eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روش پول گرفتن از پدران😂😂😂 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم. سرم رو که آوردم بالا، حالت نگاهش عوض شده بود. ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی. اما آّب گل آلود، نمی فهمی پات رو کجا میزاری. هر چقدر هم که حرفه ای باشی، ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه. خندید? 🌷ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود، با مغز رفت توی آب هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن، اما مسخره کردن آدم ها، هرگز به نظرم خنده دار نبود. 🌷حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم. رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم. دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن. ده دقیقه بعد، گروه به ما رسید. هنوز از راه نرسیده، دختر و پسر پریدن توی آب چشم هام گر گرفت 🌷وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم، توی ذهنم بودن. انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق… کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم. 🌷به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم. چند متر پایین تر، زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت، منم باهاش رفتم. اونقدر دور شده بودم که صدای آب، صدای اونها رو توی خودش محو کرد. 🌷کوله رو گذاشتم زمین، دیگه پاهام حس نداشت. همون جا کنار آب نشستم. به حدی اون روز سوخته بودم که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم. صورتم از اشک، خیس شده بود. 🌷به ساعتم که نگاه کردم. قطعا اذان رو داده بودن. با اون حال خراب، زیر سایه درخت، ایستادم به نماز. آیات سوره عصر، از مقابل چشمانم عبور می کرد. دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد. از جا که بلند شدم، سینا، سرپرست دوم گروه پشت سرم ایستاده بود. 🌷هاج و واج، مثل برق گرفته ها … ? . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد. – کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود. حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد: 🌷ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم. از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد. 🌷– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم. برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین – سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و … 🌷پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه. ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره. نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده. – جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره. 🌷یهو حواسش جمع شد. – هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت: ❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی. حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم. ❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد: ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه. راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم. اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت. ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ اشتها نداشتم ❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت … ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد. ❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت. سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش – بسم الله ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷جا خورد ـ نه قربانت، خودت بخور این دفعه گرم تر جلو رفتم ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی. 🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود. 🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود. 🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. 🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن. 🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها… برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد. 🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس… چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود. 🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین. خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت: 🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی . ✍ادامه دارد.... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
منم زخمی ترین عاشق،تویی تنها پرستارم به شوق با تو بودن ها تمام عمر بیمارم برای عشق شیرینت بریدم از همه عالم به جز تو از همه وابستگی ها سخت بیزارم سراپا شور وخواهش می شوم وقتی که می بینم تب تند نگاهت را به وقت وگاه دیدارم شکوه هیبت اسطوره های قرن پیشینی ومن آن عکس افسرده که گاهی روی دیوارم از این بیگانه بودن ها رهایم کن که می دانم تو هم عاشق ترینی و نداری قصد آزارم کنارم باش و دنیا را به خوابی خوش تو دعوت کن حسادت می کند خورشید هم ،وقتی تو را دارم.... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔘 داستانی، عبرت آموز👌 حتما بخونید! قابل تاملِ🌹 🚢🌊"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد." 🧔🧔فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند." 🙏دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛ "بهتر است از خدا کمک بخواهیم." 🤲🤲بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند... 🍚"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛ 🌴فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد. اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت. 👫هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. 🏡👕مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. ⛵دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد. 🚢فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..! پیش خود گفت: 😨مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است! زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» ✨ مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.» 😠 ✨آن ندا گفت: 👈اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی... هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید... 👉 مرد با تعجب پرسید: «مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»🙁 ✨ و آن ندا پاسخ داد: «از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» 🤲🤲 💞 شاید تمام داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹 ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را... "مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... (پدر و مادر)🌹🌹 دعا در حق دیگران زودتر به اجابت میرسد! 💚 اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج •┈••✾☘🌸🍁🌸☘✾••┈• http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن زندگی همیشه سخت‌ترین جنگ‌هاش رو تقدیمِ قوی‌ترین سربازهاش می‌کنه ولی من دلم نمی‌خواست یک سرباز قوی باشم! دلم می‌خواست یک گل‌فروشِ عاشق باشم سر کوچه‌ای که تو توش زندگی می‌کنی.. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕️ ♦️پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت… مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری! مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟 مگه چی فروختی؟ پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم! بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت: هوندا سیویک. من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید... مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی؟ میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه! و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است. 👤کارل استوارت" صاحب بزرگترين هایپر مارکتهای بزرگ دنیا 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ❤️مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت: ❤️ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی. حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم. ❤️هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد: ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه. راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ❤️آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم. اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت. ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ اشتها نداشتم ❤️– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت … ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد. ❤️ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت. سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش – بسم الله ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 🌷جا خورد ـ نه قربانت، خودت بخور این دفعه گرم تر جلو رفتم ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی. 🌷دادم دستش و دوباره برگشتم پایین کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود. 🌷خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود. 🌷جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. 🌷چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن. 🌷سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها… برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد. 🌷– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس… چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود. 🌷ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین. خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت: 🌷– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی . ✍ادامه دارد.... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
صحنه ای شگفت انگیز توسط یک عکاس در مناطق جنگلی جاکارتا پایتخت اندونزی گرفته شده است که ابتدا شکار و شکارچی را دشمن و سپس دوست صمیمی نشان می دهد. قورباغه سبز که قصد شکار یک موش سفید را داشت و زبان دراز خود را برای گرفتن آن آماده کرده بود ناگهان از این کار دست کشید. اما این پایان ماجرا نبود. پس از اینکه قورباغه از خوردنش دست کشید موش سفید که بسیار ترسیده بود و چشمان خود را بسته و می لرزید با کشیدن دست روی سر قورباغه از اینکه او را نخورده تشکر کرد! معمولا قورباغه ها موش ها را می خورند اما مشخص نیست که چرا این شکارچی گرسنه تصمیم خود را عوض کرده است. عکاس این صحنه می گوید این لحظه بی نظیر است. نشان می دهد که چگونه هرکسی می تواند دوست باشد حتی افرادی که ممکن است از آنها متنفر بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
4_389044189280600869.mp3
3.84M
حجت اشرف زاده.برف امد
Ahmad Safaei _ Havaye 2 Nafare(128).mp3
3.37M
هوای دونفر احمد صفایی
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین. چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم. تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام. 🌷ـ آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم، جدی و بی تعارف. در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی. بازم با گروه ما بیا، من تقریبا همیشه میام و… 🌷خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود. توی فکر و راهی برای بودم که سینا هم اضافه شد. 🌷ـ با اجازه تون من دیگه میرم، خیلی خسته ام. سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ـ حقم داری، برای برنامه اول، این یکم سنگین بود. هر چند خوب از همه جلو زدی، به گرد پات هم نمی رسیدیم. 🌷تا اومدم از فرصت استفاده کنم، یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد. – بیخود کجا؟ تازه سر شبه. بریم همه مهمون من. 🌷ـ آره دیگه بچه پولداری و … ـ راستی، ماشینت کو؟صبح بی ماشین اومدی؟ ـ واسه مخ زدنه، اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم. یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن. منم وسط جمع، با شوخی هایی که از جنس من نبود. به زحمت و با هزار ترفند، خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم. فکر نمی کردم بیاد، 🌷اما تا گفتمـ سعید آقا میای؟ چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم. سعید سرشار از انرژی و من، مرده متحرک جمعه بعد رو رفتم سرکار، سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت. 🌷یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم، ولی توجهی نکرد. اون رفت کوه من، نه ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه، از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق. گیج و منگ خواب، چشم هام رو باز کردم. نور بدجور زد توی چشمم ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷صدام خسته و خواب آلود، از توی گلوم در نمی اومد. – به داداش، رسیدن بخیر رفت سر کمد، لباس عوض کردن. 🌹– امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت. دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید. اصلا مرده، به من چه که نیومده. غلت زدم رو به دیوار، که نور کمتر بیوفته تو چشمم. 🌷– مخصوصا این پسره کیه؟ سپهر، تا فهمید من داداش توئم، اومد پیله شد که مهران کو، چرا نیومده. راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش. ته دلم گفتم. 🌹ـ من دیگه بیا نیستم، اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه. و چشم هام رو بستم. نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید، اما خواب از سر من پریده بود. هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم. نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه. 🌷پیش خودم گیر بودم، معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد. فردا، حدود ظهر، دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی. هر چی می گفتم فایده نداشت. مکث عمیقی کردم – دکتر، من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد، خوشحال شدم، فکر کردم الان که بیخیال من بشه. 🌹ـ نه اتفاقا، یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه. اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع، شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم . و زد زیر خنده? 🌷من، مات پای تلفن، نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره. آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده، اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده، بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت. 🌹ـ دیروز به بچه ها گفتم، فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن. نه فقط من، بقیه هم می خوان بیایی. مهرت به دل همه افتاده. ✍ادامه دارد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☠️دشمنان مغز را بشناسید 🍺 الکل 😨 استرس 🌭 پرخوری 🚬 دخانیات 🌪 آلودگی هوا 😴 کمبود خواب 🍫 مصرف زیاد قند 🍯 نخوردن صبحانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔖 از علل ورم پا می تواند نشستن یا ایستادن طولانی یا پوشیدن جوراب های تنگ باشد که بعد از استراحت بهبود می یابد. علل دیگر: ⭕️ نارسایی کلیه ها ⭕️ نارسایی قلبی ⭕️ کبد چرب ⭕️ ریه http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅امام صادق عليه السلام: 🔺سه چيز براى فرزند بر عهده پدر است: مادر خوب براى او برگزيدن، نام نيك بر او نهادن، و تلاش فراوان در تربيت او نمودن
گوساله: پدربزرگ..! آدمها مارا می کشند، و همه جای مارا می خورند..! اما خرها را نه می کشند، و نه هیچ جایشان را می خورند..! یعنی واقعا آنها خوردنی نیستند...!؟ چرا این همه اختلاف...!؟ پدربزرگ گوساله: پسرم..! خرها به مزرعه دارها سواری می دهند، پس زنده می مانند...! یادت باشد راز زنده ماندن در مزرعه این است....! 📕برگرفته از کتاب "من گوساله ام" ✍اثر بزرگمهر حسین پور ‌‎‌‌‌‎‌‌❖
#داستانکهای_پندآموز 👨‍🎨چوپانی و تاجری دوست بودند و هردو هدف مشترک دور دنیا دیدن را داشتند. تاجر یک عمر برای هدفش پول جمع کرد و نهایتا بعد از 30 سال که خواست دور دنیا را ببیند از دنیا رفت و موفق نشد. چوپان هر روز با گوسفندانش به نقطه ای از دنیا رفت و بعد از 30 سال در نهایت سلامت به شهر اصلیش با کلی ثروت بازگشت. برای امروز زندگی کنیم نه برای فردا...
#همسرانه ⛔️هرگز نباید نیاز جنسی همسر را یک برگ برنده در دست خود دانست! بزرگ‌ترین دشمن عشق، داد و ستد و تجارت در امر زناشویی است. 💚💛❤️💛💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅خونه محل آرامش است ❌نه تسويه حساب هاي شخصي! 🌹🌹 ❌هرگز کودکتان را با جمله‌ی برسیم خونه حسابتو میرسم، تهدید نکنید! خانه برای فرزندتان باید محل امنیت و آرامش باشد. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
از تعداد 96 ماهي ؛ 55 تا غرق شد چند تا ماهي داريد؟ بله؟؟ مشغول جمع و منها بودي؟ تقصير اين مدرسه ها است که عمر شما را به فنا داده اند تا حالا کسي شنيده که ماهي غرق بشه؟😐 حتما الان دانشجو هم هستي!! 😂😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پوست آفتاب پرست ساخته شده از کریستال های کوچک مانند آینه است که منعکس کننده سطوح مختلف نورمیباشد و این باعث می شود که پوستشان تغییر رنگ دهد. #عجائب
افسردگی پس از زایمان بیماری ای که از بین 100 خانم که صاحب نوزاد شده اند بر روی 10 تا 15 نفر آنها تاثیر میگذارد #علائم: زودرنج بودن خستگی بی خوابی تغییر اشتها لذت نبردن از هیچ چیز 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺 📚داستان زیبا ازسرنوشت واقعی 🌷تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...  🌷نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...  - آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...  🌷گریه ام گرفت ... ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... 🌷دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ... 🌷می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...  🌷سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... 🌷آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...  🌷ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ... سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... 🌷ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...  🌷قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...  🌷ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... 🌷 آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...  🌷از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... 🌷 از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... 🌷ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...  °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🌷– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.نگاهی به اطراف انداختم. – این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش – نه پاسور نیست؟ ، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش. 🌷دونه توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد. – من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه. اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت. 🌷– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی. هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود. 🌷عشق بود، هدف بود، انگیزه بود، بنده خدا بودن، برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش زده بودن. – سینا، بچه ها، این نمیاد. 🌷ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد. 🌷برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود. 🌷– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم. – بسم الله 🌷تمام بعد از ظهر تا نزدیک مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت. 🌷به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃