eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه نگران ماسک نباشید 😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸فکر کن اون دانشجوهایی که از چین فرار کردن اومدن ایران الان باید از ایران فرار کنن😐 🔹اینهمه پول دادین، لب ژل زدین، دماغ عمل کردین، دندون لمینت کردین، الان باید ماسک بزنین فقط چشم و ابروتون معلوم باشه حقتونه🤪 🔸به هرکی میرسیم مشت‌شو میاره جلو میگه کرونا اومده بجای دست دادن اینجوری بزن قدش. حالا انگار مجبورشون کردن حتما یه جایی از بدنشونو با بقیه اتصال بدن. خب عین آدم واستا فقط بگو سلام😕 🔹چون دوستت دارم بهت دست نميدم چيه؟ يه ساطور بگيريد دستتون هر کی دستشو دراز كرد از آرنج قطع كنيد😑☝️ 🔸ایرانی‌ای که سال ۹۹ رو ببینه، دیگه هیچ‌وقت منقرض نمیشه. اولین گونه انسان جاودان ماییم😐 🔹‏برای مقابله با کرونا سیر بخورید، اگه تاثیری هم روی بیماری نداشته باشه. حداقلش اینه که بقیه دیگه نزدیکتون نمیشن😀 🔸‏کرونا نگرفتم ولی یک مرض بدتر گرفتم به اسم "نکنه کرونا گرفتم"😶 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━😊😍😘😅━━━┓ 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━😅😘😍😊━━━┛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨ دیگران را نترسانید !!! 🔻 هنگامی که شخص به طور ناگهانی می ترسد، خون در قلب لخته شده، در دراز مدت در بدن انسان تبدیل به توده سرطانی میشود؛ پس عزیزان خود را هیچ وقت برای شوخی هم که شده نترسانیم.❌ ☘☘ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 پرهیز از خوردن با دست چپ ✍ صحیح مسلم به نقل از جابر بن عبدالله سلمی: پیامبر خدا، از این که کسی با دست چپ چیزی بخورد، نهی فرمود. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : خوردن با دست چپ، از نافرهیختگی است. الکافی به نقل از سماعه، درگفت و گو با امام صادق (علیه السلام) : از ایشان درباره این که کسی با دست چپ بخورد یا بیاشامد، پرسیدم. فرمودند: مباد کسی با دست چپ بخورد یا بیاشامد و یا با آن چیزی را بردارد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : هر کس با دست چپ بخورد، شیطان نیز همراه با او می خورد و هرکس با دست چپ بنوشد، شیطان نیز همراه با او می نوشد. 🍁 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : با دست چپ نخورید؛ چرا که شیطان با دست چپ می خورد. 📚 دانشنامه احادیث پزشکی، ج ۲ 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه ام چی شد؟ سارا هینی کشیدو گفت: – دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تودانشگاهه، عه، امدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد. همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم: –اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت: –کلاس آخررو نمیای؟ سارا گفت: – نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت: –ممنون بابت جزوه. فوری خداحافظی کردو رفت. بعد از رفتنش به سارا گفتم: –چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت: –اون این جور جمع هارو نمی پسنده. اخم کردم. – کدوم جور؟ -مختلط... -یعنی چی؟ -یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا!این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم: – چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت: –کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه. سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت: –بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند." دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت: – کجایی آرش؟ تو نمیای؟ – گفتم که نه، کار دارم باید برم. -باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم. رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم. مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ ــ خب سلام،خوبی؟ ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟ ــ علامت؟نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند. ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. وا!!این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
تسخیر جن توسط شیخ جعفر مجتهدی عارف کامل شیخ جعفر مجتهدی حتی در نوجوانی ، اجنه را تسخیر می کرده و خوده ایشان نقل کرده اند در همان آغاز نوجوانی شروع به تهذیب نفس و خود سازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه ی شهر تبریز که یکی از قبرستان های بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد ، قبری حفر نموده و در آن شب را تا به صبح به اعمالی که در فکر و ذهن خلاصه می شد سپری نمودم و چون بسیار دوسن داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کنم و زندگی آن ها را از فقر و تنگ دستی نجات بخشم .  سعی و تلاش بسیاری می نمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد ،لذا قسمتی از سرمایه ی پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجه ای نرسیدم اما چون این کوشش من همرا با توسلات شدید بود ، یک روز هنگامی که مشغول انجام ترکیبات شیمیایی بودم ناگهان سروش آسمانی به من نداء در داد (( جعفر ! کیمیا ، محبت ما اهل بیت است ، اگر به دنبال آن هستی قدم بگذار و ثابت باش . )) با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگی ام به کلی دگرگون شد و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و... و اکتساب کیمیا و علوم غریبه و کشف نیروهای نامرئی به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده یعنی محبت و دوستی ائمه ی اطهار بروم .  تا آن روز و قبل از شنیدن آن هاتف غیبی و ندای ملکوتی موفق شده بودم بسیاری از نیروهای طبیعت را تحت فرمان درآورم ، به طوری که در هر محولی حضور داشتم ، عده ای از جنیان حاضر بودند و دستوراتی که یه آن ها می دادم اطاعت می کردند . در آن ایام در یکی از اتاق های طبقه ی فوقانی منزل پدرم در شهر تبریز زنگی می کردم ، در آن اتاق ، ظروف قدیمی زیادی وجود داشت ، از جمله دو عدد ظرف مرغی عتیقه شبیه به هم و بسیار گران قیمت که در دو طرف آن ، آینه قرار داشت ، یک روز که از خانه خارج شده بودم ، مادرم برای نظافت و سر و سامان دادن وارد اتاق شده و متوجه می شود که یکی از ظرف های کنار آینه نیست ! او گمان می کند که من آن ظرف را به خاطر تهیه مواد شیمیایی جهت به دست آوردن کیمیا فروخته ام ، هنگامی که به منزل باز گشته ام ، با لحنی شدید به من گفت : جعفر ! چرا اسباب منزل را می فروشی ؟ در جواب گفتم من چنین کاری نکرده ام ! مادرم گفت : یکی از ظرف های کنار آینه نیست ! به ایشان گفتم شاید ظرف را در جای دیگر قرار داده باشم ، سپس به اتاق رفتم و دیدم که یکی ا ظرف ها در جای خودش نیست ، فهمیدم که ناپدید شدن ظرف توسط اجنه انجام گرفته ، لذا فورن مامور و موکل مخصوص جنی را احضار کردم و از او پرسیدم کاسه ی مرغی را به کجا برده ای ؟ او در تعجب گفت اوصاف این یک جفت کاسه ی قدیمی را برای پادشاهمان بیان کرده بودیم و او علاقه ی شدیدی به دیدن آن ها پیدا کرد ، لذا امر کرد یکی از آن ها را نزدش ببریم و بعد از مشاهده بر گردانیم . به او گفتم : یک نماز مستحبی دو رکعتی می خوانم . اگر تا پایان نماز ، ظرف در جای خود نباشد شما را به شدت تنبیه کرده و خواهم سوزاند . مشغول نماز شدم ، در تشهد نظر به طاقچه انداختم و دیدم ظرف در جای خود قرار گرفته است ، آن گاه مادرم را صدا کرده و گفتم ظرف ها که در جای خود می باشند. 💫✨👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ... http://eitaa.com/cognizable_wan
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم ویژه از کاخِ ملکه مادر (تاج الملوک، همسر رضاخان و مادر شاه) 🔷 بیمارستان اختصاصی 🔷 انباری پُر از انواع مشروب، مربا، برنج و ... 🔷 سینمای اختصاصی با انواع و اقسام فیلم‌های مبتذل...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 آزمون رانندگی جواد رضویان 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🏴 امام هادی (ع) فرمودند: اِنّ اللّهَ جَعَلَ الدّنيا دارَ بَلْوي وَالاْخِرَةَ دارَ عُقْبي، وَ جَعَلَ بَلْوي الدّنيا لِثوابِ الاْخِرَةِ سَبَباً وَ ثَوابَ الاْخِرَةِ مِنْ بَلْوَي الدّنيا عِوَضاً. 🏴 همانا خداوند، دنيا را جايگاه بلاها و امتحانات و مشكلات قرار داد و آخرت را جايگاه نتيجه گيري زحمات، پس بلاها و زحمات و سختي هاي دنيا را وسيله رسيدن به مقامات آخرت قرار داد و اجر و پاداش زحمات دنيا را در آخرت عطا مي فرمايد. منبع؛ تحف العقول، صفحه ۳۵۸ 🏴شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد.