طبق قرارداد جدید بین مدیر گروه و
سازمان تامین اجتماعی.....
به اونایی که متن هارو میخونن
صداشون درنمیاد بیمه بیکاری تعلق
میگیره....!!!😍😂😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
گذشت کردن انسان رو سبک میکنه، اگه میخواید راحت زندگی کنید گذشت کنید
مثلا من یه بار زمان دبیرستان تو خیابون دیدم دارن رفیقمو کتک میزنن
خیلی آروم جوری که کسی نبینه سریع گذشت کردم از یه گوشه رفتم😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
شاگرد از استاد پرسید:
چرا همهخوشبخت و شادند جز من؟
استاد پاسخ داد:
زیرا آنها شادی و زیبایی را
در همه جا و همه چیز میبینند...
شاگرد پرسید:
پس چرا من نمیتوانم ببینم؟
استاد پاسخ داد:
زیرا آنچه را که،
در "درون" نداشته باشی،
در بیرون نیز نخواهی یافت!
┏━━━🍃🍂━━━┓
⠀http://eitaa.com/cognizable_wan
┗━━━🍂🍃━━━┛
گاه لازم است که انسان ديدگان خود را ببندد
زيرا اغلب خود را به نابينايى زدن
نيز نوعى خوشبختى است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز داشتم برای بچهها از زیستن در زمانه سخت میگفتم؛ از اینکه چطور شناخت شفافِ خویشتن باعث میشود مدارا و شفقت بیشتری نسبت به آدمهای اطرافمان پیدا کنیم و تا جایی که از دست و زبانمان بر میاید باری به دوش دلشان نگذاریم و شانههایشان را از چیزی که هست سنگینتر نکنیم.
بعد میدانی همه چیز با خودت شروع میشود. یعنی نمیشود مدارا نکنی با خود و شفقت نورزی در حق خویش اما انتظار داشته باشی با دیگری و دیگران رسم مروت و مدارا را به جا بیاوری. هر چیزی باید از درون آدمی شروع شود و به بیرونش جریان بیابد
نمیشود خودت را دوست نداشته باشی و دیگری را دوست داشته باشی، واقعی نیست، تداوم ندارد، بنیادش بر باد است. زمانه سخت است، زمستان شاید طولانیتر از چیزی باشد که ما آن ابتدا میپنداشتیم. پشت به پشت هم ندهیم له میشویم، از دست میرویم.
صبحدم این جمله منسوب به افلاطون را نوشتم و روی کتابخانه گذاشتم تا یادم بماند :
«با آدمها مهربان باش زیرا هر انسانی که امروز ملاقات میکنی درگیر نبردی دشوار است»
http://eitaa.com/cognizable_wan
#یادت باشه👇👇👇
🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ...
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭی؟ ﭼﺘﻪ؟
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ!!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ؟
🔹ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ...
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
🔸ﺧﺐ، ﺗﻮ جووﻥ ﺷﺪﯼ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ
حالا ﻭﻗﺘﺸﻪ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ...
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!
حالا ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ👌
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍎شربت سیب(موثرتر از شربت اکسپکتورانت):
بهترین دارو برای درمان سرفه و سرماخوردگی است و درمان گرفتگی صدا (مثل به دونه و آب نخود) برای تهیه شربت سیب یک کیلو سیب را شسته و با پوستش قطعه قطعه میکنیم در یک لیتر آب بپزید سپس آن را با پارچه نازکی صاف میکنیم .
مقداری شکر سرخ به آن اضافه کنید و دوباره روی آتش ملایم قرار دهید تا قوام بیاید آن را از آتش بردارید و روزی چند فنجان از این میل کنید داروی قوی هم ضد سرفه و هم ملین سینه هست.
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیق یعنی💕
کسی وقتی مشکلت
بهش میگی
بگه؛حالا چیکار کنیم؟
نگه حالا
میخای چیکار کنی ؟
به افتخار یار مهربان💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅یک داستان از مثنوی معنوی مولانا
✍مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
👌عاقل را اشارتی کافیست..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
🌷هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
🌷عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
🌷سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
🌷- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ...
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ...
🌷ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
🌷قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ...
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...
🌷آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ...
ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
🌷من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ...
ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...
🌷از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
- روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ...
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🌷خسته از #دانشگاه برگشته بودم. در رو که باز کردم، یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد.
ـ آقا مهران
برگشتم سمتش، انسیه خانم بود. با حالت بهم ریخته و آشفته
🌷– مادرت خونه نیست؟
ـ نه، دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت.
ـ چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
ـ هیچی
🌷و رفت … متعجب، چند لحظه ایستادم. شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه. اما بی توقف دور شد.
رفتم داخل، سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود، داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن. دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد، سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد.
🌷– چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم.
ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم. خیلی بهم ریخته بود، چیزی نگفت و رفت. نگرانش شدم.
با حالت خاصی زل زد بهم
🌷ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو.
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
ـ حقشه بلایی که سرش اومده، با اون مازیار جونش – برای مازیار اتفاقی افتاده؟
🌷ـ نه، شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه. مردک سر پیری، فیلش یاد هندستون کرده.
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد، چشم هاش برق می زد.
🌷– دختره هم سن و سال توئه، از اون #شارلاتان هاست. دست مریم رو از پشت بسته
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
🌷با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت.
ـ با این سنش، تازه هنوز حتی عقد هم نکردن،
اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون. خبرش تو کل محل پیچیده.
باورم نمی شد.
ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید.
🌷– #عشق_پیری گر بجنبد میشه حال و روز
اون ها.
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف
ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره.
ـ حقش بود زنکه، اون سری برگشته به من میگه:
🌷صداش رو نازک کرد
– داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد. ببینم تو سال دیگه، پات رو میزاری جای پای مازیار ما، یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه.
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه
ـ خودش و دخترش فدام شن. حالا ببینم دخترش توی این شرایط، چه می خواد بخوره. مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا.
🌷ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری.این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق. دلم براشون می سوخت. من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن. فردا رفتم دنبال یه وکیل، انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه.
🌷اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد. اوایل باورش سخت بود، حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم.
خدا، روی من، غیرت داشت. محال بود آزاری، بی جواب بمونه.
🌷قبل از اون، هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🌷براشون یه وکیل خوب پیدا کردم. اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم. برای همین پیش از هر چیزی، چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم. از هر دری وارد شدیم فایده نداشت.
🌷ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد. خسته شدم از دست این زن، با همه چیزش ساختم. به خودشم گفتم، می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم. اما دیگه نمی کشم، یهو بریدم.
🌷با ناراحتی سرم رو انداختم پایین.? ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اون ها تحملش کردید.
ـ نمی دونم چی شد. یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم. اصلا هم پشیمون نیستم، دو تا شون اخلاق ندارن. حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره، نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم.
🌷از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت. دست از پا درازتر اومدیم بیرون، چند لحظه همون جا ایستادم.
– خدایا ! اگر به خاطر دل من بود، به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم.
🌷خلاصه خلاص…
امتحانات پایانی ترم اول
پس فردا یه امتحان داشتم. از سر و صدای سعید، یه دونه گوشی مخصوص مته کارها، از ابزار فروشی خریده بودم.
روی گوشم، غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام. سریع گوشی رو برداشتم.
🌷– تلفن کارت داره، انسیه خانمه
از جا بلند شدم. – خدایا به امید تو
دلم با جواب دادن نبود. توی ایام امتحان، با هزار جور فشار ذهنی مختلف.
اما گوشی رو که برداشتم، صداش شادتر از همیشه بود.
🌷ـ شرمنده مهران جان، مادرت گفت امتحان داری ، اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم. نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین. امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من، #مهریه ام رو هم داد. خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد. این زندگی دیگه برگشتی نداره، اما یه دنیا ممنونم، همه اش از زحمات تو بود.
🌷دستم روی هوا خشک شد.
یاد اون شب افتادم: “خدایا به خودت بخشیدم”
صدام از ته چاه در می اومد.
– نه انسیه خانم، من کاری نکردم. اونی که باید ازش تشکر کنید، من نیستم.
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مامانا بین بچه هاشون فرق میذارن😐😂😂😂😜
🍃🍂