#پارت 207
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
تقدیم به نگاه مهربون همراهان
حتما این ٣٧کلید رو بخوانید👇👇
*چکیده از کتاب:*
*اینکارونکن ، اینکارو بکن*
*نویسنده : احمد فارسی*
****
*١- اگه میخوای راحت باشی ، کمتر بدون ؛ و اگه میخوای خوشبخت باشی ، بیشتر بخون.*
*٢- تا پایان کار، از موفقیت در آن ، با کسی صحبت نکن.*
*٣- برای حضور در جلسات ، حتی یک دقيقه هم تأخير نكن.*
*٤- قبل از عاشق شدن ،ابتدا فکر کن ، که آیا طاقت دوری ، جدایی و سختى رو دارى يا نه؟؟؟*
*٥- "سکوت" تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.*
*٦- نصیحت کردن ، فقط زمانی اثر دارد که 2 نفر باشید.( در بين جمع كسى را نصيحت نكن )*
*٧- در مورد همسر کسی اظهار نظر نکن ، نه مثبت نه منفی.*
*٨- نوشیدنی های داخل لیوان و یا فنجان را تا آخر ننوش.*
_
*٩- در اختلاف خانوادگی حتی اگر حق با تو است ، شجاع باش و تو از همسرت عذر خواهی کن.*
*١٠- برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.*
*١١- نه آنقدر کم بخور که ضعیف شوی ، و نه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.*
*١٢- بدترین شکل دل تنگی آن است ، که در میان جمع باشی و تنها باشی.*
*١٣- شخص محترمی باش ، و بدون اطلاع به خانه و محل کار کسی نرو.*
*١٥- وجدانت را گول نزن، چون درستی و نادرستی کارت را به تو اعلام می کند.*
*١٦- موقع عطسه کردن ، حتما از دیگران فاصله بگیر و از دستمال استفاده کن ولی با تمام وجود عطسه کن.*
*١٧- عاشق همسرت باش تا بهشت را ببینی.*
*١٨- کثیف نکن، اگر حوصله تمیز کردن نداری.*
*١٩- بخشیدن خطای دیگران بسیار قشنگ است،،، تجربه کردنش را به تو پیشنهاد می کنم.*
*٢٠- همه جا از همسرت تعریف و تمجید کن، حتی در جهنم.*
*٢١- با کارمندانت مهربان، ولی قاطع باش.*
*٢٢- غرور کسی رو نشکن، چون مثل شیشه ی شکسته برای تو، خطر آفرین است.*
*٢٣- عمل خلاف را، نه تجربه کن، نه تکرار.*
*٢٤- در جايى كه اشتباهى ازت سر زد ، با شجاعت اقرار کن که اشتباه کردی.*
*٢٥- هنر نواختن را یاد بگیر، نواختن موسیقی در هیچ کشوری گدایی نیست.*
*٢٦- هنگام صحبت کردن با دیگران ، به چشم آنها نگاه کن تا پیام و کلام تو را درک کنند.*
*٢٧- با دندان، میخ نکش.*
*٢٨- کسی را که به تو امیدوار است ، نا امید نکن.*
*٢٩- برای کسی که دوستش داری ، در روز تولدش پیام تبریک ارسال کن.*
_
*٣٠- اولین خیّر باش.*
*٣١- با داشتن همسری خوب وخوش اخلاق، همه کس و همه چیز را یکجا داری.*
*٣٢- در دفتر و منزل، گل های زیبا داشته باش.*
*٣٣- حسابداری و روشهای آنرا یاد بگیر.*
*٣٤- تزریق سرم وآمپول را یاد بگیر.*
*٣٥- وارد سیاست نشو.*
*٣٦- به سفر و همسفر فکر کن.*
__
*٣٧- تا ندانی ، نمی توانی ؛پس بدان ، تا بتوانی*
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
میخواهید بدنتان را سم زدایی کنید ؟
☘گشنیز بخورید !
به گفته محققان امریکایی، گشنیز عامل شگفت انگیزی در دفع سموم از بدن بوده، سیستم ایمنی را تقویت و پوست را پاکسازی میکند !
#گیاه_درمانی
🔴 معده درد
♻️ بهترین درمان معده_دردِ_بی_علت و بی پاسخ به درمانهای موجود، دمنوش بابونه دو ساعت بعد از صرف غذاست.
به تجربه ثابت شده دمنوش بابونه برای درمان این معده درد کاملا مفید است.
#گیاه_درمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسش کجابود..
قیافه رو ....😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط یه دست داره بدون انگشت!!!!
+ مقدار زیادی امید به زندگی
اونوقت شما سر حال و سلامت افسردگی دارین؟!
🔬 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اومدم با يه ترفند ديگه#ترفند 😊براي قاشق و چنگال ها
اگر قاشق و چنگال هاتون لک گرفته 😣
و هر چه قدر ميشورین تمیز نمیشه ❌
و می خواین ضدعفونی هم بشه 👇👇👇👇👇 می تونین قاشق و چنگال هاتون رو بريزين داخل یک ظرف و داخلش آب جوش بریزین و یک لیوان سرکه و کمی جوش شیرین ۳۰ دقیقه صبر کنید ⏰
بعد آبکشی کنید و با یک دستمال خشک کنید 👍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوتی های فیلم پایتخت ۶
ببینید😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
همین الان،همین ثانیه، اگه یکی ازم بپرسه حست نسبت بهش چیه؟
میگم ازش متنفرم.
ولی تو بدون هنوز از تو قلبم
جُم نخوردی...
#عاشقانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر:
عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست
دختر:
چشم ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم
شیطان سر پا ایستاده بود.
سیگارش را خاموش کرد
و کف مرتبی برای دختر زد
پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش رو واسه دختر فرستاد
شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت
دختر:وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوست دختر برادرش را فرستاد.
پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید
شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:
خدایا 3 بندگانت را ببین
میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری... ناموس مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...
http://eitaa.com/cognizable_wan