کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو جلسه خواستگاری:
دﺧﺘﺮﻩ به ﭘﺴﺮﻩ میگه: ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻦ !
پسره ﻣﯿﮕﻪ: ۲۸ ﺳﺎﻟﻤﻪ ! ﭘﺰﺷﮑﻢ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ لکسوس ﻣﺸﮑﯿﻪ! ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ، ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ !
و ﺷﻤﺎ ؟
دختره چشماشو می بنده میگه : بنام ﺧﺪﺍ، ﻫﻤﺴﺮت 😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_یکم
🌷اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...
💫- تو که هنوز بیداری ...
✨هول شدم ...
✨- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ...
🌷- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...
🍁این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...
🍀جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...
💔دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
🌷- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...
- من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...
🌷از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
🌟هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ...
💥 توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_بیست_و_دوم
🌷از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ...
☘و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ...
برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ...
🌷بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ...
✨- خوب پاشو برو آب بخور ...
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...
✨- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ...
🌷یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...
خنده اش گرفت ...
🍃- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...
🌷خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ...
✨- ما مرد شدیم آقا ...
✨- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...
✨- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ...
🌷فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_سوم
🍃هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
🌹می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
🍃- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
🌹رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
🍃بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
🌹توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
🍃حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
🌹حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
🍃حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
🌹برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ...
🍃 اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
😢بغضم ترکید ...
🌹- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_بیست_و_چهارم
🍃توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
🌹- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
🍃- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
🌹- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
🍃این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
🌹- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
🍃ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
🍃- چی شد ایستادی؟ ...
🌹و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
🍃هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
🌹هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
برای کاهش حمله قلبی طالبی بخورید
طالبی مانند سیر و پیاز دارای آدنوزین است که رقیق کننده خون و ضد انعقاد خون بوده ، به همین علت باعث کاهش خطرحمله های قلبی میشه👌
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🌼🌺
مصرف آب یخ در این زمانها ممنوع❗️
👈درحالت ناشتا
👈بلافاصله پس ازحمام
👈بلافاصله پس ازخوردن میوه
🌺🌼
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
دختره پی ام داده برام فیلم میفرستی؟
براش فرستادم
میگه ببخشید اینترنتم خوب نیست دانلود میکنی برام بفرسی
دو روزه هیچی نخوردم
حالم خوب نیس
تشنج میکنم
طرف گوشی که میام سرم گیج میره
تورو خدا دعا کنید😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه 💞
➕ 16 راز موفقیت زوجها👉
💮 1. دعوا دلیل جدایی نیست
💮2. به تعهدات رابطه پایبند باشید
💮 3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید
💮4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید
💮 5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد
🔆6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید
🔆 7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
🔆8. هنگام بیماری با او مهربان باشید
🔆9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید
🔆10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید
🌐11. وقت شناس باشید
🌐 12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید
🌐13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید
🌐14. به تماس و پیام های او پاسخ دهید
🌐 15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است
🌐16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید...
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍️نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بودپادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید نجار آن شب نتوانست بخوابد .همسر نجار گفت : مانند هر شب بخواب .پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
💠کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...صبح صدای پای سربازان را شنيد.چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ... با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند
💠دو سرباز با تعجب گفتند : پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .همسرش لبخندی زد و گفت :مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند " فکر زيادی انسان را خسته می کند. درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن یا خواب می مانی...! یا از زندگی عقب در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده .
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ عذر بدتر از گناه
⛔️بعضی از مردم، وظایف شرعیشون رو با کوچکترین بهانهای کنار میذارن.
⭕️ چون خدا حاجتم رو نداد، نماز نمیخونم!
⭕️چون فلان پیشنماز گرفتاریم رو برطرف نکرد، دیگه پشتش نماز نمیخونم!
⭕️ چون نتونستم غسل کنم، نماز نخوندم!
⭕️ چون خجالت کشیدم، غسل واجب رو ترک کردم!
⭕️چون درس یا امتحان داشتم، روزه نگرفتم!
⭕️چون کارت دعوت داده بودن، به مجلس گناه رفتم!
⭕️ چون همسرم خواسته، اینطوری لباس میپوشم!
⭕️ چون توی محیط کار حقوق کافی نمیدن، سوءاستفاده و کمکاری میکنم!
⭕️ چون از بعضی مذهبیها بدرفتاری دیدم، مذهب رو کنار گذاشتم!
⭕️چون زندگیم تأمین نمیشد، به دنبال مال حرام (ربا، رشوه، کمفروشی) رفتم!
🔸 و...
📛 در حالی که اینا هیچ کدوم قابلقبول نیست.
👌 برو خجالت بکش، آدم مؤمن از این حرفها نمیزنه.
☀️ http://eitaa.com/cognizable_wan
تو اتوبان داشتم لایی میکشیدم
یه زانتیا اومد کنارم گفت: داری لایی میکشی؟
گفتم نه دارم واسه عمت عربی میرقصم.
گفت کنترل نامحسوس ام
بزن بغل شاباشتو بدم !😕😐😂😂😂
💯👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
با دوست دخترم رفتم بیرون! یه سگ دیده 🐶
گفت: کیشش کن بره میترسم 😰
یه سنگ زدم تو سرش پاشد دونبالمون!
پریدم بالاى درخت به دوست دخترم گفتم
چرا نمیاى بالا الان تیکه پارت میکنه؟؟!😶
میگه : مگه من زدم؟؟؟😒
سگه از خنده مُـرد😂😂😂
💯?👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 زوجهایی که بسیار بهلحاظ احساسی از هم دورند به ندرت با هم بحث میکنند (این مورد دربارهی زوجهای خوشبخت نیز مصداق مییابد) زوجهای خوشبخت بدون جروبحث در کنار هم بسیار شادند.
💔 اما زوجهای بهلحاظ احساسی دور از هم ،که با هم جر و بحث نمیکنند چندان احساس مثبتی در اینباره ندارند. این #زوجها با هم بحث نمیکنند چون هیچ توان یا علاقهای به برقراری ارتباط ندارند؛ به مرور هریک بهسوی علایق بیرونی (دوستان، سرگرمیها، فرزندان و کار) روی میآورند که احساس سرزندگی بیشتر کنند.
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀🍃🍂🍀
🍃🍂🍀🍃🍂
🍂🍀🍂
🍀
جای خدا نباشیم
روزی درنمازجماعت موبایل یه نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعدنمازهمه اورا سرزنش کردند
واو دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مردبه کافه ای رفت وناگهان قلیان ازدستش افتاد وشکست
مردکافه چی باخوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد
حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم
جای خدا میبخشیم
جای خدا.....
اون خدایی که من میشناسم
اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه
منو شما جای خدا نیستیم اینو هیچوقت یادمون نره🙏🙏
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بدانیم_سالم_بمانیم
🔴 #ورم_لوزه ناشی از
سردی حلق و گلو است.
♻️ برای درمان انجام موارد زیر
توصیه می گردد:
1⃣ اولین و آخرین غذایش عسل باشد.
یعنی یک قاشق #صبح ناشتا و یک قاشق #شب موقع خواب مصرف شود.
2⃣ #قرقره با آب جوشیده گرم
و #نمک_طبیعی از روزی دو مرتبه تا ساعتی یکبار بسته به شدت درد و عفونت.
3⃣ #روغن_مالی گلو
با روغن سیاهدانه هر شب
4⃣ غذاهاى گرممزاج مخصوصا شبانگاه
🔸نکته: طول درمان بیش از ۱۲۰ روز است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌹گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
🍃آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
🌹گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
🍃و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
🌹- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
🍃با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
🌹- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
🍃پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
🌹شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
🍃چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
🌹- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ...
🍃هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_بیست_و_ششم
🌹ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
🍃دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
📦جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
🌹- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
😢اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
🍃وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
💥- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
🌹اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
🍃این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
🌹و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
🍃- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
💚 مورچه و سليمان نبي(ع)
✍🏻روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.
سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.(1) « و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»(2)
📚(1)- داستان انبیاء
📚(2)-سوره فصلت - آيه۵۱
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه
بزن روی لینگ👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد اگر نیستی نامرد نباش
بزن روی لینگ👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_بیست_و_هفتم
📖قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
🌹دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
🍃- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
🌹تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
🍃- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
🌹خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
🍃با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
🌹چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
🍃حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_بیست_و_هشتم
🌹هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
🍃چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
🌹با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
🍃وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ...
🌹و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
🍃- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
🌹پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...
✍ادامه دارد......
🎀بزن روی لینگ👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بزرگی می گفت :
پولداری منش است
ربطی به میزان دارایی ندارد
گدایی صفت است
ربطی به بی پولی ندارد
و فهم و شعور
ربطی به مدرک تحصیلی ندارد🍂🍁
✅به جمع ما بپیوندید👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸انسان حکیمی میگفت:
🔸صبحها که دکمه های لباسم را می بندم؛
🔸به این فکر میکنم که،
چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟
🔸خودم یا مرده شور؟
🔸دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است..
🔸به آنهائى که دوستشان دارید،
بی بهانه بگوئيد:"دوستت دارم"
🔸بگوئيد: در این دنیای شلوغ،
سنجاقشان کرده اید به دلتان..
🔸بگوئيد: گاهی فرصت با هم بودنمان،
کوتاهتر از عمر شکوفه هاست..
🔸بگوئيد: بودن ها را قدر بدانيم،
نبودن ها همين نزديكى است..!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مهدی فاطمه غریب است
⛅️🌹⛅️🌹⛅️🌹⛅️🌹⛅️🌹⛅️🌹
👌تلنگــــــــــر
👈بعضی ها تلگرام قطع شده انگار نفسشون قطع شده...
💦انگار تشنه هستند و الان هلاک میشن...
⬅️شب و روز فکر وصل شدن به تلگرام هستند
😔بمیرم برای غریبی و مظلومیتِ مهدیِ فاطمه (عج)...
که تو کشور شیعه آن هم بعد از هزار و اندی سال حتی به اندازه ی یک جرعه آب طالبش نیستند...
👈اسمش رو میارند از روی عادت ولی قلبا خیلی ها نمیخوادش حتی به اندازه ی تلگرام...
👌اگر همانطوری که مشتاق تلگرام بودند مشتاق دیدار تو بودند تا الآن دیدار حاصل شده بود...
😔خاک بر سر دنیا و اهلش...
😭آقا جان در پس پرده ی غیبتی که لیاقت چون تویی را نداریم
⬅️خیلی ها خواب و خوراک و ذکر آنها شده
تلگرام...
تلگرام...
😔اما آقاجان دلسوخته هایی هم هستند و منتظر قدوم مبارک شما...
اللهم عجل لولیک الفرج
📚#داستان_کوتاه
👌بخونین قشنگه♥️
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.
ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.
زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
http://eitaa.com/cognizable_wan