❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #چهل_وسه
از خانه خارج می شوم در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف بالباس کهنه سمتم میدود
_ خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو...
باخوشحالی سمتما برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. " بوی علی رو میدی..." این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه...
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد...
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم....هیچ کس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟...ریحمدافعحرموچادرخانمزینب:
انه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
باز هم صدای تو
_ بیا!...
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!...سمت پنجره اتاقت می ایم ... یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه...ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️ #داستان_پندآموز
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز، او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند.
صاحب کار از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی پذیرفت.
برای همین به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار، برای دریافت کلید این آخرین کار، به آن جا آمد.
صاحب گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سال های همکاری!
نجار، شوکه شد و بسیار شرمنده شد
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کرد..
#شهید_حاجقاسمسلیمانے بہ کدام شهید علاقہ داشت؟! 🕊
.
حمید داودآبادی بہ نقل از استاد بزرگوار
آقا مرتضے سرهنگے تعریف مےکرد:
.
قرار بود برای کنگره سرداران و شهدای
کرمان کتاب بنویسیم، کتابے هم درباره
شهیـد "حسین یوسف الهی" نوشتہ بودیم.
مےدانستم حاج قاسم سلیمانے علاقہ
و دلبستگے خاص بہ آن شهید دارد.
.
متن آماده شده را برای حاجقاسم
فرستادم و بعد از مدتے کہ آن را خواند،
برایم پس فرستاد. خوب کہ دقت کردم،
دیدم روی کتاب کاعذی گذاشتہ و نوشتہ:
.
"اگر بفهمم کسے با خواندن این کتاب،
بیشتر از من حسین یوسف الهی را
دوست خواهد داشت، دق مے کنم."🦋✨
.
#رفیـق 🌸
#شهیدآسمانی 💫
#حاجقاسمسلیمانے 🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
5d074aae4e8acc67404936c2_-1463566592576110456.mp3
1.36M
🍃🌸🎼❤️آوای ؛ راه ما ؛ عهد ما
🍃🌸به لاله در خون خفته ...
✊ انتقام؛ با حضور فرماندهی کل قوا✊
🔸️حضرت #امام_خامنهای (مدظله العالی) شخصاً بر عملیات شلیک موشک ها را در اتاق جنگ نظارت کردهاند.
🔸️این برای نخستین بار است که ایشان تا این موقع شب بیدار هستند تا گرفتن انتقام خون فرزند بزرگ ایران زمین را شخصاً نظاره گر باشند.
🔹️فرزند خلف زهرا (س) امشب لبخند بزن ما همه سربازان تو هستیم 💚
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#سلیمانی_آسمانی
#انتقام_سخت ✊
23.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنش میان ایران وآمریکا
بریتانیا ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر حاج قاسم درمورد انتقام سخت
رسم است وقتی بزرگی یا مسئول مملکتی رخت سفررا میپوشد و میرود به یادش دسته گلی را بر میز و صندلی او مینهند
عجبا هرچه میگردیم دفتر کار سردار سلیمانی را نمییابیم میز و صندلی اورا نمییابیم
خدایا دسته گلهایمان را کجا ببریم
کجا بگذاریم
راستی دوستان؛ شما هیچ عکسی از سردار دارید که پشت میزی نشسته باشد
شما هیچ عکسی از سردار سلیمانی دارید که مردم پشت دفتر کارش منتظر باشند
تا گلهایمان را آنجا ببریم
بله یادمان می آید عمده محل کارش پشت خاکریزها بود
ودفترکارش سنگری بود که از چند گونی خاک پرشده بود
دلها بسوزد به حال دسته گلهایی که حسرت نشستن برصندلی حاج قاسم به دلشان ماند ولی عطرشان دنیاگیرشد
ای مرد بزرگ عزتت وغرورمان ریشه در پشت خاکریز نشینی و سنگر نشینی تودارد
#سردارآسمانیماشهدشهادتگوارایوجودت
طنـــــــــــز😇😂😂😂😂
کسی میاد بریم پایگاه امریکا گندم بکاریم؟
شخم نیاز نیست دیشب با موشک شخمش زدیم😁
این پایگاه همونیه که ترامپ میگفت دولت عراق هزینه ساختشو بده تا تخلیه کنیم
عراق هزینهشو نداشت، ما براشون off زدیم😄😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر انقلاب:
🔴انقلاب و انقلابی گری خط قرمز حاج قاسم بود.
➖در مسائل داخلی اهل حزب و جناح بازی نبود ولی ذوب در انقلاب بود
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_چهار
نمیخوام هیچی بشنوم...
هیچی!!
زنگ تلفن قطع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد...تماس را رد میکنم
"برو بابا ..."
کمتراز چندثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.
" اه!! چقدر سیرسش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_ بله؟؟
_ سلام زن داداش!
باتردید میپرسم
_ اقا سجاد؟
_ بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اکتفا میکنم به یک کلمه
_ خوبم!!
_ میخوام ببینمتون!
متعجب درحالیکه دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم
_ چیزی شده؟؟
_ نه! اتفاق خاصی نیست...
" نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید"
_ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم!
_ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم
_ میشه یکم از کارتون رو بگید
_ نه!...میام میگم فعلا یا علی زن داداش
و پیش ازانکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد...
"انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو ازکجااورده!!!"
بافکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین اقا با هیجان علی اصغرراکول کرده و درحیاط میدود. هرزگاهی هم ازکمردرد ناله میکند
به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم بالبخند و تکان سرجوابم را میدهد.
زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد.مراکه میبیند میخندد و میگوید
_ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را بجای لبخندکج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_ من باز میکنم
این را درحالی میگویم که چادرم را روی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_ کیه؟
_ منم !...
خودش است! دررا باز میکنم. چهره ی اشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_ چی شده؟
اهسته میگوید
_ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه...
قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد..
_ علی!!؟؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_ نه! برید ...
پاهایم را بسختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین اقا میپرسد
_ کیه بابا؟؟..
_ اقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.
سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا ...
"پشت سرش برم که خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزی به سرم میزند
_ مامان زهرا!؟...اب اوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ اب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهراخانوم میگوید
_ اره ! شربت ابلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم.
ازفرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
_ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه!
_ خداحفظت کنه !
درراهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تکان میدهد
_ بیاید اینجا...
نگاهش درتاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_ من تاشربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می اید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_ راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم....دومن فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود علی راضی تر باشه..
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم...حس کردم همسرازهمه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_ میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطارمیکندکه فقط همین را میشنوم _...امروز..خبرررسید ...علی...شهید...
و کلمه اخرش را خودم میگویم
_ شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی دروجودم مرد!
نگاه اخرت!...جمله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم... میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم...
" دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب با عجز میگویم
_ خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد! ..
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم..
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
📌 ده عبرت تمدنی از شهادت حاج قاسم
شهادت حاج قاسم درسها و عبرتهای زیادی به ملت و دولت ایران و جهان اسلام عطا کرد؛ اگر بصیرتی باشد:
۱. دیدگاه "دنیای امروز دنیای مذاکره است نه موشک" به شدت ابطال شد چون سردار دلها را با موشک آمریکایی زدند.
۲. آمریکا از نابودکننده داعش کینه داشت و گستاخانه و احمقانه قهرمان مبارزه با تروریسم را به شهادت رساند، چون خود، تروریست و پرورانده تروریسم است.
۳. قوانین و تعهدات بینالمللی برای آمریکا ارزشی ندارد. چون با استکبار تمام، مستشار قانونی دولت عراق را ترور کرد و لذا دلخوشی به #برجام و fatf# و غیره، بیخردی محض است.
۴. آمریکا با شهادت مجاهدان ایرانی و عراقی نشان داد که نه تنها دشمن ایران بلکه دشمن عراق و همه بلاد اسلامی است.
۵. اقتدار سیاسی و علمی و اقتصادی و نظامی و امنیتی جمهوری اسلامی و در یک عنوان مدیریت جهادی حاج قاسمی، تنها راه خروج از تحریمهاست؛ نه پشت میز نشستن و به اجانب دلخوش شدن.
۶.مقاومت جهانی باید استمرار یابد و الّا جنایتهای #شیطان_بزرگ ادامه خواهد یافت.
۷.وحدت ایرانیان با هم و وحدت ایران و عراق و وحدت جهان اسلام، ضرورتی تمدنی است.
۸. عصبانیت استکبار جهانی از حاج قاسم به جهت ولایتمداری او بود چون میدانست ولایت، محور مقاومت است.
۹. آمریکا به طور مستقیم مالک اشتر را ترور کرد و به نوکرانش نسپرد؛ تا کمر علیِ زمانه را خم کند؛ غافل از اینکه شهادت حاج قاسم به دست شیطان بزرگ، میلیونها مالک اشتر علی را تربیت کرد.
۱۰. ذلت و هراس آمریکا و نوکرانش با شهادت سردار قلبها نمایان شد؛ پس ای کسانی که ایمان آوردهاید! اقتدار آمریکای جنایتکار را باور نکنید و از او نهراسید و کدخدایش نخوانید.
📆 http://eitaa.com/cognizable_wan
📕✍#اندکی_تفکر....
ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ...
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ...
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ .......
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ ....
ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ...
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ...
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ...
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...
ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ .....
ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ، ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ، ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ، ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....
ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ، ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
ﺗﻨﻬﺎﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ .
✓http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️🍃♻️🍃♻️🍃♻️🍃♻️🍃♻️
کی گفته حجاب؟؟
حجاب حرف آخوندها نیست.
حجاب و خیلی از محدودیتهای دیگه دستور عقله...
این عقله که میگه:
"وقتی چیزی تو این دنیا محدوده باید بهینه مصرفش کرد.
همون عقلی که :
تاکید میکنه بشر نباید هرجور دلش میخواد آب مصرف کنه چون بیآبی و خشکسالی رخ میده یا بیمبالات نمک نخوره که فشار خون نگیره و آزادانه شیرینی و قند استفاده نکنه تا دچار مرض قند نشه!
همون عقل توصیه میکنه که :
زن زیباییهاش رو در معرض دید قرار نده تا عادی نشه و همیشه مورد_توجه باشه.
به حکم عقل اگر خانمها دوست دارند نشاط و توجه بیشتری دریافت کنند باید محدودیتهایی رو در پوشششون رعایت کنن؛
⛔️و طبیعتا اگر رعایت نکنن اولین ضررش متوجه خودشونه نه جامعه...
یه دانشمند غربی میگه: روزگاری در اروپا مردان جوان آرزو داشتند انگشت پای یک زن را ببینند!!
بله؛ در اروپا هم محدودیتهای حجاب مراعات میشده اما متاسفانه امروزه بخاطر این بیفکریهایی که امروزه میبینید، اون توجه شدید به زن، از بین رفته و زن الان اون خاص بودن رو نداره و زیباییهاش اونقدر در دسترسه که وجودش برای دیگران عادی شده.
اما این وسط بیچاره زنایی که از لحاظ زیبایی یه مقدار پایینتر باشن... اینا بخاطر جلوهنمایی دیگران محکوم هستن به طرد شدن و بیتوجهی...
همونطور که الان تو کشور ما بخاطر رواج فرهنگ غرب، دقیقا همین حالت پیش اومده...
قطعا خدا این ظلم بزرگ رو نادیده نمیگیره...
🏴ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد
▪️ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم
مامور برای خدمت زهرائیم
▪️روزی که تمام خلق حیران هستند
ما منتظر شفاعت زهرائیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#مادرم_بهجت_من
حتما میدانید و دیدید و خدا کند که نشوید و دیگر نبینید #مریضی_اعصاب را!
۲۱ ساله بودم که در آن زمان هر چه از #مادرم یاد داشتم فشار اعصاب بود !دکتر به دکتر و نسخه های زیاد!خانه ما داروخانه بود!آخرین بار که نزد متخصص رفتند؛تشریف آوردند به در مدرسه ام و فرمودند : متخصص نوبت ۲۰روز بعد راداده که جراحی شوم.آن روز یاد سخن دوست طلبه ای افتادم که گفته بودند "آیت الله بهجت فرموده هر کی #شفا میخواد جمعه ها بیاد #روضه"منظور ایشان همان روضه هفتگی بود که صبحهای جمعه در #مسجد_آیت_اله برگزار می شد!از شهر من تا قم ۱۲ساعت راه بود و آن روز روز پنج شنبه!بلافاصله ترمینال رفتم و سوار اتوبوس تا اینکه وقت اذان صبح رسیدم قم ! #نماز خواندم و سراغ مسجد آیت الله را گرفتم؛بلکه زرنگتر شدم و آدرش منزل ایشان را!نزدیک ساعت ۹ صبح یک #هیکل از نور از منز ل خارج شد و هیبتش مرا گرفت!دست به سینه ایستادم و صدا در گلویم ایست نمود حتی سلام!
پشت سرش راهی مسجد شدیم #آیت_ الله رو به مردم نشستند و دست خود را کنارش مثل یک تکه گوشت رها نمودند بعضی ها دست بوسی می نمودند اما #آیت_خدا جای دیگر بود و بی توجه به این تشریفات!
آن روزها مثل سالهای بعد خیلی دور #قرص_نور شلوغ نبود.دو زانوی ادب در محضرش زمین گذاشتم و دست بوسی نمودم .سرم به نزدیک گوش مبارک بردم و گفتم مادرم مریض است شفا میخواهم .یک دست بالا آورد و نگاهی کوتاه به آسمان حرفی آهسته با خدا گفت؛ که البته نمی دانم چه گفتند!
دست را پایین آورد باز آهسته گفتم حاجتی دیگر دارم ؛با صدایی شبیه #فریاد ولی آهسته گفتند بگذار یکیش مستجاب بشه ببینی بعد یکی دیگه بخواه!
گفتم چشم مثل گفتن غلط کردم!
برگشتم روز موعود رسید مادر نزد متخصص رفت باز عکس گرفت جواب شنید که : #لختی_خونی دفعه قبل در یکی از رگها بود اکنون نیست!آری از آن به بعد مادرم نور چشمم را آرام می بینم.
از آن روز معنای این روایت قدسی را خوب فهمیدم که خودش یعنی خدای من و شما فرموده :بنده من تو مرا اطاعت کن من تو را #مثل خودم قرار می دهم من به هرچه بگم بشو می شود تو هم به هر چی بگی بشو می شود(حرکت لخته خون که چیزی نیست #جان_رفته را دوباره می دهی)
#بهجت_حکایت_ما_مثل_خدا_بود.
#ممنونم_از_اینکه_هستید🌹
#جهت_عضویت_به_روی_آدرس_کلیک_کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔅سه خواب عجیب رهبرانقلاب که برای مادرشان نقل کردند
🔻از آقای خامنهای هم خاطره دارید؟
🔻بانو میردامادی: خیلی خاطره دارم...
سید علی گفت مادر جان از دعاهای شما بود که زندانم کوتاه شد
🔻آسیدعلی ما هشت ماه زندان بود و بعد از اینکه آزاد شد
گفتم: «مادر من خیلی دعا کردم و ختمها گرفتم و کارها کردم و خواب عجیبی دیدم؛ حضرت رضا را به خواب دیدم که ایشان دست خود را به روی سینهام کشیدند و قلبم آرام گرفت»؛
🔅گفت: «مادر جان از همین دعاهای شما بود که هشت ماه طول کشید قرار بود من هشت سال در زندان بمانم.»
🔅یک روز «آقا سیدعلی» ما به اینجا آمد و گفت که یک خوابی دیدهام، خواب دیدهام که امام دور از جانشان مرحوم شدهاند و من یک تعبیر خوبی کردم
🔅خلاصه گفت خواب دیدم که امام مرحوم شدهاند و ما داریم ایشان را میبریم و جمعیت زیادی بود که از شهر بیرون رفتیم و بعد جمعیت کم شدند و روی بلندی رفتیم و جنازه را هم به روی بلندی بردیم.
🔅امام به «سید علی» گفتند تو یوسف میشوی
🔅دیدم که مردم ساکت هستند اما [من] از علاقهای که به امام داشتم از شدت ناراحتی به پاهای خود دست میزنم و راه میروم و خودم را میزنم؛
🔅آن بالا هم که رسیدیم از آن علاقهای که داشتم گفتم بگذار روی امام را ببینم، وقتی روی امام را پس زدم، امام سرشان را بلند کردند و با انگشت اشاره کردند و دو مرتبه فرمودند «تو یوسف میشوی»؛
🔅وقتی این خواب را برای من نقل کرد، گفتم حضرت یوسف هم در زندان بود و تو هم از بس که به زندان میروی مانند حضرت یوسف میمانی.
🔅این خواب مدتها گذشت تا آن سالی که سیدعلی برای ریاست جمهوری انتخاب شد،
یکی از علمای تهران این خواب سیدعلی را به یاد آورده بود و به تهران آمده و گفته بود، دیدید تعبیر این خواب چه بود، تعبیرش این بود که وقتی حضرت یوسف هم از زندان درآمد عزیز مصر شد.
🔅ماجرای خدمت آیتالله خامنهای در مسجد گوهرشاد
🔻یک بار دیگر هم [سیدعلی] آمد گفت خواب دیدهام من در مسجد گوهرشاد یک مشغولیتی دارم و کارهایی مانند تزئین دیوارها و کار خیلی مشکلی انجام میدهم؛
🔻بعد گفتند که پیامبر (ص) و حضرت امیر (ع) آمدند و نگاه کردند، من ایستاده بودم و دیدم پیامبر با حضرت امیر وارد شدند و پیامبر خیلی با جلالت بودند و حضرت امیر مانند نوجوانی کنار پیغمبر (ص) بودند،
🔻من هم کنار حضرت امیر(ع) رفتم و گفتم: «یا امیرالمؤمنین به حضرت رسول(ص) بفرمایید که من از این کار خسته شدهام و میخواهم دست بردارم،
🔻حضرت امیر(ع) هم گفتند یا رسولالله سیدعلی میگوید من خسته شدهام، پیامبر(ص) فرمودند "نخیر باید مشغول باشند و ادامه بدهد".»
🔅سیدعلی میگفت من در خواب یک قوتی گرفتم و بیدار شدم و دیدم فعالیتم برای همین خدمت به اسلام و تبلیغ و همین است که مردم به منزل من میآیند و به آنها راهنمایی میکنیم؛ این هم یک خواب ایشان بود.
🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻 قسمت #چهل_پنج
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت
اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند.
همگی سربه زیر اشک میریزند
نفراتی که اخر
ازهمه پشت سرشان می ایندتورا روی شانه میکشند.
"دل دل میکنم علی !دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش.محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردندسجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده.ازگوشه ای میشنوم.
_ برادرش روشو باز کنه!
به طبعیت دنبالشان می ایم نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند!
نمیفهمم چه میشودفقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنیدمگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد
چیزی نشده که!
فقط تمام زندگیم رفته
چیزی نشده.
فقط هستی من اینجا خوابیده
مردی که براش جنگیدم
چیزی نیست
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همراز و همسفر من علی من
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_ گریه کن زن داداش توخودت نریز.
گریه کنم؟ چرا!؟.بعد از بیست روز قراره ببینمش
سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم
درست بالای سر تو!
کف دستم را روی تابوت میکشم.
خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد
_ علی؟
لبهام رو روی همون قسمت میزارم.
چشمهایم را میبندم
_ عزیز ریحانه،دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم میشیند
_ زن داداش اجازه بده
سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_ بزارید من اینکارو کنم
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببینداجازه دادند!!
مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند.زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدارپایان دلتنگی ها
دستهایم میلرزد.گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم.
نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد.
دورت کفن پیچیده اند
سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته
لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم
" اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود"
انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم دستم کشیده میشود سمت موهایت
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟
تورفتی و من بغضم را قورت میدهم.دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب.
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی فقط یادت نره روز محشربانگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم.
_ هنوز گرمی علی!
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی...
"هرچی شد گریه نکن راضی نیستم!"
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم.
ازمن راضی باش ازت راضی ام!
اسمع و افهم.
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده!
سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی درگوشت میگوید
بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم.نیم رخت بمن است! لبخند میزنی.!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی .برو دل کندم برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم.مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد
یکدفعه میگویم بزارید یبار دیگه ببینمش
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم منم دوست دارم!
وسنگ لحد رامیگذارد
زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد
مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد.باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند
باد چادرم را به بازی میگیرد
چشمهایم پراز اشک میشودو بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند
_ ببخش علی!اینا اشک نیست ذره ذره جونمه نگاهم خیره میماند
تداعی اخرین جمله ات
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_شش
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت.
سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند...
چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!
به گلویم چنگ میزنم
_ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_ اخ...قلبم علی!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد
_ علی خیال نکن راحته عزیزم
حتی تمرین خیالیش مرگه!
شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراندحدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم
_ خدایا خودت رحم کن
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم:
_ بله؟
_ سلام زن داداش ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ ببخشم ؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد!
لحنش ارام است
_ شرمنده!کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم
_ علی من شهید شده؟
مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد
_ نشستید فکر و خیال کردید؟
خودم راجمع و جور میکنم
_ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!
_ همه خوابن؟
_ بله!
_ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم
_ درِحیاط؟؟
_ بله دیگه!!
_ الان میام!فعلا !
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود" اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه"
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش دررا کامل باز میکنم ومات میمانم.
درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست لبخند پردردت را میبینم چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشودازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم
_ علی!؟
لبهایت بهم میخورد
_ جون علی
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده.
چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود دوس دارم ازسرتا پایت را دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم آخ!خودتی..خودِ خودت! علی من برگشته!نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید
_ ای بابابسه دیگه مردم ازبس وایسادم بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!
هردو میخندیم خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!
ادامه میدهد
_ راس میگم دیگه!حداقل حرف بزنید دلم نسوزه
درضمن بارون داره شدید میشه ها
تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی
_ چه غرغرو شدی سجاد!محکم باش باید یسر ببرمت جنگ ادم شی
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگویدچادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری!
_ اقاسجاداجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه
نگاه بی تاب وتب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan