راهکارهای جذب انرژی مثبت1⃣
وقتی ناراحت و بی حوصله هستید جذب انرژی مثبت محیط ، کار سختی به نظر می رسد..
اما اگر باور داشته باشیم که شادی و غم زاییده شرایط محیطی اطراف ما نیست بلکه حاصل انتخاب ماست.. آن وقت انتخاب بین شادی و غم آسان می شود.
"شاد بودن و شاد زیستن آسان است اگر بخواهیم..
✅در هر وضعیتی سعی کن بیشتر جنبه های مثبت را ببینی و بر روی آنها تمرکز کنی.
در اصل ، هر وضعیتی از زندگی... سراسر عظمت و فیض الهی را به تصویر می کشد و حقیقت واحدی را آشکار می کند :
👌در همه چیز خیر.. و در همه کس روح الهی نهفته است.
وقتی با این دید ، به دنیا بنگری خیر و برکت الهی به سوی تو سراریز می شود. ❤️
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
در حقیقت آدمی، در یک سکانس از زندگی اش گیر میکند
و بعد دیگر مهم نیست که تا کجا پیش می رود،
تا هر جایی که برود
تا هر جایی
بازهم با یک چشم برهم زدن برمیگردد به همان سکانس،
همان سال
همان روز
همان ساعت
همان لحظه..
و پیر شدن انسان از همین لحظه شروع می شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_یک
🌷چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود. هر بار که می رفتم سر #قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد.
ـ “به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند”
🌷تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد:
ـ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ …
و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد.
🌷ـ مهران! اون هایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن، کارشون به گمراهی کشید. اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ امثال شمر و ابوموسی اشعری، ادعای علم و دیانت شون می شد. نکنه سرانجامت بشه مثل اون ها؟
🌷وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود. نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ یا شک و خطوات شیطانه؟ و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟
🌷تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود: من تا قبل از اون خواب، اصلا #استخاره گرفتن رو بلد نبودم. یعنی، می تونست یه خواب صادقانه باشه؟
هر چند، این افکار، چند هفته مانع شد حتی دست به قرآن ببرم. صبح به صبح، تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون. تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود.
🌷امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت.
رابطه مون به افتضاحی قبل نبود. حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت. امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود.
شب ها هم که توی خونه سیستم بود.
🌷می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن. حواسم بهش بود، اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود.
قبل از امتحان، توی حیاط #دانشگاه دور هم بودیم. یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود.
🌷ـ لعنت به امتحانات، قرار بود #کوه، بریم * بد رقم دلم می خواست برم، فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم.
و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و … ایده فوق العاده ای به نظر می اومد. من، سعید، کوه،
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_صدوسی_و_دو
🌷بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر?
ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه های #کوهنوردی، مثل گروهی هم که سپهر می گفت، به نظر خوب میاد.
در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود. از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد:
🌷ـ حالا اگه به جای من، به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ یا اینکه …
دل دل کنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره کن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد.
🌷بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و #تسبیحات_حضرت_زهرا، با هزار سلام و #صلوات، برای اولین بار در تمام عمرم، استخاره کردم.
🌷-” و قسم به عصر، که انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند
صدق الله العلی العظیم”
قرآن رو بستم و رفتم سجده.
🌷– خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نکن.
امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب که برگشت بهش گفتم.
🌷حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، که بتونم از بین اون رفیق های داغون، جداش کنم.
🌷خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد.
– انتخاب اولین جا با تو، برای بار اول کجا بریم.
🌷هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد.
🌷سعید خودش تنها رفت. وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟
🌷نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم. .
✍ادامه دارد.....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوآلاها هم دوست داشتنی هستن 😘😍
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین مصاحبه تمام تاریخ😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مختار هم خبر از گرانی بنزین داده بود
قبول نداری با دقت ببین😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺فضیلت خواندن سوره قدر در روز جمعه
🌸امام كاظم(ع) درباره قرائت اين سوره در روز جمعه مي فرمايد:
"براي خداوند در روز جمعه هزار نفحه رحمت است كه به هر بنده اي به اندازه اي از اين رحمت عطا مي كند و هر كس اين سوره را بعد از ظهر روز جمعه صد بار قرائت نمايد خداوند همه آن هزار نفحه رحمت را به او خواهد داد."
🌸 همچنین آیت الله قاضی(ره) فرمودند:
"در روز جمعه 100خیر است که 99تای آن از آن کسی است که در ساعت اخر روز جمعه(نزدیک غروب) صدبار سوره قدر را ختم کند."
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_و_سوم
🌷سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود. گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن. نه فقط با سعید، هر کدوم که به هم می رسیدن.
گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن.
🌷چنان با هم احوال پرسی می کردن و دست می دادن و … مثل ماست وا رفته بودم. حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود. اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد. گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم. یکی شون اومد سمتم دستش رو بلند کرد
🌷ـ سلام، من یلدام
با گیجی تمام، نگاهم برگشت. سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی
ـ خوش وقتم
و رفتم سمت دیگه میدون. دستش روی هوا خشک شد.
🌷نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم. گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه. بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه
من، کیش و مات، بین زمین و آسمون.
– خدایا ! واقعا استخاره کردنم درست بود؟
🌷یا … عقلم از کار افتاده بود. #شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه، عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد.
– اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟
🌷به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟
سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم. غرق فکر، که اتوبوس رسید.
🌷مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی، شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد. افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم.
🌷ـ فکر کن رفتی خارج، یا یه مسلمونی وسط L.A
سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم.
ـ اگه نمی خوای بیای کوله رو بده من برم. من می خوام باهاشون برم.
🌷دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم. درست یا غلط، رفتن انتخاب من نبود. کوله رو دادم دستش و صدای اون حس، توی وجودم پیچید.
– اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط #آتش نگه داشت.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدو_سی_چهار
🌷اشک توی چشمم حلقه زد?
ـ خدایا ! من بهت اعتماد دارم، حتی وسط آتیش. با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه و تویی که من رو فرستادی. ولی اگر تو نبودی، به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن. تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم
🌷از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس.
– بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ – اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ …
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس. مسئول گروه، توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد.
🌷ـ داداشت گفت حالت خوب نیست. اگه خوب نیستی برگرد. توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد، وسط راه می مونی.
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم.
🌷ـ نه خوبم، چیزی نیست.
و رفتم سمت سعید، نشستم بغلش
– فکر کردم دیگه نمیای
– مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟
🌷تکیه دادم به پشتی صندلی، هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود. غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه، به طوفان تبدیل شد. مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو
🌷ـ سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن. من فرهادم، مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها، افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم
✍ادامه دارد......
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_صدوسی_پنجم
🌷به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم که از ساعت ۲ بیدار بودم، تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه. و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد.
🌷– بابا یکی بیاد وسط، این طوری حال نمیده.
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه برای خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود.
وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صدای اونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود.
🌷– خدایا ! من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم. کمکم کن، من، تک و تنها، در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ چی بگم؟ چه طوری بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟
🌷چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد.
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار، دستش روی هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم.
🌷– جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم. صدات کردم نشنیدی، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیک رو رد کن بره جلواون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه.
🌷خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود.
پلاستیک رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم، دادم صندلی جلو.
🌷تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم. مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم.
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود، اما ته قلبم گرم شد.
🌷مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم.
قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت.
🌷ـ الهی! #توکلت_علیک، خودم رو به خودت سپردم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
#قسمت_صدوسی_وششم
🌷اتوبوس ایستاد. خسته و خواب آلود، با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید، از پله ها رفتم پایین. چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم. هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد.
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد.
🌷سعید یه کم همراه من اومد و رفت سمت دوست های جدیدش. چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم، هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن.
🌷دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن. یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند. سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم. منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم رفتم جلومن، فرهاد، با ۳ تا دیگه از پسرها و آقایی که دکترا داشت و همه دکتر صداش می کردن، جلوتر از همه حرکت می کردیم. اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون، کمتر به گوش می رسید.
🌷فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه امـ ای ول، چه تند و تیز هم هستی، مطمئنی بار اولته میای کوه؟
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری، توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟
و سر حرف زدن رو باز کرد. چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر، سراغ بقیه گروه و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر، جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود.
🌷با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم. هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد.
🌷به نیمچه #آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم. آب با ارتفاع کم، سه بار فرو می ریخت و پایین آبشار سوم، حالت حوضچه مانندی داشت و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد.
🌷آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد. منظره فوق العاده ای بود.
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم که دکتر اومد سمتم
ـ شنا بلدی؟
🌷سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم.
ـ گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه، آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد. به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه. اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره.
ناخودآگاه خنده ام گرفت
🌷– مثل آدم هاست، بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره. برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی، چشم دل می خواد.
✍ادامه دارد......
http://eitaa.com/cognizable_wan
گر بمانی با دلم با تو نفس خواهم کشید
آتش عشق تو را بر بوم دل خواهم کشيد
از گل رويت گلاب قمصر و کاشان مهر
در دلم می جوشدو از نو نفس خواهم کشيد
کوچه باغ عشق تو گلزار سبز آرزوست
چون بهارنارنج به دامان غزل خواهم کشيد
ايکه از عشقت مستم در شراب لعل تو
بوسه هايت را به رنگ ارغوان خواهم کشید
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅دیدی نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن میکند و درون تنور میگذارد؟!
چه اتفاقی می افتد؟!
خمیر به سنگ ها میچسبد!
اما نان،هر چه پخته تر می شود،از سنگها جدا میشود....
حکایت آدم ها همین است
سختی های این دنیا،
حرارت تنور است.
و این سختی هاست که انسان را پخته تر میکنند...
و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری به خود میگیرد...
سنگ ها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من،خانه ی من،کارخانه ی من......
آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگ ها را از آن میگیرند!
خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود
که به هیچ سنگی نمیچسبد..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_آموزنده #زبان_نیش_دار
♦️مرحوم مادر بزرگم يك قصه اي در كودكي برايم تعريف كرده است كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و يك هيزم شكن است كه سال ها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند.يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن؛
♦️هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدي با اين غذا خوردنت. خرس ديگه غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. گفت: برو و تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم.
♦️خرس گفت: همین که میگم یا می زنی یا از بالای کوه پرت می کنمت پایین. هیزم شکن هم تبر را برداشت و زد توی سر خرس و خون آمد و بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت طاقت نیاورد و رفت ببیند که خرس زنده است یا نه.
♦️دید که خرس سالم است و مشغول کار خودش است، سلام و احوالپرسی کرد، گفت چه قدر خوشحالم که می بینم حالت خوبه، آخه خودت گفتی بزن من که نمی خواستم بزنم. خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: آره خدارو شکرخوبه خوبه و جایش هم نمانده.
♦️خرس گفت: ولی جای زخم زبونی که زدی هنوز جایش مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون هنوز جاش مونده.
♦️زبان نیشدار روح را بیمار می کند. توهین و تحقیر و نفرین، مقایسه و تحقیر نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حضرت آیت الله بهجت:
بین دهان تا گوش شما کمتر از یک وجب است. قبل از اینکه حرف از دهان شما به گوش خودتان برسد،به گوش امام زمان (ع) خواهد رسید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نفس_چیه⁉️
1_اول نفس #اماره👇
امر میکنه به بدی☹️
2_دوم نفس #لوامه👇
پشیمون میشه سرزنشت میکنه🙁
3_سوم نفس #عاقله👇
راه جبران نشونت میده🤕
4_چهارم نفس #ملهمه👇
پاکت میکنه تا جایی که به قلبت الهام میشه😄
5_پنجم نفس #مطمئنه👇
تو دیگه مطمئن هستی و از راهی که رفتی پشیمون نمیشی هر چند هزاران سختی جلوت باشه😊
6_ششم نفس #راضیه👇
تو از راهی که رفتی برای پاکی برای اینکه به خدا برسی راضی هستی♥️
7_هفتم نفس #مرضیه👇
نفسی که خدا هم ازش راضیه😍
تو با چله گرفتن باید این ۷ مرحله رو طی کنی😁
اگه واقعا به این ۷ مرحله برسی دیگه هیچ بنی بشری و جن و انسی مقابل تو قرار نمیگیره و توانایی مقابله با تورو نداره 💪🏻
http://eitaa.com/cognizable_wan
3⃣🍃 روش برای #کاهش_ریزش_مو ناشی از لاغری
🔆اضافه کردن #حبوبات به سالاد
🔆اضافه کردن #ماهی به رژیم غذایی
🔆اضافه کردن #آبمیوه به رژیم غذایی
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
من اگه ماشین بهم بزنه پامم بشکنه
.
.
بابام همچنان معتقده دلیلش این بوده که شبا دیر میخابم
……………🙊🙃……………
http://eitaa.com/cognizable_wan
غمگینم😔😞
خالی بستم ....
خدا شاهده دارم میترکم از خوشی 😂
فقط دیدم مد شده،
گفتم منم بگم.
لامصب بد جور کلاس داره!!!!!
بذار يه بار ديگه بگم:
غمگینم😔😞😎😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها دوست دارند همسرشان قدرت و توانایی آنها را ستایش کند و به آن ها تکیه داشته باشد
👈مردها از این که مستقل ترین زن جهان هم برای تصمیم گیری هایش با آن ها مشورت کند لذت می برند
#شناخت #سیاست
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم پرنده فروشی میگم آقا قناری های نر و مادتون کدوما هستن؟
میگه میخوای بخری؟
میگم: نه مامور منکراتم اومدم ببینم قفسشون یه وقت مختلط نباشه😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
...🗣
عشق میتواند از آدمها یک احمق بسازد، یک احمق که حاضر است برای داشتن یک نفر دست به هرکاری بزند. یا یک هیولا، که برای بودن تنها یک نفر به هر جنایتی آلوده میشود.
و عشق میتواند از آدمها، مظلومترینها را بسازد که به خودخوری عادت کرده باشند.
وجه مشترک همه ی این احمقها، هیولاها و مظلومها در یک جمله خلاصه میشود «من بدون او نمیخواهم زندگی کنم».
#داستان_کوتاه_آموزنده
✍🏽 #داسـتـانـی_عـبـرت آمـوز!!!
»یک پزشک می گفت:
یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم، جوانی بیست و پنج ساله توجه من را به خودش جلب نمود، که او مبتلا به ایدز و وضعیتش وخیم بود، با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی که می زد واضح نبود.
»با خانوادهاش تماس گرفتم!
مادرش به بیمارستان آمد.
»از او دربارهی پسرش پرسیدم؟
گفت: حالش خوب بود
تا آنکه با آن دختر آشنا شد.
گفتم: نماز میخواند؟
گفت: نه، اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
»نزدیک آن جوان بیچاره شدم
در حالی که داشت جان میداد
نزدیک گوشش گفتم:
لا اله الا الله، بگو لا الله الا الله
»متوجه من شد و نگاهم کرد
بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود، چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم، بگو:
”لا اله الا الله“
»به زور شروع به حرف زدن کرد
و ناله کنان گفت:
خیلی درد دارم،مُسکن میخواهم.
»نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم، میگفتم، بگو: لا اله الا الله
»لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم، اما گفت:
نمیتوانم...نمیتوانم...
دوست دخترم را می خواهم..
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد.ضربان نبض فرزندش ضعیف میشد و داشت می مُرد.
»نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم، دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم، گفتم خواهش میکنم، بگو: لا اله الا الله
»ولی او فقط تکرار میکرد:
نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان، نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و فوت کرد، مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
»برادر و خواهر مسلمانم:
آن جوان به سوی پروردگارش رفت
اما نه شهوت به او سودی بخشید و نه لذتها ، زیرافریب جوانیاش را خورد، فریب اتوموبیل و لباسهای زیبایش را خورد، و الان تنها اعمالی که انجام داده بوده در قبر همنشین اوست و آنچه به دست آورده بود،سودی برایش نداشت
”می خواست در پیری توبه کند“
اما به پیری نرسید!!
📔برگرفته شده از کتاب:
”داستان زیبای توبه-
💠قِصـّـهای دردنــاک وعبـرت آمـوز💠
📵قِــصــهی مـن بــا واتســاپ📵
💠 اسم من اسماست، دختری مسلمان وعربی ازخانواده ای خیلی متواضع، من شوهرم وخانوادهام راخیلی دوست دارم، خدای مهربان همسری دوست داشتنی و مهربان که دارای اخلاق عالی بود نصیب من کرد.
💠 چهارسال پیش برای زندگی به لندن نقل مکان کردیم، خیلی خوشحال بودم و از زندگیام راضی وخشنود، ... همسرم مرابه همه جاهای دیدنی لندن بردو من دراوج لذت و شادی وصف ناپذیری بودم میتونم بگم من خوشبخت ترین انسان روی زمین بودم.
💠 خداوند به ما پسری داد اسمش را "محمد" گذاشتیم. اکنون 3 سالش هست... بعد از آن دختری بنام "هدیل" که او هم اینک یکسال ونیمش هست... فرزندانم همه دنیای من بودند و من با تمام وجود خودم را در اختیارآنها قرار داده بودم تا آنها را خوشبخت کنم... همسرم مرد خوب و خانواده دوستی بود در یک رستوران عربی درلندن مشغول کار بود.
💠 بعد از دو ماه اتفاقی در زندگیام افتاد که همه زندگی مرا دگرگون کرد، همسرم برام یکiphone کادو گرفت...و من هم طبق معمول همه کاربران اینترنتی، برنامه های دلخواهم را دانلود کردم که ازهمه برنامه ها واتساپ برام جذابتر بود... شروع کردم به برقراری ارتباط با خانواده و دوستانم و عکس بچههایم را برای خانواده وخواهرم در آمریکا فرستادم..
💠 کم کم واتساپ مرا جوری به خودش مشغول کرد که نسبت به خانواده وفرزندانم توجه کمتری داشتم... همه اوقات من شده بود چت کردن بادوستان مجازی که روز بروز بیشترمیشدند.!و دوستانی را دوباره پیداشون کردم که سالها از آنها بیخبر بودم .. حسابی دراین فضای مجازی (مسموم) غرق شده بودم ... من رسما معتاد گوشی و واتساپ شده بودم!
💠 یک لحظه گوشی ازدست من جدا نمیشد.. من که همواره با بچههایم میگفتم و میخندیدم و بازی میکردم وبا هم غذا میخوردیم و... حالا اصلا به آنها اهمیتی نمیدادم و توجه نمیکردم...!! کلا نسبت به خانه وخانواده ام بی توجه شده بودم..!
تانیمه های شب پشت واتساپ مشغول چت کردن با دوستان مجازی ام بودم.. من تاخرخره غرق شده بودم..!!
💠 تقریبا چهارماه بعد از دریافت گوشی از شوهرم یکی از شبها که با دوستم مشغول چت های بیجا و بیهوده که هیچ ربطی به خانواده و یا زندگیام نداشت و فقط وقت تلف کردن بود، مشغول بودم ،طوری غرق چت کردن بودم که حتی یادم نبود که بچه هام تو اتاق دیگه و من تو اتاقی دیگه هستم..
💠 صدایی رشته افکارم پاره کرد، که میگفت: ماما ماما ماما..!! صدای پسرم محمد بود، با عصبانیت برسرش داد زدم و او را ساکت کردم.. چون من بادوستم در واتساپ مشغول بودم ... پسرم ساکت شد ودیگه مزاحمم نشد... بعداز مدتی رفتم تو اتاقشان ودیدم دخترم هدیل رو زمین دراز کشیده وپسرم باچشمانی اشکبار بالای سرش نشسته و او را می نگرد..
💠 داد زدم چی شده؟ ... پسرم جواب دادم من که چندبار صدات زدم مامان جان اما تو سرم داد زدی و نگذاشتی من حرفم رابزنم.. هدیل نمیدانم چی چیزی را بلعیده ونمیتونه نفس بکشه ومن هرچه تلاش کردم نتونستم از گلوش خارح کنم.! دیوانه وار دخترم راتکان میدادم اما بیفایده بود زنگ زدم اورژانس ازآنها کمک خواستم ... دقایقی بعد اونها با آمبولانس اومدند وبعد از معاینه،
دکتر گفت:متاسفم
💠 من نتوانستم برای دخترت کاری کنم..او از دنیا رفته است.! لحظاتی بعد پلیس هم از راه رسید و تحقیقات آغاز شد و مرا با دختر عزیزم که دیگه تو این دنیا نبود به بیمارستان برای تحقیقات بیشتر و انجام آزمایشات متتقل کردند... وقتی شوهرم به بیمارستان اومد ازمن پرسید که چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟ او باور نمیکرد که ما برای همیشه دختر و جگرگوشمون هدیل را از دست دادهایم...
💠 من جسته گریخته براش تعریف میکردم وکوشش میکردم تایه جورایی حقیقت راکتمان کنم اما دروغ گفتن درچهره ام نمایان بود وشوهرم حرفهایم را باور نکرد ومن مجبور شدم حقیقت را کامل بدون کم و کاستی برایش بازگو کردم تا هم خودم از عذاب وجدان آسوده شوم وهم خانوادهام را ازدست ندهم..!
💠 بعد از اینکه من حادثه را بازگو کردم شوهرم که طاقت شنیدن چنین واقعهای را نداشت با فریاد داد زد وگفت: توطلاق هستی طلاق هستی طلاق هستی ... و در حالیکه گریه میکرد بیرون رفت... من اعصابم بهم ریخت و دچار افت و شکست روحی شدیدی شدم ... مرا به بخش دیگری از بیمارستان منتقل کردند...
😔 منِ احمق..
با ندانم کاریهایم..
همه زندگی ام را از دست دادم؛
دخترم،
همسرم،
خانوادهام،
وهمه زندگیام را نابود ساختم
😔 چون بادوستان فضای مجازی و واتساپ مشغول بودم وخانواده ام و فرزندانم را فدا کردم و به آنها بی توجه بودم..!!
📵 این قصه تقدیم به همه زنان و مردانیکه خود را وقف این برنامه ها کرده اند و از دور و بر و خانواده و پدر و مادر و دین و دنیا و زندگی حقیقی خود غافل شدهاند..!!📵
✋⛔️هوشیار باشید..
زنگ خطری برای همه است