گاهی با دویدن برای
رسیدن به کسی،
نفسی برای ماندن در
کنار او نخواهی داشت؛
پس با کسی بمان که نصف
راه را به سمتت دویده باشد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﯾﮑﻢ ﺧﻮﺩﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮐﻨﻢ ☺️☝️
ﺑﻪ مامانم ﮔﻔﺘﻢ:مامااااان ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دختر ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ ☺️😊
ﮔﻔﺖ: تجربه نکردم ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ.. برو ﺍﺯ مادر ﺑﺰﺭﮔﺖ ﺑﭙﺮﺱ... 😐✌
🤦♀😂😂😂
🆘 http://eitaa.com/cognizable_wan
#جوک
"به همسرت «چَشم» بگو!!!"
🔹 شاید بپرسید مگر ما خدمتکار هستیم که «چَشم» بگوییم؟! خانمها بدانند که «چَشم» گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. اگر شما بخواهید شوهرتان را شیفته خودتان کنید؛ استفاده از کلمۀ «چَشم» معجزه میکند.
🔸 «چَشم» از زبان بیرون میآید و شما را روی «چِشم» شوهرتان میگذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
🔹 باید ببینید آنها که جلوی شوهر، سینه سپر میکنند و از شوهرشان تبعیت نمیکنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟! آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال میشود؟! آیا از گفتگو با آنها لذت میبرند؟!
🔸 بهتر است بدانید که با «چَشم» گفتن جایگاه خانم ها پایین نمیآید بلکه باعث حفظ اقتدار مرد و بالا بردن جایگاه زن میشود!
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan
4.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شگفت زده بشین از این تایم لپس
51 روز خلاصه شده در حدود دو دقیقه
تلاشهای زیبای یک پرنده برای ساخت لانه و تخمگذاری و بزرگ کردن جوجههایش
♨️ #جالب و #واقعی👇👇👇
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
Agar_Che_Ashegham_Nisti.pdf
حجم:
3.58M
این فایل PDF(پی دی اف) است
#رمان
💌رمان اگر چه عاشقم نیستی
🕊
آدم بی هدف مانند مسافریست
که وارد پایانه مسافربری میشود.
گرچه آنجااتوبوس فراوان است
اماچون نمیداند کجا میخواهد برود، نمیتواند سوار هیچکدام از آنهاشود..
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چه در زندگی بیشتر شاد باشی؛
درهای موفقیت بیشتری به رویت باز می شود.
و موهبت های بیشتری نصیبت می شود...
فقط خودت مسئول زندگی ات هستی.
وقتی فرکانس ذهن خود را بر شادی و امید تنظیم کنی؛
نیرومندترین انرژی کائنات هم قادر نیست آن را از تو پس بگیرد...
#روانشناسی
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقا جان تولدت مبارک
🌺بسْم الله الْرَحْمٰنْ الْرَحیم
نام : سید علی
نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
نام پدر : سید جواد
تاریخ اصلی تولد :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
محل تولد : خراسان
♦️رهبر عزیزم به حق اسامی اعظم خداوند به حق چهارده معصوم تا ظهور آقا امام زمان (عج) سایتون بالای سر تمام ملت مؤمن و غیور ایران زمین باشد .
بعضیا بهشون میگن " آیت الله "
بعضیا میگند " آقای خامنه ای "
بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " ، اما ما بهشون میگیم...
♦️"امام "، " آقا "
ما بهشون میگیم "امام "و "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
♦️فدایی زیاد داره.
پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن بیش از ۳۰ساله داره ایرانو،با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه،هرکی جاش بود ،پنج سال اول جا میزد!
تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا ، مقلدشن.
♦️شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون،عیدو بهش تبریک گفتن،به خاطر این حرفشون،کلی هزینه دادن.چه حرفا که نثارشون نشد.
♦️همون که عکسای منتشر شده از خونه شون را،بعضیا باور نکردند.
زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره،علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
همون که عشق رمانه!
♦️همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین ،به حسابش گذاشته میشه.
♦️همون که رهبری"سینه سپر کرده ها"رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
♦️همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
♦️همون که اشاره کنه ،تلاویو و حیفا با خاک یکسان میشه
❤️سلامتی شان صلوات بفرستید.
💠 تبدیل پول فطریه به کالا
💬 سوال:
آیا می توان به جای پول فطریه، مواد و لوازم مورد نیاز فقیر را برایش تهیه کرده و به او تحویل دهیم؟
✅ پاسخ:
به صورت مذکور کافی نیست؛ اما می توانید از فقیر وکالت بگیرید که پول فطریه را برای او دریافت کرده و کالاهای مورد نیازش را تهیه کنید.
📚 بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
📚 #احکام 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#عطر_آنجا
🌷فرزند کوچکم ریحانه خانم (۲ ساله) حدود ۱۵ روز بعد از شهادت عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه کردیم خوب نشد؛ دارو، دکتر و.... هیچ اثر نمیکرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت. تـب بچم اونقـدر زیاد شده بـود که نمیدانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچهام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف؛ هر دو بر دلم سنگینی میکرد. ترسیده بودم. با خودم میگفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچهام بیاد و مردم بگند که نتونست بعد از عبدالمهدی بچههاشو نگه داره.... این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
🌷شب جمعه بود. به اباعبدالله (ع) توسل کردم. زیارت عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله (ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان.... با گریه گفتم یا امام حسین من میدونم امشب شما با همه شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من میدونم الان عبدالمهدی پیش شماست. خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچهاش رو شفا بده. چشمام رو بستم گریه میکردم و صلوات میفرستادم و همچنان مضطر بودم. در همین حالات بود که یک عطر خوش در کل خانه پیچید. بیشتر از همهجا بچهام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند.
🌷تمام خانه یک طرف ولی بچهام بسیار این بوی خوش را میداد. بهطوریکه او را به آغوش میکشیدم و از ته دل میبوییدمش. چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر میشد تا اینکه کلاً تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از علمای قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این عطر خوش سؤال کردم. پاسخ این بود که چون شهدا در شب جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودند عطر آنجا را با خودشون به همراه آوردهاند.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
#راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🍁🍁🌴🍁🍁🌴
#داستان_آموزنده
🔆چرا ولیعهدی پدر را نپذیرفت؟
🍃هارون الرشيد بيست و يك پسر داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤتمن .
🍃در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگريست و مانند ابر بهار اشك مى ريخت .
🍃روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
🍃اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضع ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت :
🍃اى پدر! عزت دنيا را ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنياى فانى چيزى نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نكرد و به وزير خود گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
🍃قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى گريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت دورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟!
🍃گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
🍃ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را بسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
🍃گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
🍃گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول كردم و او را بر سر كار آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است ! دو درهم به او دادم ، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند: فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
🍃شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز است در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلام كردم چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ، خواستم سر او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
🍃گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت : مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى ! اين را گفت و حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت :
🍃عبدالله زير بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندش كردم ، ديدم جان به جان آفرين تسليم كرد.
خزينة الجواهر، ص 150.
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan