۰۰ سال قبل در ایرلند تعطیلات هالووین متولد شد :|🖤
👾| مرز میان زنده ها و مردگان⏱
جشن هالووین ریشه اصلی خودش را از جشنواره باستانی سوون گرفته است، در آن زمان و هنگام برداشت محصول مردم معتقد بودند که مرز میان دنیای زندهها و مُردهها از میان میروند و این مُردهها هستند که به این دنیا میآیند و میخواهند انتقام بگیرند. آنها هم تنها راه حل برای ترساندن مُردهها را لباس عجیب و غریب پوشیدن میدانستند ^^💘
➰| بزرگ ترین جشن بعد از کریسمس🎅🏻
بعد از کریسمس، هالووین دومین جشن بزرگ در غرب محسوب میشود و البته امریکایی آن را بیشتر از بقیه دوست دارند، به طوریکه سالانه بیش از ۶ بیلیون دلار برای هالووین، شکلاتها، جشنها و لباسهایشان خرج میکنند. یک موضوع عجیب دیگر این است که آنها حتی برای حیوانات خانگیشان نیز لباس تهیه میکنند.🐨🍯💕
➰| هالووین و عطسه🌬
در اعتقادات سلتی، باید به کسی که عطسه میکند بگویند: خدا حفظت کند! “God bless you”. زیرا آنها اعتقاد دارند که هنگام عطسه، روح از بدن به بیرون پرتاب میشود و در شب هالووین، باید حتما مراقب بود تا اگر کسی عطسه کرد به او بگویند “خدا حفظت کند” تا مبادا شیطان روح آنها را تسخیر کند.👻💧
➰| هالووین و جادوگر🧙🏻♀
بر اساس افسانهها اگر در شب هالووین با لباستان عقب عقب راه بروید، حتما یک جادوگر واقعی را ملاقات خواهید کرد.🐾
➰| کدوتنبل نماد جشن هالووین🎃
کدو تنبل عضو جدا نشدنی مراسم هالووین است و تاکنون بزرگترین کدوتنبلی که پرورش داده شده، متعلق به یک باغ سوئیسی بوده است که وزنی دو هزار پوندی داشته است، چیزی در حدود یک ماشین فولکس
➰| نقاشی ترسناک🐾
حضور شکلات و کدوتنبل بسیار مهم است و با اینکه طراحی بر روی کدوتنبل بسیار سرگرم کننده است، اما در گذشته اعتقاد داشتهاند که همین کدو تنبلها میتوانند ارواح شیطانی را از خانه و خانواده دور نگه دارند.
🐤🌸 😹✋
•🌚🐲•http://eitaa.com/cognizable_wan
💎شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام،بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و
روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن، می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من...
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیفنون میره امامزاده میبینه یه دختری داره دعا میکنه که ...
خدایا یه شوهر خوب به من بده..😢
بعد یهو خودشو میندازه تو بغل دختره
میگه: خدایا هل نده، هل نده، خودم میرم 😁😂 😂😂😂😂😂😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینایی که تو خیابون میبینید سگ همراشون🐩
☔️😜
اینا قبلا چوپان بودن همه گوسفنداشون و فروختن اومدن شهر فقط همین یه سگ براشون مونده😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚡️#حسـینی_هستیم_یا_یزیــدی؟⚡️
🔰گفت: سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن.به هیچ چیز فکر نکن، ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
✅گفتم: زیارت عاشورا را خوانده ای؟
🔴دو دسته جمله دارد: یا سلام یا لعن!
♻️جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت علیه السلام و مورد لعنشان...
💥عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت و جهنم،حد وسط ندارد.
🌀گفت: حتی بی طرف ها؟؟؟؟!
✅گفتم: در زیارت عاشورا جوابت هست...
"و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله"
🌹امام صادق(علیه السلام) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
💠هر که در لشکر حسین(علیه السلام) نباشد،
خواه در محفل شراب باشد یا نماز...
یزیدی است...
🌀گفت: زمانه عوض شده،فرق کرده...
✅گفتم: باز زیارت عاشورا جوابت را داده،
(و اخر تابع له علی ذلک)
تا اخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد!!
🌀گفت: با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟
✅گفتم: یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناس...
عاشورا تمام تاریخ را دو دسته کرده است،یا حسینی یا یزیدی!
🌀گفت: حسین زمان که در غیبت است؟
✅گفتم: اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، "مسلم "ولی امر است.
🔴ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه هستی...
⚡️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤
http://eitaa.com/cognizable_wan
#ازدواج
#خواستگاری
💝 بگذارید رک و راست بگوییم؛ #اعتیاد، اخلاق بد، انحراف اخلاقی، عصبانی بودن، بیماری های روانی، هیچ کدام با ازدواج درمان نمیشوند!
💝ازدواج درمانگاه نیست و هیچ پزشکی نمیتواند چاره بیماریها و اختلالات یک فرد را در ازدواج کردن او ببیند.
💝 ازدواج نیاز به بلوغ و آمادگی روانی و شخصیت سالم دارد. شاید آرامش حاصل از ازدواج بتواند تاثیرات مثبتی روی روحیات فرد بگذارد اما شخصی که بیماری روحی دارند را تغییر نخواهد داد.
💝 ازدواج از یک زوج سالم مرد و زنی قویتر میسازد اما هرگز یک فرد بیمار و مشکلدار را سالم نخواهد ساخت...!
🍀http://eitaa.com/cognizable_wan
هر وقت دیدی اعصابت خرابه یه دهن آواز بخون😍
2 دقیقه نگذشته خنده ات میگیره😂
چون متوجه میشی صدات از اعصابت خرابتره😂😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی شود.»
چشمش که به میز افتاد، گفت: «ای ترسو!»
دستش را دراز کرد طرفم و گفت: «سلام. خوبی؟!»
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سر و کول صمد بالا می رفتند. صمد همان طور که بچه ها را می بوسید به من نگاه می کرد، می گفت: «تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم: «خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می کشید. گفت: «زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم: «کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: «می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت: «همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا می توانی برای بچه ها لباس بردار.»
❃↫✨« ِ »✨↬❃
✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.»
گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را
کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.»
گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به دختره گفتم پیانو میزنم گفت اگه راست میگی بگو اسم سه تا پدالش چیه
منم گفتم گاز و ترمز و کلاج دیگه
فکر کنم پیانو اونا اتومات بود بلاک کرد😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا به دنبال یک شوهر خوب هستید؟
روی گزینه مورد نظر کلیک کنید🤓🤓
yes ⚪ no ⚪
حتما روی بلی رو زدی😂
بد بخت شوهر ندیده😂✌
فکر کرده دکمه کار میکنه😂
خاک✋✋😂😂😂😂😂 😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 • ° •🔸 ◎...◎ 🔸• ° • 💠
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
#داستان
گویند که در زمان #کریمخان زند مرد #سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار #وکیل شیراز را بسازد، او جزء یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان #چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به #طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران #تنومند و قوی و با استقامت نیاز داشتند تا مصالح را به دوش بکشند و بالا ببرند
وقتی کار #ساخت بازار وکیل شروع شد و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان #تنها کسی بود که میتوانست آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و #وردستانش آجرها را در هوا میقاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از #پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر #ده آجری که سیاه خان به بالا پرت میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمیرسد و میافتد و میشکند!
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده #نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلاً حتی یک آجر هم به هدر نمیرفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان #ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
#بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان
و #دلگرمی او زنش بود
چند روز است که #زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه پدرش رفته
سیاه خان #هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر #چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب میافتد
او تنها کسی است که میتواند
#آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فوراً به #خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با #دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچهها شروع به گریه کرد
کریمخان #مقداری پول به آنها داد و گفت امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و #زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان #مجدداً به بازار رفت و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا پرت میکند که از #سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت:
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد #عشق بود
نه سیاه خان
آدم برای هر چیزی باید #انگیزه داشته باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.»
بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان
💬 سفری پرسود و استخاره بد!
✍مردی در #مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به #مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم #استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست.
مرد #خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ #امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد #برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، #الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک #سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما #گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با #دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، #چرا استخاره تان بد آمد؟
امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، #یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در #وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: #سود تجارتت در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله! فرمودند:
💥هرچه در #کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن #دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
❣خیلی از خانومها از رابطه جنسی با شوهرشون و بیان نیازهاشون خجالت میکشن
بانوی نازنین بی حیا باش برای همسرت❗️
مردها دوس ندارن همسرشون تو رابطه شرم و حیا کنه❣
❣پس شرم و حیا رو بذار واسه کوچه و خیابون و در آغوش همسرت طنازی کن بدون هیچ شرم و حیایی و اعجازش رو در همسرت ببین❣
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از رفقا زنگ زد واسه پول، پیچوندمش گفتم من مشهدم اینجا شلوغه، نائب الزیارم قطع کردم.
اس داد التماس دعا ولی به تلفن خونتون زنگ زدم نه گوشیت😐😂
……………🙊🙃……………
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه ای از مادرش پرسید :
تو چه سنی می تونم، بدون اینکه اجازه بگیرم از خونه برم بیرون؟ ☺️
مادرش گفت :
تازه بابات هم هنوز به این مرحله نرسیده. 😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
"کارهایی که زوجهای خوشبخت انجام میدهند!"
حرفهای زیبا به هم بزنید:
حتما نباید همسر شما کار فوقالعادهای انجام دهد تا شما حرفی خاص و زیبا به او بزنید. همین که او پیراهنی زیبا به تن کرده، بگویید: «این پیراهن خیلی به تو میآید.» یا اگر همسرتان به ورزش علاقه دارد و هر روز به باشگاه میرود، به او بگویید: «من از این که تو به سلامتیات انقدر اهمیت میدهی، تحسینت میکنم.» همین جملات ساده و زیبا حس فوقالعادهای را به طرف مقابلتان منتقل میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan