#سلیمان_نبی_و_طوطی
🔺️مردی یک طوطی که سخن می گفت را داخل قفس کرده بود و سَرِ گذری می نشست. نام رهگذران را می پرسید و به ازای مبلغی که به او می دادند طوطی را وادار می کرد #اسم آنان را تکرار کند.
🔸️سلیمان نبی علیه السلام در حال گذر از آنجا بود. ایشان زبان حیوانات را می دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت لطفا مرا از این قفس آزاد کن.
🔹️حضرت به مرد پیشنهاد کرد طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی دریافت کند مرد که از زبان طوطی پول در می آورد و منبع درآمدش بود ، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
🔸️سلیمان نبی به طوطی فرمود زندانی بودن تو بخاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر سخنی نگفت . مرد هر چه تلاش کرد فایده ای نداشت. لذا خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
⚠️بسیار پیش میآد که ما انسان ها اسیر داشته های خود هستیم.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹مالک اشتـــر زمان
▪️چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود:
"ما از خدا هستیم و بسوى او باز مى گردیم، و ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را به پایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله بر هر مصیبتى شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود.
خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود"
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
💕 #حكايت_كوتاه_و_شيرين👌
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
تنها امید و تکیهگاهت رو فراموش نکن ...
خـــدا❤️🍃
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#کمی_لبخند😂
🔸️حاج آقا بالای منبر ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃
آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ
ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت :
ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁
ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ 😢😢
🔹️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ !
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃
ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ !
⚠️ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ :
ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ!!😰😨😕😕
ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانی_زیبا_و_جالب🌹
🔰روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده.
🔹️پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد.
🔸️پادشاه به او خندید و گفت :
ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ؟
🔹️ولی مرد فقیر گفت :
ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
🔸️پادشاه گفت : اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد.
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
🔻روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت :این بهترین اسب من است نظرت تو چیست؟
🔹️مرد فقیر گفت :
بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد.
🔸️پادشاه گفت : چه ایرادی؟
🔹️فقیر گفت : در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت.
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
🔸️وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد
ای مرد دیگر چه میدانی؟
🔹️ مرد که به شدت میترسید با ترس گفت:
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت.
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت :
ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم.
⚠️ و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
🔹️مرد فقیر گفت :
👈 دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم.
👈و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید.
🔸️سپس پادشاه گفت :
اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
🔹️ مرد فقیر گفت :
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.!!
🔺️آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و بر عکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود.
نه هر گرسنه ای فقیر است!
ونه هر بزرگی بزرگوار!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهشت
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم رانگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم راریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه ازجا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. ازشوق یقه پیرهنت را میگیرم و باگریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت راگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات رامیکاوم.اینگار صدسال میشود که ازتو دور بودم...
_ چجوری تواین حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...ورا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من...
دستت راروی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی مارو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت راکجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! باذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت رامیچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشارو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چندباری سرم راتکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هرروز ...
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت راکه پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعاکن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت راتایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی وخیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و باشانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه باتو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده وتصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت درگوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟ازسرما به دستت میچسبم و بازوات رامیگیرم.خط به خط که میخوانی دلم رامیلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
#من_پاکےات_رادوست_دارم
یکدفعه سرت راپایین میندازی...
وزمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه..
ولی پراز صبوریه!
چقد شهید دارن میارن ازتو سوریه..
چقد...شهید...
منم باید برم....
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم رافشار میدهند...باهر هق هق تو!...
یک لحظه دردلم میگذرد
#توزمینی_نیستی!... #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم راجلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.بادستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_نه
اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟
و نگاهت را بمن میدوزی
_ خانوم شما وضو داری؟
_ اوهوم
_ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقاازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟
_ اینجا؟رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی
_ بیا! سجادت خانوم
با شوق نگاه مدافعحرموچادرخانمزینب:
ت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم:
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای.تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هرچقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد.تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید
_ ع...ع...علے؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند.دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یاامام رضا
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو
انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم
_ باباجون پرسیدم زنشی؟
سرم رابسختی تکان میدهم و ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتم
باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند
_ خب خانوم شماهمسرشونید؟
_ بله!عقدکرده
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید
_ چیرو؟
بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند
_ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماریالبته متاسفانه برای همسرشمایکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود
لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه
_ امااین برگه هاچندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه توروز خواستگاری بمن نگفتی! من تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟
_ هیچی!دوره درمانی داره!و.فقط باید براش دعا کرد
چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند
بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم
_ یعنی هیچ هیچکاری نمیشه
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم قلبم را خرد میکند
دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ باتوجه به دوره درمانی و برگه وروند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری تقریبا تا چندماه البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!
نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد.
_ برام عجیبه!درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله.امیدوار باشیدناامیدی کار کساییه که خداندارن!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشودروی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدادارم_چرانگرانی؟
چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟...
_ کی؟...
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمد
دست میکشم..
_ این مهم نیست...الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی...زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی...هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم...
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی...یعنی...
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی...بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم...وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!...ریحانه!...من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ....چجور توقع دارم...منو....
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری... دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ....میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم...که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!...دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست...یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله...بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم...فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان...الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم...
قراربود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرااینقدر ناامید...عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی...ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری...ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری...میتونی سلامتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه....پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم...حسرت...
میفهمی!؟...بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد...دلم مرد بخدا ....مرد...
ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا !....
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبر داری از غصه هر نفسش...
چراکه خودت گفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید..."
گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود...اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم...پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت...میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی...
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت...چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی...اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی...واین تورامیترساند.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴به خاڪ سیاه نشستن
💎در سال هجدهم هجری در زمان خلافت عمر، در شهر" رمله" نزدیک بیت المقدس بیماری مهلک طاعون شیوع پیدا کرد و از آنجا به تمام شام نفوذ پیدا کرد و در یک سال بیست و پنج هزار نفر کشته شدند.
این سال به "عام الرماد " معروف شد،چون پیش از شیوع بیماری طوفانی از خاک سیاه بر مردم شهر باریدن گرفت و بسیاری شیوع بیماری را ناشی از بارش این خاک می دانستند.
از آنجا اصطلاح " به خاک سیاه "نشستن باب شد یعنی در اثر یک حادثه ناگهانی شخص از اوج شوکت و مکنت، مفلس و ندار شود.
🔴 #دختر_شهید
ــــــــــــــــــــــــ
به دخترم #دروغ نگویید
نگویید من به سفر رفته ام
نگویید از سفر باز خواهم گشت
نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد
به دخترم واقعیت را بگویید،
بگویید بخاطر آزادی تو
هزاران خمپاره دشمن
سینۀ پدرت را نشانه رفته اند
بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش
پریشان شده است ،
بگویید موشکهای دشمن
انگشتان پدرت را در سومار
دستهای پدرت را در میمک
پاهای پدرت را در موسیان
سینه پدرت را در شلمچه
چشمان پدرت را درهویزه
حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر
خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر
و قلب پدرت را در خونین شهر
پرپر کرده اند
اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد
به دخترم واقعیت را بگویید
بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و
نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند
بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند
چرا مادر دیگر نخواهد خندید
چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است
چرا عموهایش، محبتی بیش از پیش به او دارند
و چرا پدرش به خانه برنمی گردد
بگذارید دخترم بجای عروسک بازی
نارنجک را بیاموزد
بجای ترانه، فریاد را بیاموزد
و بجای جغرافیای جهان،
تاریخ جهان خواران را بیاموزد
به دخترم دروغ نگویید
نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد
به دخترم واقعیت را بگویید
می خواهم دخترم دشمن را بشناسد
امپریالیسم را بشناسد
استعمار را بشناسد
به دخترم بگویید من شهید شدم
سلام مرا به دخترم برسانید
#شهید_شیخ_شعاعی از شهدای غواص کربلای ۴
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇
👨مرد را به عقلش نه به ثروتش
👩زن را به وفايش نه به جمالش
👬دوست را به محبتش نه به کلامش
💖عاشق را به صبرش نه به ادعايش
💰مال را به برکتش نه به مقدارش
🏠خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
🚘اتومبيل را به کاراييش نه به مدلش
🍝غذا را به کيفيتش نه به کميتش
📚درس را به استادش نه به سختيش
🕵دانشمند را به علمش نه به مدرکش
👔مدير را به عمل کردش نه به جايگاهش
✍نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
👼شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش
❤️دل را به پاکيش نه به صاحبش
🗣سخنان را به عمق معنايش نه به گوينده اش
☂http://eitaa.com/cognizable_wan
¯\_(ツ)_/¯
❗️شهادت #حاج_قاسم به ضرر آمریکا تمام می شود !
✅خون شهید از مطهِّرات است .
در فقه مواردی داریم که نجس هستند ، و هر چه با آنها برخورد کند نجس میشود ، برای طهارت اشیاءِ نجس راههایی هست ، مثلا اگر لباسمان خونی شود با آب میتوان آن را پاک کرد ، و اصطلاحا می گویند آب " مطهِّر" است ، این در امور ظاهریست ؛
در امور معنوی هم نجاساتی داریم و مطهّراتی ،
✅ ظلم و استکبار از بزرگترین مصادیق نجاسات است ،
و آمریکا که شیطان بزرگ میدانیمش بزرگترین نماد استکبار و نجاست است !
آمریکا با حضور طولانی مدت در منطقه ، این جا را به نجاست کشانده ،
این نجاست را باید تطهیر کرد ؛
✅ خونِ شهید از مطهِّرات است ، همین خون که در ظاهر نجس است ، در باطن باعث تطهیر می باشد .
خونِ #حاج_قاسم و سائر شهدا زمینه تطهیر منطقه را از لوث وجود استکبار فراهم کرده ،
دور نیست که با #انتقام_سخت منطقه از آلودگیِ شیطان بزرگ خالی شود .
وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو پخش کنید تا همه بفهمن چه عزیزی از دست رفته
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مدافع_عشق
#ادامه_سی
ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانمازکوچکم رادرکیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے..
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دستم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم..
سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی.
درآینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی.
این چه خواسته ای است...
ازتوبعید است!!
کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم....چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت راگاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت...
_ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی کنارم می آیـے
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دو نی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما...
میخندی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی.تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت.تانزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.ازوقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.امامن تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یاهیچی...
خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پراز دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی
مرد می ایستدو برای نماز
اقامه میبندد.
توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم..
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم..
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯