#رمان_فراری
#پارت 374
در حالی که خدا هم داشت لبخند می زد.
**
صدای زنگ حاج رضا را که داشت خرده ریزهای حیاط را به انباری می برد به سمت در کشاند.
دستکش هایش را درآورد و لب حوض کوچک خانه گذاشت.
به سمت در رفت.
در را باز کرد.
پژمان بود.
-سلام.
-سلام، خوش اومدی، بیا داخل.
از جلوی در کنار رفت و پژمان داخل شد.
نگاهی اجمالی به حیاط انداخت.
تمیز و مرتب بود.
و البته پر از بنفشه های زیبا.
-حرف داشتم.
-بیا بریم داخل.
هوا هنوز سرد بود.
هرچند که روزهای آخر بهمن در حال طی شدن بود.
حاج رضا دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد.
آیسودا که از پنجره دیده بودشان فورا به استقبال آمد.
لبخندی هم روی لب داشت.
در را رویشان باز کرد.
-سلام.
نگاه پژمان بالا آمد و روی صورت خندان آیسودا ماند.
از جلوی در کنار رفت تا دو مرد داخل شوند.
بوی قرمه سبزی می آمد.
با نفس عمیقی بوی خوب قرمه را به ریه هایش فرستاد.
با راهنمایی حاج رضا به سمت مبلمان رفتند.
با اینکه خانه ی دایی اش بود.
ولی احساس غریبگی می کرد.
شاید چون صمیمت خاصی به حاج رضا نداشت.
آیسودا در را پشت سرشان بست.
خاله سلیم دستان خیسش را با پیشبند جلویش خشک کرد.
برای سلام و احوالپرسی رفت.
آیسودا هم رفت تا چای بریزد.
-چی شده؟
-می خوام خونه ی اینجا رو بکوبم و دوباره بسازم.
حاج رضا کنجکاو پرسید: چرا؟
-آیسودا می خواد اینجا زندگی کنه نه عمارت.
حاج رضا فورا گفت: باید فکری به حال رابطه تون بکنی، من علاقه ای به اینجوری پیش رفتن ندارم.
-هروقت بگین میام خواستگاری.
خاله سلیم با جدیت گفت: آیسودا باید همه چیزو بدونه.
تن صدایشان جوری پایین بود به گوش آیسودا نمی رسید.
آیسودا چای ریخته آمد.
تعارف کرد که خاله سلیم بلند شد.
-بیا بریم دخترم.
آیسودا متعجب همراه خاله سلیم شد.
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان زیبای دوستی_دردسرساز
(هر روز در کنار دیگر مطالب گذاشته میشه)
#پارت1
نگاهی به ساعت انداختم و کلافه به زمین پا کوبیدم
_اه کجایی پوریا یه ساعت زیر پام علف سبز شد.
چشمم به خیابون بود که بالاخره ماشین قرمز آخرین مدلش رو دیدم. ذوق زده دستی براش تکون دادم. سرعت ماشینش رو زیاد کرد و لحظه ی آخر جلوی پام نگه داشت.
سوار شدم و غر زدم
_معلوم هست کجایی؟خسته شدم.
عینکش رو از چشمش برداشت و نگاهی از سر تا پام انداخت و با لحنی جذاب گفت
_چه عروسکی شدی.
با ناز خندیدم
_عروسک بودم.
دستم و کشید و بغلم کرد.با ترس گفتم
_نکن پوریا شانس نداریم یهو بابام میاد.
دستش روی پهلوم نشست و کنار گوشم کشدار و فریب دهنده گفت
_خوب داماد آیندش و ببینه مگه چی میشه؟
ازش فاصله گرفتم و با دلخوری ساختگی گفتم
_بله اینا رو میگی اما پا پیش نمیذاری.
فشاری به دستم داد و گفت
_تنها که نمیتونم بیام جلو خانمم. البته من مشکلی ندارم اما نمیخوام تو کمبودی داشته باشی به مامان و بابام گفتم زودتر برای دیدن عروسشون بیان ایران اونا هم مشتاقن اما کاراشون هنوز جور نشده.یه کم صبر کن قندم به محض اومدنشون عقد میکنیم و خانم خونم میشی.
با خنده گفتم
_باشه.
دستم و بوسید و گفت
_قربونت برم که انقدر قانعی. خوب کجا بریم؟
متفکر گفتم
_بریم خرید....
با حالت درمونده ای نگام کرد که گفتم
_خوب باشه خرید نریم بریم هر جا که تو میگی.
چشمکی زد و گفت
_پس سفت بشین که رفتیم.
پاش و روی گاز فشار داد... جیغ خفه ای از هیجان کشیدم و توی صندلی فرو رفتم. عاشق همین رانندگی کردناش بودم
* * * *
#پارت ۲
جلوی یه قهوه خونه ی بزرگ و رو باز توی بیرون شهر نگه داشت.
نگاهی به سرسبزی اونجا انداختم و هیجان زده گفتم
_ای وای پوریا اینجا چقدر خوشگله.
در ماشین و باز کرد و گفت
_کجاش و دیدی لیدی؟جاهایی ببرمت که هوش از سرت بپره.
ذوق کردم و پیاده شدم... ماشین و قفل کرد و به سمتم اومد.بدون خجالت بغلم کرد.
معترض گفتم
_نکن پوریا زشته تو خیابون.
خم شد و کنار گوشم گفت
_من همه جا زنم و بغل میگیرم از الان عادت کن گلم.
صاحب قهوه خونه با دیدن پوریا دستی بالا برد و صمیمی گفت
_چطوری داداش
پوریا هم با همون صمیمیت گفت
_نوکرتم،همون تخت مخصوصت نشستیم خودت میدونی چیا باید بیاری.
پسر سری تکون داد.
آخرین تخت یه گوشه ی دنج بود و دور تا دورش رو پلاستیک کشیده بودن.
کفش هامونو در آوردیم. به محض نشستن پوریا سیگاری از جعبه در آورد و گفت
_اجازه هست بانو؟
نگاهی به سیگارش انداختم و گفتم
_پوریا....
_جون دلم قندم؟
راضی از جوابش با لبخند گفتم
_سیگار کشیدن چه حسی داره؟
نگاهم کرد و با همون لحن کشدارش گفت
_میخوای بکشی؟؟
👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت 131
از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم.
همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشمهایش نگاه کردم. چطور میگفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:
–من از قانون جذبی که گفتید چیزی سردرنمیارم. ولی شاید این بار روی شما عمل کرده باشه، چون خیلی قبل از این که شما متوجهی من شده باشید.
من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من بوجود امد. سرم را پایین انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–وقتی شما هم از علاقتون گفتید، متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه.
شاید خدا مارو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم. چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره.
آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید.
ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید:
– کدوم قرار؟
شروع به قدم زدن در آن خیابان خلوت کردیم و گفتم:
–اذان.
وقتی قیافهی متعجبش را دیدم، ادامه دادم:
–یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟
–خب؟
–خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیزو گاهی هم ترسناک.
ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برندس که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه.
این مهریهایی که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا.
میخوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن.
همانطور که کنارم قدم برمیداشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید.
–یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟
–میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش میکنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست.
فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید بعضی بازیها نتیجهایی نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند.، ولی زندگی اینطور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد.
این دنیا با همهی سختیهاش یه نتیجهی عالی داره...
صدای زنگ گوشیاش باعث شد سکوت کنم.
از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت میکند.
بعد از قطع تماس با خنده گفت:
–نمیدونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن.
با لبخند گفتم:
–میخواهید ادامهی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تامامانتون نگران نشه.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید. بعد بوسهایی روی دستم زد.
–خوش به حال مامانم با این عروس گلش...
👇👇👇
@cognizable_wan
#پارت 136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کردو گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
👇👇👇
@cognizable_wan
#پارت 205
از حرفهاش حالم بد شد و زیر لبی پرسیدم دختره چادری بوده؟
–آره دیگه، پس یه ساعت چی دارم میگم.
–چه جور چادری بوده؟
–یعنی چی چه جور؟
–خب هر چادری که چادری نیست.
آرش مکثی کرد و گفت:
–نمیدونم. من که دختره رو ندیدم.
مژگان میگفت دختره توی دادگاه گفته چون عاشق فریدون بوده، بهش اعتماد کرده و عشق کورش کرده بوده...
با چشم های گرد شده زیر لب گفتم:
–بیچاره دختره...
حالا برادر مژگان با اون دختره چیکار داشته؟ اونم از نوع چادریش. چطوری ازش خوشش امده؟
آرش که انگار از چیزی که می خواست بگوید احساس شرمندگی می کرد گفت:
–دقیق نمی دونم ولی انگار با دوستهاش شرط بسته بوده که مخ دختره رو بزنه.
آخه کلا بین پسرا از این شرط بندیها رایجه...
کلا خود مژگانم چیز زیادی نمی دونه، میگه وقتی از مامانم می پرسم اعصابش به هم میریزه، واسه همین توی خونه حرفش رو نمی زنن.
–پس یعنی به خاطر این اتفاقه که مژگان روی کیارش حساس شده.
–احتمالا دیگه.
پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی خواهر مژگانم دختر خوبیه، نمی دونم این برادرش به کی رفته، کلا بچه ی اذیت کنیه.
رفتم تو فکر، دلم واسه اون دختره خیلی می سوخت. یهو یه سوالی امد توی ذهنم.
–اون دختره واسه چی انتقالی گرفته بود تهران؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–منم این سوال رو پرسیدم ولی مژگان هم درست نمی دونست. مثل این که خواهرش با شوهرش تهران زندگی میکنن. اونم امده پیششون.
–یعنی الان تنهاست، تنهایی رفته شکایت و دادگاه...
پوزخندی زد و گفت:
–نکنه میخوای بری کمکش کنی؟
–مگه اشکالی داره؟
پوفی کرد.
–توام دلت خوشه ها. احتمالا خانواده اش هم هستند، چون بره شکایت اولین چیزی که بهش گیر میدن خانوادشه.
آهی کشیدم و به فرشهای قالی چشم دوختم.
خبر وحشتناکی بود اعصابم بهم ریخته بود.
با صدای آرش به خودم امدم.
–اینارو تعریف نکردم که اعصابت بهم بریزه، مگه اولین باره از این خبرها می شنوی؟
–گنگ نگاهش کردم و اون ادامه داد:
–گاهی صفحه ی حوادث روزنامه ها رو بخون، درسته آدم اعصابش خرد میشه ولی لازمه دونستن بعضی چیزها...آگاه بودن از اتفاقهایی که اطرافت میوفتند باعث میشه همیشه احتیاط کنی.
–تو می خونی؟
–گاهی که توی شرکت بچه ها روزنامه می گیرن یه نگاهی میندازم، بعضی اتفاقهایی رو که می نویسه باور کردنش سخته، اتفاقهای وحشتناکی که اینی که برات تعریف کردم شاید پیش اونا عادی ترینش باشه.
–عادی؟
–آره، خیلی عادی، تو روحیت حساسه وگرنه برات تعریف می کردم.
الانم اگه می دونستم اینقدر حالت بد میشه اصلا بهت نمی گفتم، نگاه کن دوباره بی رنگ ورو شدی؟
دستی به صورتم کشیدم.
–ولی حالم خوبه.
–مامانت راست میگه، ظاهرت خوبه ولی هنوز ضعیفی...دلم می خواست ببرمت خونمون ولی می ترسم بیای اونجا اعصابت خرد بشه.
من میرم پس فردا صبح خودم میام دنبالت بریم دانشگاه، نبینم دوباره خودت راه بیفتیها...
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–هنوز که تو لکی، بابا فراموشش کن، خوبه تو توی آگاهی جایی کار کنی همون روز اول پس میوفتی.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم، فقط داشتم فکر می کردم.
–راحیل دعا کن اینا آشتی کنن و رابطشون با هم خوب بشه. البته اینم بگما دیروز که رفتم با کیارش صحبت کردم از حرفهاش حس کردم داره فیلم بازی می کنه که یه کم مژگان حساب کار بیاد دستش وگرنه اول آخر کوتا میاد. چون اونقدر بچه اش براش مهمه که دنبال جدایی و این چیزها نیست.
می گفت مژگان به خاطر بارداریش و اتفاقی که برای برادرش افتاده بدبین شده و حساس. وگرنه من قبلا هم با همکارام رفتارم همین جوری بوده و مژگان اعتراضی نداشت. بهم گفت شماهم یه کم جلو مژگان مراعت کنید. توقعش از من رفته بالا،
با لبخند گفتم:
منم جای مژگان بودم عصبانی میشدم خب.
نگاهم کردولبخند پهنی زدو گفت:
–عصبانی حق نداری بشی ولی دلخور می تونی بشی.
–چه فرقی داره.
موزیانه خندید.
–عصبانیت زود آدم رو پیر میکنه، اصلا چیز خوبی نیست، بخصوص واسه این موضوع بخصوص، ممکنه زود به زود اتفاق بیوفته، پس از الان تمرین کن عصبانی نشی.
تو صورتش براق شدم و رویم را برگرداندم.
–عه، شوخی کردم بابا، جنبه داشته باش.
برایش پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
–مجازات که بشی دیگه از این شوخیها نمی کنی.
–من که گردنم از مو باریکتره، شما حکم رو اجرا کن، احتمالا الان در لحظه حکم رو هم توی ذهن خودت دادی دیگه.
تابی به گردنم دادم.
–باید امشب توی ماشین بخوابی، جوری که من از اینجا ببینمت، مثل اون دفعه.
خنده ایی کرد و مظلوم نگاهم کرد.
–چه قاضی بی انصافی، دیسک کمر می گیرما. البته بهتر، حوصلهی خونه رو ندارم.
–خب شب بمون اینجا.
–نه بابا، اینجا راحت نیستم، سخته.
همون می خوابم توی ماشین.
–واقعا؟
–حالا می بینی، ولی به بقیه نگیها.
فکر کردم شوخی می کند، ولی وقتی خداحافظی کردو رفت.
نیم ساعت بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
#ادامهدارد...
👇👇👇
@cognizable_wan
#پارت 207
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم. از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت 273
آرش*
جوری نگاهم میکرد که احساس کردم حرفهای خوبی نمیخواهد بگوید. بالاخره بعد از کلی مِن ومِن گفت:
–برنامه ات چیه آرش؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–قراره حرف بزنیم دیگه.
–نه، کلا، آینده رو میگم.
–فردا بریم آزمایش، بعدشم عقد دیگه...
–به مامانت برنامهات روگفتی؟
ازکلمه ی مامانت احساس خطر کردم. ترسیدم راستش را بگویم، ترسیدم بگویم مادرم بارها ازمن خواسته که اجازه بدهم به راحیل زنگ بزند وبرایش توضیح بدهد که ما دیگر نمی توانیم باهم ازدواج کنیم.
مادر میگفت به نفع خود راحیل است. میدانستم حرفهای مادر مال خودش نیست. او هم راحیل را دوست داشت. ولی بین دو راهی مانده بود. هر بار که مادر این حرف را میزد، می گفتم من بدون راحیل نمی توانم زندگی کنم. اگر شما میگویید با مژگان محرم بشوم خب میشوم. اما من فقط راحیل را میخواهم. البته هر چند وقت یک بار فریدون هم فشار میآورد.
–آره گفتم.
–خوب نظرشون چیه؟
–مگه مهمه راحیل؟ مگه ما می خواهیم با نظر این و اون زندگی کنیم؟
ناراحت شد.
–مادرآدم این و اون نیست. پس مادرت راضی نیست. اتفاقا مامان منم راضی نیست. بعد کمی مِن و مِن کرد و ادامه داد:
–البته نه که ناراضی ناراضی باشهها، ولی خب راضی راضیم نیست. نزدیک پارکی شدیم. احساس کردم تمرکزی برای رانندگی ندارم. کنارخیابان پارک کردم و پیاده شدیم.
ناخودآگاه دستم به طرف دستش رفت. فوری دستش را کشید.
–ببخشید حواسم نبود. چقدردستهایش را میخواستم. دستهایم را در جیبم گذاشتم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم.
–اگه من مامانا رو راضی کنم مشکل حله؟
–مشکل ما حل شدنی نیست آرش.
–چه مشکلی؟ من که مشکلی نمی بینم.
–نمیبینی چون من نخواستم مشکلی به وجود بیاد. چون از هر حرفی، هر بی احترامی گذشتم، به خاطر تو و به خاطرخیلی چیزهای دیگه. ولی دیگه نمی تونم، حرف یه عمر زندگیه ، یه روز دوروز نیست. من فکرهام روکردم، همهی جوانب روهم سنجیدم.
صدایش میلرزید، حال خوبی نداشت.
–ما نمی تونیم ادامه بدیم آرش، باید همینجا تمومش کنیم.
خشکم زد همانجا ایستادم و با وحشت نگاهش کردم.
نگاهش به زمین بود.
–چی میگی راحیل، حالت خوبه؟ به دور دست خیره شد.
–چیزی رو گفتم که تو جراتش رو نداری بگی. من نظرمامانت رو می دونم، به حرفش گوش کن آرش. هم خانواده هامون مخالفن هم عاقلانترین کارهمینه.
"نکنه مامانم بی اجازه من بهش زنگ زده"
–مامانم بهت زنگ زده؟
–نه.
–پس از کجا میگی؟
پوزخندی زد و گفت:
–فکرکنم فقط من این موضوع رونمی دونستم که دیروز به لطف فامیلاتون فهمیدم. حالا اون زیاد مهم نیست، مهم اینه که بهترین کار همینه که گفتم.
اصلا نیازی به زنگ زدن مامانت نیست.
ماشالا اونقدر زبون نگاهشون قابل فهم و گیراست که اصلا نیازی به حرف زدن ندارن.
به خاطر آرامش همون بچهایی که از وقتی سوار ماشین شدیم فقط در موردش حرف زدی میگم. به خاطر مادرت و آرامش هر دومون.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت 279
*راحیل*
با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقهی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود.
زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد.
نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد.
روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیهی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کمکم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشمهایم زل زد.
–راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد.
–هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی.
لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم.
–خستهام مامان، از این پچ پچها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد.
–خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش...
–آرش کاری نمیکنه مامان. نمیدونی امروز با چه عشق و علاقهایی از بچهی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت میکرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست.
–خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
–من به خاطر خود آرش این کار رو میکنم. به خاطر همون بچهی برادرش و مادرش.
از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شدهاند و به من دهن کجی میکنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست میگفت بعضی چیزها را نمیشود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را میکنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را میبافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشمهایم را بستم و قیچی اول را زدم.
آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم.
وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینهی دق است. این موها بهانهی دستهای آرش را میگیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دستهی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم.
با صدای هینی به سمت در برگشتم.
–چیکار کردی؟
نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشمهایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود.
قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافهی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خیلی بد کوتاه کردم، نه؟
مادر بغضش را فرو داد و گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟
کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دستهایی از موها را برداشتم و گفتم:
–بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمیگفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم.
مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظهایی به سینهاش فشرد و بعد بوسید.
–عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینهاش فشردم و هق زدم.
مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد.
–مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم.
–خودم میرم مامان جان شما نیاید.
همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم.
هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟
نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند.
آرش صندلیاش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشیاش را هم روی سینهاش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش میکرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#پارت 345
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم.
همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود.
–دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
–وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازهی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم.
با لبخند کنارم نشست.
–عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم.
–نه.
–خب پس حله دیگه، مشکلی نیست.
–درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا میکنی که...
–به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه.
–نه، ربطی به خدا نداره.
–چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، میدونستی سوءظن به خدا گناهه.
فقط نگاهش کردم.
–ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت میدادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی.
شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم.
–شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده.
–نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره.
شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود.
مبهوت پرسیدم:
–چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟
–پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب.
–به خواست شما؟
–نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم.
–می تونید شکایت کنید...
–این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من میمونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره.
کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه.
بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد.
هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد.
جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم.
–دلم میخواد کمکتون کنم.
یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانهایی که میخواست برود همراهیاش کردم.
باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود.
درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود.
دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمیآید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم.
پرسیدم:
–چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟
–سعی می کنم همیشه شاکر باشم.
خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده.
پرسیدم:
–یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟
باهمان آرامش جواب داد:
–مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟
–خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید.
–دنبالش همه جا رو میگشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو میکردم تا درمان بشه.
وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم:
–این نزدیکی مسجد هست؟
–نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم:
–چقدر راضی بودن سخته.
از کیفش یک خوراکی به دخترش داد.
–بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم:
–مگه ترس داره؟
–خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بندهی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک میکنی.
حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بیخیال است.
چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت:
–به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگهایی رو به رومون باز میکنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه میکنیم و با حسرت پشتش میشینیم که از اون درهای باز غافل میشیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت ۱۷۸
من-گریه نکن عزیزدلم..این آرشام اصلا لیاقت گُلی مثل تورو نداشت!
سپیده گریش شدید تر شد که صدای طلبکار آرشام بلند شد.
آرشام-مگه من خواستم باهاش ازدواج کنم که حالا همه از من طلبکارن؟!
گریه ها و بی رحمی های آرشام عصبیم کرده بود با صدای عصبی و بلندی در حالی که سعی میکردم خشن بودن و دلخور بودن کاملا توی صدام مشخص اشه گفتم
من-معلومه که تو خواستی!تو حتی انقدر سستی که نتونستی با کسی که دوستش نداری ازدواج نکنی..تو باید یا مقاومت میکردی و ازدواج نمیکردی یا حالا که ازواج کردی شونه خالی نکنی..تو غلط کردی وقتی نمیتونی زنتو نگه داری ازدواج میکنی.
عصبانی بودم و حرفام دست خودم نبود با تاسف سری براش تکون دادم و گفتم
من-تو هم مثل بابای منی...یه مرد سست و بی غیرت.
بازوی سپیده و گرفتم و سریع دنبال خودن کشوندمش ..اگه چند ثانیه دیگه اونجا میموندم بعید نبود بزنم توی صورتش...سپیده گریه اش بند اومده بود ولی هنوزم سرش پایین بود..الان که نمیشد ببرمش خونه مامانش.پس بهتر بود چند دقیقه ای یکجا بنشونمش..چند دقیقه راه رفتیم تا رسیدیم به یه پارک.روی یکی از نیمکت ها نشوندمش و یک لیوان آب براش گرفتم..کنارش نشستم ولیوان و سمتش گرفتم
من-بخور..اینجوری نفست بند میاد!!
لیوانو از دستم گرفت و دوباره سرشو انداخت پایین.به پشتی نیمکت تکیه دادم و به آدمای توی پارک خیره شدم..واقعا چقدر بی دغدغه و شاد بودن..نفسمو با فوت بیرون دادم که سپیده دستشو روی دهنش گذاشت و بی جلو خم شد.سریع بازوشو گرفتم
من-سپیده؟!حالت خوبه؟!
صورتش مچاله شده بود با صدای ضعیف و خشداری گفت
سپیده-اره....خوبم..فقط نمیدونم چرا چند روزه حالت تهوع دارم.
با فکری که به ذهنم رسید سیخ سرجام نشستم و ترسیده گفتم
من-حامله که نیستی؟!
اونم رنگش پرید با چشمای پر از اشک و لرزون گفت
سپیده-نمیدونم هستی خانم..یعنی ممکنه حامله باشم؟!
آب دهنمو به زور قورت دادم و برای اینکه آرومش کنم آروم گفتم
من-حالا بد به دلت راه نده..شاید بخاطر استرس و نگرانیه.
پلکی زد که چند قطره اشک روی گونه هاش ریخت.با بغض گفت
سپیده-اگه حامله باشم که بدبختم..مگه من ۱۷ سال بیشتر دارم که این همه بدبختی باید بکشم.
دستمو نوازش وار روی بازوش کشیدم و گفتم.
من-حالا تو اروم باش..برای اینکه خیالت جمع بشه میریم یه آزمایش ازت بگیرن..تو الکی جوش نزن.
با دستاش صورتشو پوشوند و از لرزش شونه هاش فهمیدم که داره گریه میکنه.با مکث دستمو پشتش گذاشتم و بغلش کردم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت۱۷۹
تا زمانی که جواب آزمایش بیاد قلبم تو حلقم بود.صدای پرستاره باعث شد سر دوتامون با وحشت به اون سمت برگرده.
پرستار-خانم سپیده مهدوی جواب آزمایشتون حاضره.
به سپیده اشاره کردم بشینه و خودم به جای اون جلو رفتم و گفتم
من-ببخشید میشه جواب آزمایش سپیده مهدوی رو بدید.
دختره انقدر سرش شلوغ بود که سریع یه پاکت جلوم گذاشت و رفت اونور.پاکتو باز کردم و برگه رو از توش در آوردم ولی هرچی بالا پایینش کردم هیچی ازش نفهمیدم.دستمو برای پرستاره تکون دادم
من-ببخشید خانم من هیچی از اینا نمیفهمم..میشه به من بگید جوابش چیه؟!
دختره بی حوصله برگرو از دستم کشید و با چند بار چرخوندن چشماش گفت
پرستار-جوابش منفیه خانم.
از ته دل نفسمو فوت کردم بیرون.حس کردم تازه هوا داره به ریه هام میره.بزگرو برداشتم و رفتم سمت سپیده با استرس نگام کرد و گفت
سپیده-چیشد هستی خانم؟!
برگرو دادم دستش و گفتم
من-جواب منفیه.
اونم مثل من نفسشو با فوت بیرون داد و سرشو بین دستاش گرفت با چشمای گرد گفتم
من-ناراحتی الان؟!
سپیده-نه..ناراحت نیستم..حس میکنم قلبم سبک شده
http://eitaa.com/cognizable_wan