#همسرانه💑
#حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها ازهمسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواندازشوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردهاهم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن هادوست دارند همسرشان راخوشبخت و
خوشحال کنند.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی با نام
👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت اول
- من دروغگوی بزرگی بودم. دروغگويی بزرگ و زيرک...
اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركی ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پر رنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جوانی در نگاهش می درخشد و نه در دلش شوری برای جوانی كردن باقی مانده است.
خيلی كم حرف می زند و وقتی چيزی می گويد پر از بی پروايی و گستاخی است.
شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهای اين قربانی شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جای تقاضای ملاقات برايم نامه می نوشت. مثل بيشتر كسانی كه روزی زندگی تلخشان را به قلم كشيدم.
ولی اين دخترک كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بی فروغش اصرار زيادی برای ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش.
انگار همان حرفهای اندكش را هم مدتها بود كسی نشنيده است. فضای اتاق از صدای حرفهايش خالی می شود. به سرعت سيگاری روشن می كند.
دود خاكستری سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتی قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهی می كشد نمی شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار می زند ومی گويد:
- چيزی نمی پرسی؟ من منتظرم.
در ذهنم دنبال حرفی، جمله ای، كلمه ای ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولی انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع می كند:
- حالا كه تو نمی خوای بپرسی، باشه نپرس. من خودم شروع می كنم. از كجا بگم!
و من اين بار به خودم جرات می دهم و می گويم:
- از اول. از هرجا كه راحتتری.
دختر بس آهی می كشد و می گويد:
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت دوم
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.
بعد با نوک انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را می تكاند و ادامه می دهد:
-بابا، ننه م بعد از هشت تا دختری كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوی پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زری رو می كشيدن.
هيچ كس حتی «كبرای» دو ساله هم نمی تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمی هم دختر باشه. ولی شد.
من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسی خوشحال نشد. وقتی بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريک ديگه امتحان كنه و شايد يه روزی بلاخره به آرزوی پسردارشدنش برسه.
بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزی بيشتر طاقت نياورد. اين نهمی انگار برای اومدن خيلی اذيتش كرده بود.
خلاصه نه تا بچه ی قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دری و بی كسی.
هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگی بود و گرسنگی...
از بچه گی جز بدبختی چيز ديگه ايی برای گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمی خوره.
چون نمی فهمی چی می گم. فقط دنبال سياه كردن ورق های خودتی حالا با هر موضوعی.
از توهينش جا خوردم ولی خيلی زود توانستم آرام شوم گفتم:
- خب، بقيه اش...
- تو همون روزا بود كه نميدونم كی از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس».
14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايی كه 5 تاشون خواهرای خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون ای... بدک نبود. لااقل از گرسنگی كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خانم کمحجابی که به شیشهی ماشین سردارسلیمانی میزند...
💠 سردارسلیمانی نقل میکند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه میکرد و به همراهش میگفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش میگفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار میکرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله میکنند. انگشترم را هم به آنها بخشیدم.
🔴 راوی سرهنگ حمزهای
💫http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت سوم
تا اين كه يه روز يكی از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.يه چيزی كه بشه لااقل يه چند ماهی روش حساب كرد.
خيلي مشورت كرديم و آخرش به اين نتيجه رسيديم كه بهترين راه دزدی و نون حسابی درآوردن، خالی كردن يه آموزشگاه كامپيوتره.
چون هم يه آموزشگاه خوب و پولساز سراغ داشتيم و هم آشنايی كه اونا رو از ما بخره.
فكرامونو ريختيم رو هم و نقشه كشيديم. قرار شد يكی از بچه ها، يعنی خواهر يكی مونده به آخر من به عنوان كسی كه دنبال كار ميگرده بره اونجا تا با شرايط و محيط و آدماش آشنا بشه.
كبری راه افتاد و رفت آموزشگاه اما هنوز يه ساعت نگذشته بود كه برگشت. اونا بهش كار نداده بودن. دليلش هم واضح بود، كبری ضامن معتبری نداشت.
ولی اين دليل بهم خوردن نقشه ی ما نميشد. تصميم مونو گرفته بوديم. يه جور ديگه شروع كرديم. اين بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفی كردم. اسممو فوری نوشتم و شدم يه شاگرد زرنگ و موذی و فرصت طلب.
از كامپيوتر خوشم می اومد. دنياش شيرين بود. كنار هدف اصلی م كه فهميدن راه و چاه اونجا بود دنبال كامپيوتر رو هم گرفتم. ميخواستم لااقل اگر هيج هنری جز دزدی تو كارنامه ی زندگيم نيست كامپيوتر بدونم.
سه، چهار ترمی می گذشت. زير و زبر آموزشگاه دستم بود ولی به بچه ها لو نميدادم. ميترسيدم به محض اين كه بگم نقشه ی دزدی رو بكشن چرا كه من تو عمرم به يه چيز دل بسته بودم و نميخواستم از دستش بدم.
داشتم به آرزوم و پيشرفتهايی ميرسيدم كه فشار بچه ها بيشتر شد. آخه از بس پول كلاس من رو جور كرده بودن خسته شده بودن.
اونا نتيجه اين همه ولخرجی هاشونوميخواستن. ديگه داشتم كم كم تسليم اونا ميشدم و از نيمه راه برمی گشتم كه سر و كله ی «شهروز» پيدا شد. استاد جديد آموزشگاه و البته من....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اینقدر وضعیت زنان در دوره پهلوی بد بوده که شاه حاضر نیست حتی جواب سئوال خبرنگار رو بده!
🔻برسونید دست کسانی که از وضعیت خوب زنان در دوره پهلوی میگفتن
✨﷽✨
#حکایت
❄️⇦ میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
❄️⇦ مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حق نداری احساس دیگران رو به بازی بگیری ،
فقط به خاطر این که هنوز تکلیفت با احساس خودت معلوم نیست !
http://eitaa.com/cognizable_wan
واسہ اینڪہ
یڪے روفـرامـوش ڪنے
یڪےدیگہ رو سـرگـرمیتـ نڪڹ
http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون هر شب از جلو در بانک رد میشد بوق میزد....
نگهبان بانک خیلی عصبانی میشه جلوشو میگیره میگه چته هر شب رد میشی هی دستتو میذاری رو بووووق آزار داری ?!
میگه:
نه پولام تو بانکتونه میترسم خوابت ببره😂
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت چهارم
ما می تونستيم آموزشگاه و ثروت شهروز رو يه جا بالا بكشيم. با اين نقشه من به پيشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم.
يادم هست روزی كه منو به خونه ش برد به جای لذت از مهربونی و پذيرفتن محبتهای خالصانه ش مدام توی اتاقها سرک می كشيدم و در ذهنم اجناسو قيمت گذاری می كردم و حساب سبكها و سنگين ها رو جدا می كردم.
حتی صدای شمردن پولهای بيشماری كه نصيبمون می شد رو حس می كردم.
يكی، دو ماهی هم به اين ترتيب گذشت. شهروز ديگه حسابی تو دام عشقم گرفتار شده بود كه ما نقشه شوم مونو عملی كرديم.
دختر بس به اينجا كه می رسد آهی می كشد و ته مانده سيگار را در جا سيگاری می فشارد و می گويد:
- افسوس. زندگی قشنگی می تونست باشه اما خرابش كردم. به خاطر يه بی عقلی بزرگ همه چيز رو خراب كردم. شهروز خيلی زود موضوع رو فهميد.
لازم به پنهان كردن نبود. وقتی وسايل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم يه شبه گم شدم شهروز جز ارتباط اين دو موضوع با هم چاره نداشت. اون يه ذره تحقيقی هم كه كرد در واقع مهر تاييد به همه حدس هايی زد كه خدا خدا می كرد غلط از آب در بياد.
من و شركام راهی زندون شديم و شهروز خيلی زود طلاقم رو داد…
دختر بس سيگار ديگری روشن می كند و می گويد:
- تو سوال ديگه يی نداری؟
با تعجب می پرسم:
- پس داستان آلوده شدنت؟ نميخوای تعريف كنی
دختربس با بی اعتنايی و گستاخی خاص خودش می گويد:
- سوغاتی زندان! واسه همه آدمهايی كه به اميد يه تغيير، پيدا كردن يه نقطه روشن تو زندگی شون به زندان تبعيد می شن،
و بلند می شود و هم چنان خنده كنان ميرود. هنوز هم تنم از جمله ی آخرش می لرزد. دلم ميخواهد از او، از حرفهای پر از توهين و انتقامش متنفر شوم،اما انگار نيمی از وجودم نميگذارد. دلم برايش ميسوزد. برای سالهای بی خبری و اين انتهای شومش، برای روزهای قشنگی كه ميتوانست داشته باشد و خرابش كرده بود، يعنی خرابش كرده بودند.
نوعی بی تفاوتی سرد وجودم را فرا می گيرد. بلند ميشوم و بدون اينكه حتی به فكر همدردی صميمانه ای با او- كه اكنون به درختی تكيه داده و به سيگارش پک ميزند باشم- از كنارش می گذرم.
👈 پایان 👉
http://eitaa.com/cognizable_wan
روش زجر دادن خانمها!!!👸👧
*زن عراقی:بهش خرجی ندی💰
*زن لبنانی: عبا سرش کنی💂
*زن سوری:محروم کردن از تفریح😱
*زن اردنی: ازدواج مجدد😭
*زن سودانی:شونه کردن موهاش😠
*زن عمانی:منع کردن از خرید طلا✨
*زن مصری: هم خونه بودن با مادر شوهر😒
*زن بحرینی:گرفتن سوییچ ماشین 🚗🚘🚙
*زن قطری: نگرفتن پیشخدمت😳
*زن کویتی:منع کردن از آرایش💋💄💅
واما زنده باشه!
😃زن ایرانی:هیچ کس حریفش نمیشه
بجز خدا😂😂😂
پیشاپیش 26 بهمن روز زن مبارک😍😄
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
روش زجر دادن خانمها!!!👸👧
*زن عراقی:بهش خرجی ندی💰
*زن لبنانی: عبا سرش کنی💂
*زن سوری:محروم کردن از تفریح😱
*زن اردنی: ازدواج مجدد😭
*زن سودانی:شونه کردن موهاش😠
*زن عمانی:منع کردن از خرید طلا✨
*زن مصری: هم خونه بودن با مادر شوهر😒
*زن بحرینی:گرفتن سوییچ ماشین 🚗🚘🚙
*زن قطری: نگرفتن پیشخدمت😳
*زن کویتی:منع کردن از آرایش💋💄💅
واما زنده باشه!
😃زن ایرانی:هیچ کس حریفش نمیشه
بجز خدا😂😂😂
پیشاپیش 26 بهمن روز زن مبارک😍😄
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره داشته با ماشین آموزشگاه رانندگی دنده عقب میرفته سرعتش که زیاد شده از مربی پرسیده حالا بزارم دنده دو عقب؟
میگن گیربکس استعفاشو گذاشته رو کاپوت! نوشته خستم بزارید برم.
افسره هم میگن داره عقب عقب راه میره تا کربلا گفته تا رو مین نرم ول نمیکنم.😂😂
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.
وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
گاهی اشتباهمان در زندگی این است که به برخی آدم ها جایگاهی می بخشیم که هرگز لیاقت آن را ندارند!
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادّعای خندهدار شبکه #وهابی درباره راهپیمایی ۲۲بهمن: عدّه کمی آمده بودند!
به افرادی هم که آمده بودند کارت سوخت ۱۳۵۷ لیتری و دبّههای بنزین ۵۷ لیتری میدادند!😁
🔸قیافه مردان مظلوم و ستم کشیده سرزمینم تو این روزا، درگیر با چند بلای آسمانی!
ولنتاین
روز زن
روز مادر
خرید عید
و از همه مهمتر خونه تکونی😂
😅
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خود غربیها ولنتاین رو جشن میگیرن؟!
🔷 خانومم برام یه خودکار کادو گرفته!
🖼 #حاج_قاسم_سلیمانی به آیتالله بهاءالدینی چه جملهای گفت که ایشان ده دقیقه گریستند؟
💠 سردار سلیمانی میگوید #شهید_حسین_عالی یک جوان زابلی بود که در شبهای عملیات وقتی سیم خاردار آخری را باز میکرد روی سیم خاردار میخوابید و با گریه التماس فرماندهان و بچهها میکرد از رویش رد بشوند. این را برای آیتالله بهاءالدینی تعریف کردم بیش از ده دقیقه گریست.
📙 کتاب ذوالفقار ص73
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️گزیدهای از وصیتنامه #شهید سپهبد قاسم سلیمانی
🔹خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم.
🔸خدایا ثروت دستانم وقتی است که سلاح برای دینت به دست گرفتم.
🔹خدایا ثروت چشمانم گوهر اشک دفاع از مظلوم است.
🔸خدایا سپاس که مرا از اشک بر فرزندان فاطمه(س) بهرهمند نمودی.
🔹سپهبد قاسم سلیمانی خطاب به علما: حضرت آیتالله خامنهای را مظلوم و تنها میبینم. او نیازمند همراهی شماست.
🔸خدایا سپاس که سرباز خمینی کبیر شدم.
🔹خدایا شکرگزارم که مرا در مسیر حکیم امروز اسلام، خامنه ای عزیز قرار دادی.
🔸امام، اسلام را پشتوانه ایران کرد.
🔹خدایا مرا بپذیر آنچنان که شایسته تو باشم.
🔸به فرزندان شهدا به چشم ادب و احترام بنگرید.
🔹سپهبد قاسم سلیمانی خطاب به سیاسیون: در رقابتها و مناظرات، دین و انقلاب را تضعیف نکنید.
🔸با فرزندان و پدر و مادر شهدا همیشه مانوس بودم.
🔹در مسائل سیاسی، ولایت فقیه را بر سایر امور ترجیح دهید.
🔸دوست دارم کرمان همیشه با ولایت بماند.
🔹امروز به تقدیر الهی از میان شما رفتهام.
🔸نیروهای مسلح را برای دفاع از اسلام و کشور احترام کنید.
🔹فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید.
🔹حرمت ولایت فقیه را حرمت مقدسات بدانید.
🔸اگر خیمه جمهوری اسلامی آسیب ببیند، بیتاللهالحرام و قرآن آسیب خواهد دید.
🔹برای نجات اسلام، خیمه ولایت را رها نکنید.
🔸امروز، قرارگاه حسینبنعلی ایران است.
🔹فشار دشمنان، شما را دچار تفرقه نکند.
🔸خدای عزیز! سالهاست از کاروان شهدا جاماندهام.
🔹خداوندا مرا پاکیزه بپذیر، آنچنان که شایسته دیدارت شوم.
🔸خدایا برای دفاع از دینت، خندیدم و خنداندم، گریستم و گریاندم.
🔹خدایا مرا به قافلهای که به سویت آمدند، متصل کن.
🔸شهادت میدهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوّت حق است.
🔹خداوندا! در دستانم چیزی را ذخیره کردهام که به این ذخیره امید دارم و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است. وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برایت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻وصیتنامه شهید ابومهدی المهندس
🔹️ وصيت می كنم همه برادران و خواهرانم که هماکنون صدایم را می شنوند که مرا بعد از مرگم حلال کنند و آنچه را برای خانواده ام دارم. درخواست توفیق الهی و هدایت و پایداری و حسن عاقبت برای همسر و دخترانم را از خداوند متعال خواستارم و همچنین پایداری و صبر و استقامت در راه جهاد في سبیل الله را برای برادران و فرزندان رزمنده ام که سالهای جهاد عمرم را با آنها سپری کردم؛ آن هایی که زیباترین حماسه جهاد در راه حق علیه باطل را ثبت کرده اند.
🔸و از خداوند متعال خواستارم که مرا با ایشان محشور گرداند؛ چه جوانهایی که شهید شدند و چه صدها جوان دیگر و آنهایی که سالهای مبارزه علیه رژیم بعث را در دانشگاه با هم سپری کردیم از رفقاي هم رزمم، اساتید بزرگوارم، استاد سعید واستاد آیت الله محمد باقر صدر و نیز همراهانم در مسیر جهاد و هجرت به کویت و ایران و عراق و جوانهای بدر که در راه ایمان و شهادت از ما سبقت گرفتند و نیز جوانهای مقاومت اسلامی که بعد از فروپاشی نظام بعث رو در روی اشغالگران آمریکایی ایستادند و مبارزه کردند و جوانهای حشد الشعبی در حال حاضر و تمامی نیروهای مقاومت که برای تمامی آنها پایداری و استقامت و آگاهی دینی از خداوند خواستارم و آنها را به جهاد همراه با تفقه در دین و تفقه در احکام جهاد وچگونگی برخورد با اهل وعیال و کوشش در حفظ حق الناس سفارش می نمایم؛ که هدف اصلی ما جلب رضای پروردگار و خدمت به مردم اعم از شیعی و سنی و مسیحی و ایزدی با تمام اصنافشان می باشد.
🔹که ما برای ظلم به پا نخواستیم و همانا برای طلب اصلاح و نابودی تروریسم قیام کرده ایم تا کشور عراق در امنیت کامل به سر کند.
🔸خون هایمان و تمامی خون هایی که ریخته شده برای رضای خدا و اقامت عدل و گسترش امنیت و سلامت سراسر عراق و رفع ظلم از مظلومین و استقرار عراق و خاورمیانه می باشد.
🔹و برای همگی پایداری و ادامه راه جهاد و روحیه مجاهدت و اطاعت از ولی فقیه و اهمیت به شیعیان جهان و نصرت مظلومان و هدایت را خواستارم.
والسلام علیکم و رحمة الله
ابومهدی المهندس
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
خسته شدم از توالی زندگی ام
از این همه ماست مالی زندگی ام
انگار فقط #سکوت دوخته اند
بر روی نوار خالی زندگی ام
http://eitaa.com/cognizable_wan