حسرت گفتن یه حرفایی بدلت بمــــــــــونه!
صد بار شرف داره...
به گفتنی که،
پشیمونیش...
غــــــــــرورتو بسوزونه!!!
💔 http://eitaa.com/cognizable_wan
کمک✏️
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد.
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي!
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود...
فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
موسیقی،غذای روح پاییزی شما
وعشق،پنهانی ترین راز پاییز است....
وصدایَت
به پاییز رفته
هرچه میگویی
دلم میریزد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨یکی از اصول مهم همسرداری این است که رفتار و گفتار ما باعث تحقیر همسرمان نشود؛ چرا که عامل مهمی در سرد شدن رابطه زن و شوهر است. در واقع تمسخر کار کوچکی است که اثرات بزرگی بر شخصیت همسر میگذارد.
👈از مصادیق تحقیر همسر، شوخیهای نامناسب مخصوصا در جمع، تمسخر او با تغییر صدا و اشاره و یا بیاحترامی کردن به اوست.
🌺🌸🌺🌸🌺
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو چه کردی که شدم عاشق دلداده تو
گشته ام مست و خراباتی میخانه تو
چه نمودی که برفت از بدنم روح و روان
تو بسان شمعی و من سوخته پروانه تو
تو چه داشتی به روی و رخ افسونگر خود
که به یک لحظه نظر دل شده دیوانه تو
گر چه دیدم هزاران زشت و زیبا به عمر
منظر روی تو کرد مستم و مستانه تو
عاشقان در ره معشوق جامه را چاک دهند
جان کنم من به فدای رخ یکدانه تو
http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂
مواد لازم برای درست کردن گروه :
۵۰ نفر که فقط بخونن و حالشو ببرن
یکی دو نفرم که عین شاطر تند تند پست بذارن😀😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
نکته مهم👇👇
هیچ وقت بین دوتا گشنه قرار نگیر
یکی گشنه پول
یکی گشنه جنس مخالف ؛
این دوتا ذات ندارن خودشونم میفروشن
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
😔😔😔 🖤 💔 🖤 💔 🖤 💔
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ شوهری ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ لواشک ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ زنش لواشک ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ..
ﺍﺯ ﺩﻫﻨﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ جلدش ﺗﺎ ﺑﺒﺮﻩ ﺑﺮﺍﺵ !
یه خرده غیربهداشتیه ولی عاشقانه اس😋😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب بودم که یهو
سعدی اومد گفت:
برخیز و مخور غم جهان رهگذران....
تا اومدم پاشم حافظ گفت :
بنشین و دمی به شادمانی گذران.....
الان نیم خیز موندم تا فردوسی تکلیفم رو مشخص کنه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزگار "دو چيز با ارزشو" از ما مي گيره :
"دوستهاي خوب"
و
"روزهاي خوب"
ولي هيچ وقت
نميتونه "يه چيزو" از ما بگيره
"روزهاي خوبي" که با "دوستهاي خوب" گذشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار شبیه فیلما جوگیر شدم
به اولین تاکسی گفتم آقا دربست؟! 😎✋
وسط راه گفت کرایه ات میشه ۴۰ هزار تومن!!😱😱
فهمیدم غلط زیادی کردم!😰😰
خودمو از ماشین پرت کردم تو خیابون🚕🏃
تا الان ۳۹/۵۰۰ خرج بیمارستانم شده😢
بازم خدا رو شکر ۵۰۰ تومن سود کردم! 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داشتیم نذری پخش میکردیم
یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده😊
گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده
گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق
ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن....😂😂
دیدم داره خاندانمو به باد میده 😑, رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش.
گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!!😳😂😂
دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود🤣🤣😑😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پنجاه_چهار: ✍رسم بندگی
🌹حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … .
🌹تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … .
🌹هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد …برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود …
🌹یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … .
شب … بلند شدم و وضو گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود …
🌹برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس حقارت می کرد … خدا به اون ارزش بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو برابرکرده بود … و در یک صف قرار داده بود …حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم …
🌹بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود
✍ادامه دارد ….
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#هر_دو_بدانیم
"علائم و نشانههای طلاق عاطفی زوجین؟!!!"
👈 اگر بعد از بازگشت به منزل یا آخر هفتهها به جای وقت گذاشتن برای یکدیگر، زمان خود را در شبکههای اجتماعی یا جلوی تلویزیون سپری میکنید!
👈 اگر روزها، ماهها و یا حتی سالهاست به گونهای صمیمانه و عاشقانه با همسر خود گفت و گو نکردهاید و تمایلی هم برای انجام این کار ندارید!
👈 اگر مدام با همسرتان مشاجره میکنید و کاستی های او را همیشه به سرش میکوبید!
👈 اگر برای رفع مشکلات زناشویی خود امیدی ندارید و از حل مشکلات زناشویی خود ناامید شدهاید!
👈 اگر برای یکدیگر ارزشی قائل نیستید و طرز فکر و توقعات او را غلط یا نابجا میپندارید!
🍃🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام بہ اعضاے جدید و همراهان قدیمی 😍😍😍
براے شما دو رمان جدید داریم که بزودی در کانال گذاشته میشه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان عاشقانه و ناب
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
نکتہ ای پیرامون رمان لازم است کہ عرض میکنیم :
✍ این دو رمان هیجانی یکی به نام «وصال عشق» و یکی بنام «مدافع عشق» که اولی ۱۵۰ پارت و دومی ۴۰ پارت که از کمتره شروع می کنیم.
شما در این دو رمان با اتفاقات غیر قابل پیش بینے روبہ می شوید کہ برخے از آن بر اساس واقعیت است. لذا از شما خوانندگان محترم صبر و بردبارے را خواهانیم و خواهشمندیم تا پایان این دو داستان همراه ما باشید.
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
رفتم دندونمو بکشم دکتره گفت بالایی رو بکشم پایینی رو بکشم کدومو بکشم؟
گفتم همه رو بکش
الان صورتم شبیه پیرمرده توی تبلیغ عالیس شده
خدا لعنتت کنه عالیس😢
#جوکه 😝 😹🎈
http://eitaa.com/cognizable_wan
📝 #سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجاه_شش : ✍اسم کربلایی من
🌹خیلی خجالت کشید … سرش رو انداخت پایین … من چیزی بلد نیستم … فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم … .
بلند شد و از توی وسایلش یه دفترچه در آورد … نشست کنارم …
🌹– من این روش رو بعد از خوندن چهل حدیث امام خمینی پیدا کردم … .
دفترش سه بخش بود … اول، کمبودها، نواقص و اشتباهاتی که باید اصلاح می شد … دوم، خصلت ها و نکات مثبتی که باید ایجاد می شد … سوم، بررسی علل و موانعی که مانع اون برای رسیدن به اونها می شد … به طور خلاصه … بخش اول، نقد خودش بود … دومی، برنامه اصلاحی … و سومی، نقد عملکردش … .
🌹– من هر نکته اخلاقی ای رو که توی احادیث بهش برخوردم … یا توی رفتار دیگران دیدم رو یادداشت کردم … و چهله گرفتم… اوایل سخته و مانع زیادی ایجاد میشه … اما به مرور این چهله گرفتن ها عادی شد … فقط نباید از شکست بترسی…
🌹خندیدم … من مرد روزهای سختم … از انجام کارهای سخت نمی ترسم …
چند لحظه با لبخند بهم نگاه کرد … خنده ام گرفت … چی شده؟ … چرا اینطوری بهم نگاه می کنی؟ …
دوباره خندید … حیف این لبخند نبود، همیشه غضب کرده بودی؟ … همیشه بخند … و زد روی شونه ام و بلند شد …
🌹یهو یه چیزی به ذهنم رسید … هادی، تو از کی اسمت رو عوض کردی؟ … منم یه اسم اسلامی می خوام … .
حالتش عجیب شد … تا حالا اونطوری ندیده بودمش … بدون اینکه جواب سوال اولم رو بده … یهو خندید و گفت … یه اسم عالی برات سراغ دارم … امیدوارم خوشت بیاد … .
🌹حسابی کنجکاویم تحریک شد … هم اینکه چرا جواب سوالم رو نداد و حالت چهره اش اونطوری شد … هم سر اسم … .
– پیشنهادت چیه؟ …
– جون … [حرف ج را با فتحه بخوانید]
– جون؟ … من تا حالا چنین اسمی رو بین بچه ها نشنیده بودم … .
🌹– اسم غلام سیاه پوست امام حسینه … این غلام، بدن بدبویی داشته و به خاطر همین همیشه خجالت می کشیده … و همه مسخره اش می کردن … توی صحرای کربلا … وقتی امام حسین، اون رو آزاد می کنه و بهش میگه می تونی بری … به خاطر عشقش به امام، حاضر به ترک اونجا نمیشه …
🌹و میگه … به خدا سوگند، از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما، در آمیزه و پیوند بخوره … امام هم در حقش دعا می کنن … الان هم یکی از ۷۲ تن شهید کربلاست… تو وجه اشتراک زیادی با جون داری … .
سرم رو انداختم پایین … هم سیاهم … هم مفهوم فامیلم میشه راسو … .
🌹– ناراحت شدی؟ … .
سرم رو آوردم بالا … چشم هاش نگران شده بود … نه … اتفاقا برای اولین بار خوشحالم … از اینکه یه عمر همه راسو و بدبو صدام کردن
✍ادامه دارد ….
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پنجاه_هفت : ✍والسابقون
🌹با تمام وجود برای شناخت اسلام تلاش می کردم … می خواستم اسلام رو با همه ابعادش بشناسم … یه دفتر برداشتم … و مثل هادی شروع کردم به حلاجی خودم …
🌹هر کلاس و جلسه ای که گیرم می اومد می رفتم … تمام مطالب اخلاقی و عقیدتی و … همه رو از هم جدا می کردم و مرتب می کردم … شب ها هم از هادی می خواستم برام حرف بزنه … و هر چیزی که از اخلاق و معارف بلده بهم یاد بده … هادی به شدت از رفتار و منش اهل بیت الگو برداری کرده بود …
🌹و استاد عملی سیره شده بود … هر چند خودش متواضعانه لقب استاد رو قبول نمی کرد … .
کم کم رقابت شیرینی هم بین ما شروع شد … والسابقون شده بودیم … به قول هادی، آدم زرنگ کسیه که در کسب رضای خدا از بقیه سبقت می گیره … منم برای ورود به این رقابت … پا گذاشتم جای پاش … سر جمع کردن و پهن کردن سفره … شستن ظرف ها … کمک به بقیه … تمییز کردن اتاق … و … .
🌹خوبی همه اش این بود که با یه بسم الله و قربت الی الله … مسابقه خوب بودن می شد … چشم باز کردم … دیدم یه آدم جدید شدم … کمال همنشین در من اثر کرد … .
🌹دوستی من و هادی خیلی قوی شده بود … تا جایی که روز عید غدیر با هم دست برادری دادیم … و این پیمانی بود که هرگز گسسته نمی شد … تازه بعد از عقد اخوت بود که همه چیز رو در مورد هادی فهمیدم …
🌹باورم نمی شد … حدسم در مورد بچه پولدار بودنش درست بود … اما تا زمانی که عکس های خانوادگی شون رو بهم نشون نداده بود … باور نمی کردم … اون پسر یکی از بزرگ ترین سیاست مدارهای جهان بود … اولش که گفت … فکر کردم شوخی می کنه … اما حقیقت داشت …
🌹پ.ن: اجازه بردن نام کشور و خانواده ایشون رو نداریم … لطفا سوال نفرمایید
✍ادامه دارد …
http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پنجاه_هشت_پایان:✍ دنیا از آن توست
🌹هادی پسر یکی از بزرگ ترین سیاستمدارهای جهان بود … به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا حرف می زد … و به کشورهای زیادی سفر کرده بود … .
بعد از مسلمان شدن و چندین سال تقیه … همه چیز لو میره … پدرش خیلی سعی می کنه تا اون رو منصرف کنه…
🌹حتی به شدت پسرش رو تحت فشار می گذاره … اما هادی، محکم می ایسته و حاضر به تغییر مسیر نمیشه … پدرش، هم با یه پاسپورت، هویت جدید و رایزنی محرمانه با دولت وقت ایران … مخفیانه، پسرش رو به اینجا می فرسته … هادی از سخت ترین لحظاتش هم با خنده حرف می زد …
🌹بهش گفتم … چرا همین جا … توی ایران نمی مونی؟ …
نگاه عمیقی بهم کرد … شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش … من رو به ایران فرستاد … اما من شرمنده خدام … پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی می کنه … برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه … اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره …
🌹وظیفه من اینه که برگردم … حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم رو… پدر خودم صادر کنه … .
اون می خندید … اما خنده هاش پر از درد بود … گذشتن از تمام اون جلال و عظمت … و دنبال حق حرکت کردن … نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ … .
🌹ناخودآگاه خنده ام گرفت … یه چیزی رو می دونی؟ … اسم من، مناسب منه … اما اسم تو نیست … باید اسمت رو میزاشتی سلمان … یا … هادی سلمان … .
– هادی سلمان؟ … بلند خندید … این اسم دیگه کامل عربیه … ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم … .
🌹تازه می فهمیدم … چرا روز اول … من رو کنار هادی قرار دادن… حقیقت این بود … هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم … مسیر و هدفی که … قیمتش، جان ما بود …
🌹من با هدف دیگه ای به ایران اومدم … اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت … امروز، هدف من … نه قیام برای نجات بومی ها … که نجات استرالیاست … .
من این بار، می خوام حسینی بشم … برای خمینی شدن باید حسینی شد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✔️ پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کل کل بامزه آقای عابر بانک و خانم مشترک مورد نظر در دسترس نیست
امروز يه بازارياب جارو برقي اومد در خونمون رو زد.
تا درو وا كردم قبل از اينكه حرف بزنم پريد تو خونه 😐
يه كيسه كود گاوى خالى کرد رو فرشامون، بعد برگشت گفت:
اگه من قادر به جمع کردن و تميز كردن همه ي اينا تو 3دقيقه با اين جاروبرقي قدرتمند نباشم حاضرم همه ي اينا رو بخورم. 😑
بهش گفتم: سس قرمز میخوای یا سس سفید؟
گفت چرا؟
گفتم: آخ قبض برقو نداديم، صبح اومدن برقمونو قطع كردن...😂😂😂
#jok
☂😜http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
📚 #رمان
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #یک
یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگر در چهار چوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم. هاله لبخند لبهایم را میپوشاند؛ سوژه ام راپیدا ڪردم
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده.
شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطور وبه ظاهرسنگین ڪه در دست داشت، حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع "تاثیرطلاب و دانشجو در جامعه" خواهدبود
صدامیزنم: ببخشید آقا یڪ لحظه☺️
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی. باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم: ببخشیییید... ببخشید باشمام. باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانے. اماهنوزنگاهت به زیراست
آهسته میگویی:
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین📷 رادر دستم تنظیم میڪنم..
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم)
نگاهت هنوز زمین رامیڪاود
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪارفرهنگے، عڪس شماروی نشریه مامیاد.
_ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چرا انفرادی؟
با رندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید😍
چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود.
زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم.
سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی👤، من مات تا به خود بجنبم تو وارد ساختمان حوزه میشوی..
سوژه_عکاسی_ام_فرارکرد😕
باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود
یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو طلبه بی ادب ماند، یڪ چهره جدی، مو و محاسن تیره بود.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯