eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 362 پر از خشم بود. -پژمان قرار نیست هر سازی تو بزنی من برقصم، همین که گفتم. -خیلی خب! با حرص گفت: یعنی چی؟ -یعنی هرچی تو بگی. متعجب نگاهش کرد. -قبول می کنی؟ -فرمانده تویی. متعجب و خندان نگاهش کرد. -ممنونم. پژمان پوفی کشید و نگاهش را گرفت. چه می کرد دیگر؟ حق با آیسودا بود. نمی توانست مدام هر چه او می خواهد را اجابت کند. همین که بله را داده بود کافی بود. برای او که فرقی نمی کرد کجا زندگی کند. اینجا یا عمارت! اتفاقا کار و بارش اینجا بود. عمارت هم می شد برای تفریحات بهاره و تابستانه. فکر بدی هم نبود. ولی اگر قرار بود اینجا بماند باید این خانه درست می شد. از اول کوبیده و دوباره بنا می شد. ساختمان قدیمی بود. اتاق زیادی نداشت. همه چیزش خراب بود. باید با حاج رضا حرف می زد. اول باید قضیه ی خواستگاری حل می شد. -برات کیک آوردم، چای داری؟ -نه! -الان درست می کنم. نمی دانست بحث خانه می تواند این همه او را خندان و راضی کند. البته خب حق هم داشت. چهار سال از عمرش بیخودی رفت. تقصیر او بود. نباید این کار را می کرد. ولی ترس از دست دادنش او را وادار به خیلی کارها کرد. آیسودا بلند شد و به آشپزخانه رفت. صدای کتری برقی بلند شد. پژمان پیامی به نادر داد. عمارت بماند با مشاورش. نادر باید می آمد اینجا و کمکش می کرد. ظاهرا چند روزی هم باید هتل می ماند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 363 گوشیش را برداشت تا زنگ بزند. -باز جای چای رو عوض کردی؟ خنده اش گرفت. عملا داشت غر می زد به جانش! -همون جاست. -نیست. شماره ی نادر را گرفت. -یکم چشماتو باز کنی می بینی. صدایش نیامد. اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد. -الو نادر! -سلام آقا. -خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم. بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد. -بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون. -دستت درد نکنه. آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند. هر چیزی تشکری هم داشت. -خواهش می کنم. -می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا. -چیزی شده؟ -نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه. نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه. چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش. -چشم. -کاری نداری؟ -نه آقا، سرتون سلامت. تماس را قطع کرد. -چای چی شد دختر؟ -الان حاضر میشه. حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند. همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود. چیزی که واقعا دوست داشت. بلاخره چای و کیک سر رسید. -بفرمایید. روی میز گذاشت. -کیک کار کیه؟ -خاله سلیم. -پس باید خوشمزه باشه؟ -عالیه. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 364 پژمان تکه ای از کیک را برداشت و گاز زد. -خوشمزه اس. -من که گفتم. روی مبل نشست. برای حرفی که می خواست بزند کمی من من کرد. -میگم... پژمان با دهان پر به سمتش برگشت. -تو نمی خوای درستو ادامه بدی؟ منظورم پزشکیه. پژمان اخم کرد و گفت: نه! -چرا؟ -بهش علاقه ندارم. -اما تو خیلی تو این کار خوبی. -برای من ساخته نشده. آیسودا ناامیدانه نگاهش کرد. راضی کردن این مد سخت بود. اما شاید یک روز موفق شد. آنقدر سماجت می کرد تا کم بیاورد. -اشتباه می کنی. پژمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -می خوای حرفو به کجا بکشونی؟ -هیچ جا به جون خودم، فقط میگم بهت میاد، جذاب میشی. پژمان یک تای ابرویش را بالا داد. باز این دختر فیوز پراند. از دست این دختر دیوانه چه کار می کرد؟ آیسودا یکی از فنجان ها را برداشت. -فکرشو بکن، به من میگن خانم دکتر... پژمان به مبل تکیه داد و نگاهش کرد. این خانم دکتری که گفت مهم نبود. ولی اینکه خودش را از الان همسر او می دانست مهم بود. این دختر بلاخره داشت رامش می شد. بلاخره داشت تمام و کمال مال او می شد. -خانم مهندس بیشتر بهت میاد. آیسودا ایشی گفت و جرعه ای از چایش را نوشید. -خب نرو، به خودت ضرر زدی نه من. خنده اش گرفت. -باشه ترجیح می دم به خودم ضرر بزنم. -ببینم... دوباره کمی از چایش نوشید. -من اصلا هیچی از تو نمی دونم، تو شغلت چیه اصلا؟ کاری به اون گاوداری و باغا ندارم. -تازه کنجکاو شدی؟ -گیریم آره، می خوام بدونم. -میگم بهت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 365 -خب...؟ -در حال تاسیس یه کارخونه ی جدید بودم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -یعنی الان ساخته شده؟ -بله، دقیقا یه هفته اس که مشغول به کاریم. آیسودا برایش جالب شد. -کارخونه ی چی؟ پژمان فورا جواب داد:تولید آب میوه و کمپوت. آیسودا با خنده گفت: چه تولید خوشمزه ای. پژمان هم لبخند کوچکی زد. -دیگه... نه پساین دختر واقعا کنجکاو بود. -یه تولیدی لباس هم داریم که برنده. برای تکمیل حرفش ادامه داد: پدر که زنده بود تاسیش کرد، علاقه ی زیادی داشت از مارکی که تولید می کنه بپوشه. -مردونه اس؟ -نه کاملا، لباس های شب هم برای خانم ها طراحی میشه. واقعا متعجب بود. چرا اصلا از این چیزها خبر نداشت. پژمان که اصلا حرفی نمی زد. خودش هم هیچ وقت کنجکاو نشد که برود ببیند. عجب دختر احمقی بود. این همه پول و مکنت برایش مهم نبود. از خودش متعجب بود چرا نپرسیده. چرا نمی دانست؟ -هنوزم هست؟ -یه خونه ی خیلی بزرگ هم حد فاصل اصفهان و نجف آباد داریم، میشه گفت گلخونه ی مادره که بقیه ی گلخونه های کوچیک رو تغذیه می کنه. آب دهانش را قورت داد. -دیگه... -بقیه اش مغازه یا خونه هایی که اجاره داده شده. این مرد غول پول سازی بود. از چیزی که فکرش را هم می کرد پولدارتر بود. -چی شد دختر؟ قلپی از چایش خورد تا تعجب درون چهره اش را قورت بدهد. البته که زورش می رسد صدتا عین پولاد را از بین ببرد. از اول دیوانگی کرده بود که با پژمان سرشاخ شد. -هیچی نیست. پژمان خندید. -می خوای ببینیشون؟ -چیارو؟ -تولیدی، گلخونه و... -البته. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 366 -هروقت خواستی میریم. آیسودا با بدجنسی آبرویش را بالا فرستاد. -عالیه، خودم میگم کی بریم. پژمان با ابروی بالا رفته نگاهش کرد. -خب... آیسودا طلبکار نگاهش کرد و گفت: چیه؟ بیا منو بخور. کلا مرد سنگین و رنگینی بود. خطا نمی کرد. هیزی نمی کرد. چشم طمع به ناموس دیگری نداشت. در این یک مورد سرش در لاک خودش بود. برای همین همه به مردانگی قبولش داشتند. دوست و آشنایی که می شناختندش می دانستند چند مرده حلاج است. بی حیا نیست. وگرنه الان جواب آیسودا را داشت که بدهد. دختره ی ورپریده حرف هایی می زد که افکار بی حیایی به سرش بزند. فرشته که نبود. بلاخره دل داشت. یکهو می لنگد. آیسودا خودش را نزدیک پژمان کرد. -می خوام اول گلخونه رو ببینم. -می بینی. انگشت اشاره اش را بالا آورد. بازی بازی روی گردن پژمان کشید. -فردا بریم؟ پژمان به زور لبخند زد. -برو کنار آیسودا. -جواب منو بده. -میریم. مچ دست آیسودا را گرفت. با جدیت گفت: با من بازی نکن دختر. آیسودا به زور خندید. -من بازی می کنم؟ شالش کنار رفته و خط سینه اش مشخص بود. می دانست به عمد نیست. ولی حالش را خراب می کرد. این همه عابد و زاهد نمانده بود که شرعی نشده به زیرش بکشد. -برو یه چای دیگه برام بیار. آیسودا ریز خندید. پس حسابی تحریکش کرده بود. از این وضع خوشش می آمد. از جایش بلند شد تا چای دیگری بیاورد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 367 می دانست آیسودا دارد به عمد با او بازی می کرد. اگر شرعا همسرش بود نشانش می داد. حیف که نبود... آیسودا مخفیانه به سمت کنتور زد. درش پلاستیکی را بالا داد. بدون اینکه بداند کدام دکمه را باید بزند همزمان همه را پایین فرستاد. برق کل ساختمان رفت. فورا بی سروصدا خودش را کنار کشید. جیغی تصنعی زد. -وای...پژمان... پژمان خوب می دانست از تاریکی و تنهایی درون تاریکی می ترسد. -هرجایی وایسا الان میام. -پژمان کجایی؟ پژمان با نور گوشیش شادان را درون آشپزخانه پیدا کرد. -نترس کنارتم. اینبار را نترسیده بود. فقط می خواست پژمان را تحریک کند. که ظاهرا همه جوره موفق هم بود. پژمان فورا بازویش را گرفت. -الان چک می کنم ببینم چرا برق رفته؟ -نه، نرو می ترسم. -عزیزم جایی نمیرم که، کنارتم. -نه، خیلی همه چیز ترسناکه. خنده اش گرفته بود. ولی امشب انگار شیطان در جلدش رفته. تمام تنش هوسی ک آغوش را داشت. با یکی دو بوسه ی طعم دار... شاید هم قرمز و تند و داغ! زن بود دیگر... گاهی دلش چیزهایی می خواست که خط قرمزها را زیر پا می گذاشت. همیشه که نباید شرم و حیا باشد. برای عشق یک چیزهایی صرف می شد. عین یک آغوش مردانه و صدای قلبی که زیر گوشت تند تند می زند. خودش را به پژمان نزدیک کرد. پژمان از پنجره به اطراف نگاه کرد. -ظاهرا همه برق دارن. -خب حتما فیوز پریده. -باید برم ببینم. -منم میام. پژمان پنجه هایش را قفل پنجه های دست آیسودا کرد. او را با خودش را آشپزخانه بیرون برد. -اگه فیوز سوخته باشه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 368 -فکر نکنم. کنار کنتور ایستاد. چراغ موبایلش را گرفت. در پلاستیکی را بالا زد و نگاه کرد. نه فیوزی سوخته بود نه حتی پریده بود، فقط یکی شیطنت کرده آن هم حسابی! با این حال به روی خودش نیاورد. -انگاری سوخته. آیسودا متعجب گفت: واقعا؟! -آره می خوای ببینی؟ آیسودا دستپاچه گفت : نه، مگه من سر در میارم؟ -نمی دونم، گفتم شاید بدونی. خنده ای الکی کرد. -داری سربه سرم می ذاری؟ -ظاهرا تا فردا برق ندارم تا زنگ بزنم یکی بیاد درستش کنه. -اِ، یعنی واقعا سوخته؟ -بیا بریم. او را در این تاریکی به سمت مبلمان کشاند. -بیا بریم، انگار خیلی ترسیدی. حرفش تم بدجنسی داشت. خودش هم کنارش نشست. -نه من نترسیدم. -ولی صدات داره می لرزه. -داری تحریکم می کنی که بترسونیم؟ -ابدا. راحت متوجه شد که پژمان دارد اذیتش می کند. -خیلی خب من فیوزو زدم. پژمان با صدای بلندی خندید. -به خدا تو دیوونه ای دختر. -همینه که هست. دستش را زیر روسری آیسودا برد. موهایش را چنگ زد. -دلم خواسته که اینجایی. با اینکه نور کمی درون خانه بود ولی همدیگر را می دیدند. پژمان صورتش را نزدیک صورت آیسودا برد. -عشق جانست، عشق تو جان تر "مولانا" چرا می خوای دیوونه ام کنی؟ آیسودا بیخ چهره ی در سیاهی فرو رفته اش بود. -چون دلم میگه. -سرکش شدی. -مگه همینو نمی خواستی؟ چنگ میان موهایش بیشتر شد. آیسودا آه ریزی گفت. -مجبورم نکن خیلی چیزارو نادیده بگیرم. انگشت اشاره ی آیسودا زیر گلوی پژمان نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 369 -نمی تونی. -مرد بودنم رو داری زیر سوال می بری؟ -نه، وجدانتو دارم زیر سوال می برم. پژمان با خشونت بیشتری موهایش را کشید. -حرصتو سر موهام خالی نکن. با خشم آیسودا را به عقب هول داد. -دیوونه ام نکن دختر. -من کاری بهت ندارم. مظلوم نمایی ابدا به این دختر زبان دراز نمی آمد. پژمان بلند شد و به سمت فیوز رفت. دکمه ها را بالا داد. برق کل ساختمان برگشت. آیسودا بدون اینکه برگردد و نگاهش کند پا روی پا انداخت. لبخندی جذاب روی صورتش سنجاق بود. پژمان کلافه گفت: پاشو بیا برو. -بیرونم می کنی؟ -آره، پاشو بیا برو. آیسودا با پررویی گفت: خونه ی خودمه، من می تونم بیرونت کنم. پژمان کم آورده بود. -خب باشه، من میرم بیرون یه هوایی به کله ام بخوره. آیسودا عین فشنگ از جایش بلند شد. -منم میام... کمی مظلومیت درون صدایش ریخت. -حوصله ام سر رفته خب. دلش می خواست سرش داد بکشد. می خواست از او فرار کند ولی نمی گذاشت. ولی خب درون ماشین و ازدحام شهر بهتر از تنهایی درون خانه بود. حداقل اینکه کار احمقانه ای نمی کرد. -باشه. یکراست به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند. ایسودا با بدجنسی لبخند زد. زیر لبی گفت: من اگه تورو دیوونه نکنم آسو نیستم. حقش بود. بابت تمام این چهارسال شکنجه اش می داد. عشق خودش نوعی شکنجه بود. همینکه بخواهی و به دست نیاوری. بیخ گوشت باشد نتوانی دست درازی کنی. همین ها کافی بود. پژمان لباس پوشیده بیرون آمد. آیسودا ذوق داشت. خودش هم نمی فهمید چرا بیخود خوشحال است. -بریم؟ -البته جناب دکتر! پژمان چپ چپ نگاهش کرد. -چیه خب؟ مگه دکتر نیستی؟ -راه بیفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 370 -باشه. پشت سر پژمان از خانه خارج شد. پژمان درها را قفل کرد. ماشین درون حیاط بود. آیسودا درها را باز کرد و پژمان هم ماشین را بیرون برد. پشت سرش درها را باز کرد و از سرما خودش را درون ماشین هول داد. بخاری را روشن کرد. -چقد سرده. پژمان گاز ماشین را گرفت و گفت: الان گرم میشی. کمی که جلو رفتند فضای سرد ماشین گرم شد. دستان آیسودا از بغلش افتاد. -کجا میریم؟ -هرجا. -بریم خواجو؟ -چه خبره خواجو؟ آیسودا شانه بالا انداخت. -مگه باید خبری باشه؟ پژمان دستش سمت پخش رفت و روشنش کرد. آهنگی از حمید هیراد پخش شد. -حاج رضا کی خونه اس؟ -فردا فکر کنم خونه باشه. -خوبه! -چطور؟ -کارش دارم. آیسودا بیشتر از این کنجکاوی نکرد. جایز هم نبود. ولی متوجه شد دارند به سمت خواجو می روند. -ممنونم. پژمان علت تشکرش را می دانست. با این حال نه جواب داد نه لبخند زد. از غرورش نبود. فقط گاهی حس بزرگ منشانه ای داشت. خودش را قدرتمند نشان می دهد. هرچند که در عمل هم قدرتمند بود. کنار پل خواجو واقعا شلوغ بود. جوری ترافیک درست کرده بودند که ماشین چند سانت چند سانت جلو می رفت. پژمان کلافه دست روی بوق می گذاشت. آیسودا هم از ترس توبیخ ساکت بود. چون پیشنهاد خودش بود. بلاخره که به زور پول را دور زدند، کمی با فاصله توانستند یک جای پارک پیدا کنند. پژمان عصبی گفت: مردم معلوم نیست چشونه؟ این پل همونه تغییری هم نکرده، این همه هجوم واسه چیه؟ -جای قشنگیه. این یکی را حق با آیسودا بود. از ماشین پیاده شدند. هوا ناجوانمردانه سرد بود. آیسودا دستانش را درون جیب پالتویش مخفی کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 371 جای که ازدحام کمتر بود و البته پژمان را کمتر عصبی می کرد نشستند. آب زیر پایشان موج می زد. با این حال آیسودا جرات نداشت درون سرما پا درون آب بزند. فقط جمع شده در خودش کنار پژمان نشست. به عمد هم خودش را به او چسباند. البته سردش هم بود. پژمان چپ چپ نگاهش کرد. آیسودا هم با بلبل زبانی گفت: چیه؟ سردمه! از دست این دختر خودش را درون آب پرت می کرد. با این حال یکی به دو نکرد. خوب می شناختش. هزار تا جواب درون آستین داشت. گاهی از انتخاب خودش درمانده می شد. ولی تا یک لبخند شیرین می زد باز عاشق می شد. روز از نو روزی از نو! چه می کرد؟ این دختر وصله ی تنش بود. آرام جانش بود. چطور می توانست روزی از او بگذرد؟ حتی این بلبل زبانی ها و خل بازی هایش هم عشق بود. در کمال تعجب آیسودا دستش را باز کرد. آیسودا را درون آغوشش کشید. آیسودا به نیمرخ جدی اش نگاه کرد. -هیچ وقت نمیشه ازت گذشت دختر. -مگه قراره ازم بگذری؟ -نه! -پس چی؟ -یکم کمتر حرف بزن. آیسودا مشتی به بازویش زد. -اینقد به من امر و نهی نکن خوشم نمیاد. پژمان لبخند کوچکی زد. هیچی نگفته می گفت امر و نهی... -چرا اومدیم بیرون؟ پژمان رک و راست گفت: تا تو دیوونه ام نکنی. -وا، من چیکار دارم به تو؟ -اصلا نمی دونی؟ آیسودا ریز خندید. خودش می دانست که چطوری به جانش افتاده. -خیلی خب حالا اینجوری هم نبود. پژمان لبخندش را حفظ کرد. برگشت و به آیسودا نگاه کرد. -لطفا همیشه اینجوری باش. آیسودا با شیطنت پرسید: چجوری؟ -همینقدر خوب. آیسودا خاص نگاهش کرد. از آن نگاه هایی که پر از عشق و خواستن بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 372 -حرف کنتور نمی ذاره آقا. پژمان خندید. بینی آیسودا را کشید و گفت: من پرحرف نیستم. -یکی از دلایل حرص خوردن منم همینه. پژمان این بار واقعا و بلند خندید. -دلم چای می خواد. -اینجا نیست. -می دونم، یکم پیاده بریم ببینم این دکه ها ندارن؟ دستور، دستور خانم بود دیگر! زن ذلیل نبود. ولی بی نهایت عاشق بود. بلند شد. دست آیسودا را گرفت و از جایش بلندش کرد. با هم قدم زنان به جلو رفتند. -کاش زمستون زود تموم بشه. -میشه! -آره، عید رو دوس دارم، حال خوبی بهم میده. پژمان همیشه شنونده ی خوبی بود. -ماهی گلی هاتو دارم، انگار دارن بزرگ میشن. لبخندی روی لب پژمان نشست. -حاج رضا اینا حوض دارن، اما دوسش ندارم، رنگش پریده، ماهی بیچاره توش جون میده. -باید دوباره رنگش کنن. -بازم خیلی کوچیکه. -اشکال نداره. -مهم اینه من دوسش ندارم. -بله خانم. آیسودا لحظه ای ساکت شد. لب هایش را بهم فشرد. -یه پنج شنبه قبل عید می خوام برم سر قبر مامانم. -می برمت. -دلم براش تنگ شد. حس کرد تن صدایش بغض زده شده. دستش را دور تن نحیف آیسودا انداخت. همین حمایت کافی بود که آیسودا لبخند بزند. -تو باباتو دیدی؟ -دیدم. -من تا الان ندیدمش، البته اگر دیدمش هم یادم نیست، شاید بچه بودم که دیدمش نمی دونم. نوک زبانش آمد بگوید چه بهتر! ولی نگفت. -نداشتن بعضی آدم ها بهتره. -شاید. رسیده به دکه ای، آیسودا گفت: فکر کنم چای داشته باشه. پژمان جلوتر قدم برداشت. آیسودا اما کناری ایستاد. پژمان چای گرفته به سمتش آمد. -ممنونم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 373 لیوان کاغذی چای را از دست پژمان گرفت. به سمت لبه ی آب حرکت کردند. هر دو ساکت بود. نه اینکه کلمات ته کشیده باشد ها... فقط گاهی سکوت قشنگ بود. برای دلت درمان می شد. لبه ی آب نشستند. آیسودا لب به لیوان کاغذی چسباند. جرعه ای نوشید. صدای آب می آمد. هر چند که آرام بود. بدون موج و درگیری! -یه روز بریم دریا. -میریم. -تو دریا رو دیدی؟ -آره. -من ندیدم. لبخند زد. -من خیلی چیزها رو تجربه نکردم، نشد که تجربه کنم، گاهی هم نخواستم. یکم تنبلم. ولی حالا تو این مرحله از زندگیم دوست دارم خیلی چیزها رو تجربه کنم. پژمان به نیمرخش نگاه کرد. آیسودا لبخند به لب بود. جوری چهره اش می درخشید انگار غرق در رویا باشد. با خنده به سمت پژمان برگشت. -گرم شدم. پژمان حرفی نزد. فقط نگاهش می کرد. -دیگه بریم ها؟ پژمان مخالفتی نداشت. خصوصا که فکر می کرد شیطنت از سر این بچه پریده. از جایش بلند شد. دستش را سمت آیسودا دراز کرد. آیسودا انگشتان دستش را کف دست پژمان گذاشت و بلند شد. آیسودا با لبخند گفت: این اولین باره که خوشحالم کنارمی. راه افتاد. دست پژمان را هم به دنبال خودش کشید. -ممنونم که هستی. چقدر تلاش کرده بود به این مرحله برسد؟ بلاخره رسید. بلاخره دلش را احاطه کرد. "من به تو رسیده ام جانا... حالا هی بخند.. ناز بیا... جان بشو..." شده بود آنچه که می خواست. قدم زنان به سمت ماشین راه افتادند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
374 در حالی که خدا هم داشت لبخند می زد. ** صدای زنگ حاج رضا را که داشت خرده ریزهای حیاط را به انباری می برد به سمت در کشاند. دستکش هایش را درآورد و لب حوض کوچک خانه گذاشت. به سمت در رفت. در را باز کرد. پژمان بود. -سلام. -سلام، خوش اومدی، بیا داخل. از جلوی در کنار رفت و پژمان داخل شد. نگاهی اجمالی به حیاط انداخت. تمیز و مرتب بود. و البته پر از بنفشه های زیبا. -حرف داشتم. -بیا بریم داخل. هوا هنوز سرد بود. هرچند که روزهای آخر بهمن در حال طی شدن بود. حاج رضا دست پشت کمرش گذاشت و او را به داخل هدایت کرد. آیسودا که از پنجره دیده بودشان فورا به استقبال آمد. لبخندی هم روی لب داشت. در را رویشان باز کرد. -سلام. نگاه پژمان بالا آمد و روی صورت خندان آیسودا ماند. از جلوی در کنار رفت تا دو مرد داخل شوند. بوی قرمه سبزی می آمد. با نفس عمیقی بوی خوب قرمه را به ریه هایش فرستاد. با راهنمایی حاج رضا به سمت مبلمان رفتند. با اینکه خانه ی دایی اش بود. ولی احساس غریبگی می کرد. شاید چون صمیمت خاصی به حاج رضا نداشت. آیسودا در را پشت سرشان بست. خاله سلیم دستان خیسش را با پیشبند جلویش خشک کرد. برای سلام و احوالپرسی رفت. آیسودا هم رفت تا چای بریزد. -چی شده؟ -می خوام خونه ی اینجا رو بکوبم و دوباره بسازم. حاج رضا کنجکاو پرسید: چرا؟ -آیسودا می خواد اینجا زندگی کنه نه عمارت. حاج رضا فورا گفت: باید فکری به حال رابطه تون بکنی، من علاقه ای به اینجوری پیش رفتن ندارم. -هروقت بگین میام خواستگاری. خاله سلیم با جدیت گفت: آیسودا باید همه چیزو بدونه. تن صدایشان جوری پایین بود به گوش آیسودا نمی رسید. آیسودا چای ریخته آمد. تعارف کرد که خاله سلیم بلند شد. -بیا بریم دخترم. آیسودا متعجب همراه خاله سلیم شد. 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 375 حاج رضا و پژمان تنها شدند. -اومدم مشورت، با آیسودا حرف زدم نمی خواد برگرده عمارت، احتمالا بخاطر علاقمند شدن به شما و پیدا کردن دوستای جدیدشه که ترجیح میده اینجا باشه. -با آیسودا حرف می زنم ولی مطمئنم شوکه میشه. -باید این مرحله رو طی کنه. حاج رضا متفکر بود. برای خودش نمی ترسید. نگران حال و روز آیسودا بود. هنوز درست و حسابی این دختر را نمی شناخت. به عواطف و احساساتش واقف نبود. درون خانه اش زندگی می کرد. ولی آنقدرها که با سلیم وقت می گذراند با او دو کلمه هم حرف نمی زد. حق هم داشت. برایش غریبه بود. ارتباط برقرار کردن با هم جنسش راحت تر بود. -هرچه زودتر بدونه بهتره. با خودش قرار گذاشته بود همه چیز را عید سال بگوید. وقتی همه دور هفت سین جمع شده اند. اما انگار نمی شد. باید هر چه زودتر می دانست تا خواستگاری شود. این همه نزدیکی بین خودش و پژمان به مذاقش خوش نمی آمد. -قضیه رو میگم بعدش عموشو خبر می کنم برای خواستگاریش.. مکث کرد. دوباره ادامه داد: یه صیغه ی محرمیت بخونین، تو زمانی که قراره خونه ساخته بشه بیا همین جا بمون. -لازم نیست میرم هتل. -تا کی؟ یک ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ اصلا دوست نداشت زیر منت کسی برود. حالا دایی اش باشد یا غریبه. -مهم نیست. -رو حرفم حرف نیار پژمان، تمام این سالها خطا کردی هیچی نگفتم، لازم نیست باز هم ادامه بدی. دهانش بسته شد. نه بخاطر اینکه جوابی نداشت. محض همان احترام بزرگتری کوچکتری بود. وگرنه زندگی او به کسی ربطی نداشت. -پس رفع زحمت می کنم. -بمون باید اینجا باشی وقتی همه چیز رو می فهمه. سرش را برگرداند و صدا زد: خانم. خاله سلیم و آیسودا درون اتاق بودند. -خانم میشه با دخترمون بیاین. -الان. پژمان هم کمی نگران بود. موقعیت حساسی بود. ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. حتی بغض و گریه ی آیسودا. چیزی که واقعا تحملش را نداشت. همان وقت ها درون عمارت هم که گریه می کرد جایی می رفت که صدایش را نشنود. طاقتش را نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 376 طاقتش را نداشت. آیسودا همراه با خاله سلیم آمد. قافه اش کنجکاو و متعجب بود. نمی فهمید چه شده؟ با این حال جلوی خودش را نگرفت و پرسید. -خبری شده؟ حاج رضا با ملایمت گفت: بیا بشین. آیسودا مقابل حاج رضا و کنار پژمان نشست. حس می کرد مساله مهم باشد. قیافه ی هر دو مرد جدی بود. از این جدیت اصلا خوشش نمی آمد. -چیزی شده؟ خاله سلیم با دلسوزی نگاهش کرد. حاج رضا هنوز جرات گفتنش را نداشت. پژمان گفت: من شروع کننده باشم؟ حاج رضا دستش را بالا اورد. رو به آیسودا گفت: می خواستم عید برات بگم اما خب... آیسودا سرش را کمی کج کرد. قلبش تند می زد. -مادرت... رنگ آیسودا پرید. ماجرا چه بود؟ -من تنها داییت هستم، برادر مادرت، مادر تو و پژمان. حتی اگر تصادف هم می کرد این همه حالش خراب نمی شد. شل و بی حال به به مبل تکیه داد. انگار فشارش افتاده باشد. پژمان به سمتش نیمخیز شد. -خوبی؟ حاج رضا و خاله سلیم هم از جایشان بلند شده به سمتش آمدند. -آیسودا... جوابی نداد. خانه دور سرش می تابید. نمی فهمید باید چرا حالش خراب شود. شوکه شده بود یا هر چیز دیگری؟ -یکم آب قند برایش بیارین زن دایی. خاله سلیم فورا رفت. بیخ به پژمان نگاه کرد. این مرد غریبه نبود؟ پسر خاله اش؟ تمام مدت فامیلش بود؟ هم خونش؟ دستش روی دسته ی مبل سفت شد. چقدر معما دور و برش بود و خبر نداشت. چقدر زندگیش کوفتی بود. به حاج رضا پیرمرد مهربان نگاه کرد. عین پدر نداشته اش دوستش داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 377 خاله سلیم فرز با لیوان آب قند آمد. آن را جلوی دهانش گرفت. -یکم بخور فشارت بیاد بالا. میل نداشت. ولی شاید حالش را کمی بهتر می کرد. دستش لرز خفیفی داشت. لیوان را گرفته کمی نوشید. -همش واقعیه؟ هرچی گفتین؟ سرکار نیستم؟ مثلا دلتون خواسته یکم باهام شوخی کنیم؟ کمی بغض داشت. پژمان درکش می کرد. واقعا سخت بود. حاج رضا با شرمندگی گفت: ببخش دخترم که زودتر نگفتم. مثلا بخشش نبود که! فقط درک نمی کرد. حالیش نبود قضیه از چه قرار است. به پژمان نگاه کرد. -راسته؟ -آره راست. گریه اش گرفت. لیوان را پس زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و زیر گریه زد. پژمان سر تکان داد. نمی فهمید چطور باید آرامش کند. خاله سلیم با دلسوزی در آغوشش کشید. -فدات بشم درسته دیر بهت گفته شد و تمام این مدت عذاب کشیدی، ولی این هم یکی دیگه از مراحلیه که تو زندگیت داری طی می کنی. نفسشان از جای گرم بیرون می آمد. حدود 4 ماهی در این خانه بود. مدام عذاب وجدان سرباری بودن را داشت. بدون اینکه بداند اینجا خانه ی دایی خونیش است. شاید باز هم همان عذاب وجدان را داشت. ولی حداقل کمتر بود. کمتر عذاب می کشید. راحت تر کنار می آمد. از جایش بلند شد. -کاش زودتر گفته بودین. به سمت اتاق رفت. -اجازه بدین یکم تنها باشم. واقعا احتیاج داشت. حاج رضا بی حال و ناراحت روی مبل نشست. پژمان رفتنش را نگاه کرد. آیسودا به اتاق رفته. شال و کلاه کرد. پژمان با حساسیت بیرون رفتنش را نگاه کرد. از جایش بلند شد. به آرامی گفت: میرم دنبالش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 378 پشت سر آیسودا از خانه بیرون رفت. نمی خواست شاهد این باشد که در ناراحتی دیوانگی کند. آیسودا بدون اینکه متوجه پژمان باشد دست در جیب پالتویش به سمت خیابان رفت. پژمان به سمت ماشینش رفت. می دانست با تاکسی می رود. سوار ماشینش شد. آیسودا که به خیابان رسید. پژمان هم با ماشین سر خیابان بود. آیسودا دست تکان داد. سوار تاکسی شد. پژمان هم پشت سرش راه افتاد. کاملا به او حق می داد. هر کس دیگری هم به جایش بود ناراحت می شد. شوک بدی بود. تاکسی به سمت خیابان حکیم نظامی می رفت. بلاخره هم سر جلفا نگه داشت. آیسودا از ماشین پیاده شد. پژمان هم متعاقب او، ماشین را جای دوری نگه داشت. تا به خودش بیاید آیسودا وارد کوچه شده بود. با عجله از ماشین پیاده شد. به دنبالش روان شد. به نظر عصبی می رسید. شانه هایش که تکان نمی خورد. پس گریه نمی کرد. هوا داشت تاریک می شد. آرام پشت سرش قدم برمی داشت. قدم زنان به سمت کلیسای وانک می رفت. روبروی کلیسا، روی لبه ی یک سکو نشست. خودش را در آغوش کشید. نه گریه می کرد نه عین خیلی ها با خودش حرف می زد. نگاهش فقط به کلیسا بود. کمی با فاصله ایستاد و نگاهش کرد. چراغ ها کم کم روشن می شدند. سرما هم شدت می گرفت. بلاخره طاقت نیاورد. به آرامی جلو رفت و کنارش نشست. آیسودا بدون اینکه نگاهش کند گفت: می دونستم دنبالم میای. -حالت بهتره؟ -نه! -متاسفم . -چرا بهم نگفتی؟ چهار سال منو توخونه ات زندانی کردی لعنتی! -مادرت می دونست. با پرخاش به سمتش برگشت. -به درک، مهم من بودم، من! باز اشکش آمد. -مگه آدم وقتی با یکی فامیله باید قایم کنه؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 379 -نه! با پرخاش گفت: پس چی؟ چرا قایم کردی؟ -بلاخره می فهمیدی. آیسودا با عصبانیت نگاهش کرد. -نگام کن، من به اندازه ی کافی اعصابی . ناراحت هستم، پس میشه جواب سوالمو بدی؟ نمی تونی پاشو برو، بهت احتیاج ندارم. پژمان نگاهش کرد. جوری گریه می کرد انگار مادرش دوباره فوت کرده. -دقیقا از چی ناراحتی؟ -از چی نباید ناراحت باشم؟ شماها از من پنهون کردین، من چهار ماه تو خونه ی آدمی بودم که فکر می کردم غریبه ان، شرمم می شد تو خونه اش باشم، احساس سرباری داشتم، عذاب می کشیدم می فهمی؟ پژمان آدمی نبود که زخم زبان بزند. -می فهمم. -پس چی میگی؟ -همه چیز برمی گرده به ازدواج و فرار مادرت، پدربزرگمون تردش کرد، بعد از اون هیشکی ازش خبر نداشت. اتفاقی پیداش کردیم، البته من با دیدن تو، مادرتو پیدا کردم.خود مادر خواست کسی حرفی نزنه. -چرا؟ -خجالت می کشید. اشک روی صورتش ماسید. به پژمان نگاه کرد. -از خانواده ی خودش؟ -آره بخاطر علاقه ی دردسرسازش به پدر تو، که ظاهرا آخر و عاقبت خوبی هم براش نداشت. -بازم حق نداشتین ازم پنهون کنین. -درسته. پژمان به کفش های برق افتاده اش نگاه کرد. همیشه مرتب و منظم بود. کفش هایش همیشه صیقلی بود و برق می زد. کت و شلوارهایش اتو کشیده... با موهای مرتب... ادکلن خاصش... -اصلا برام جذاب نیست که پسرخاله می. پژمان لبخند زد. -چرا؟ آیسودا شانه بالا انداخت. یکهو گارد گرفت. -تو پسرخاله ی من بودی، هم خونم اینقد عذابم دادی؟ پژمان متعجب نگاهش کرد. -کدوم عذاب؟ -تو منو زندانی کردی. -اسمش زندانی کردن نیست. -پس چیه؟ مطمئن بود کمی از ناراحتیش کم شده. حالا نوبت گیر دادن بود که خودش را خالی کند. بنابراین زیاد دم پرش نرفت. -باشه حق با توئه. -خوبه قبول داری. -چی بگم؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 380 -هیچی، بیا منو بخور. رویش را از پژمان گرفت. پژمان خنده اش را مهار کرد. دختره ی دیوانه. -اینا سرده، پاشو بریم یه کافه یه چیزی بخور. -میل ندارم. بلند شد. زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد. -اینقد سرتق نباش دختر. با کفش های اسپرتش روی کفش پژمان آمد. کارش کاملا به عمد بود. می دانست پژمان از نامرتبی بدش می آید. ولی این بار چون می دانست آیسودا لج کرده چیزی نگفت. -راحت شدی؟ -نه! مقابل پژمان ایستاد. از دو طرف دستانش را درون جیب پالتوی پژمان فرو کرد. جوری نفس به نفسش ایستاده بود که پژمان گفت: الان میان جمعمون می کنن. -تو با نفوذی مگه نه؟ کی به تو دست می زنه آخه؟ حس می کرد دارد دق و دلی هایش را بیرون می ریزد. پژمان فقط نگاهش کرد. -دروغ میگم؟ -بسه دیگه. -چی بسه؟ مگه چی گفتم؟ -بیا بریم. -فک می کنی دیوونه شدم؟ تو که از این دیوونه خوشت میاد. مستقیم به چشمان قهوه ای رنگش نگاه کرد. انگار سر دلش پر بود از حرف های نگفته. -تا آخر عمرم هم این دختر دیوونه نیمه ی جان منه. دوباره بغض کرد. پژمان با عشق موهایش را از روی صورتش کنار زد. روسریش را مرتب کرد. مردمک های آیسودا لرزید. -اینقد خوب نباش. -چند دقیقه پیش بد بودم که. دستانش را بیشتر درون پالتوی پژمان فرو برد. -من نمی دونم از این به بعد بدون تو اگه یه روز دوسم نداشته باشی چیکار کنم. وقتی حرف می زد صدایش می لرزید. بغض داشت خفه اش می کرد. -بغض نکن. انگار تلنگر زد. دوباره اشکش پایین آمد. -من دارم دیوونه میشم. پژمان با مهربانی بغلش کرد. -عشق من تموم نمیشه. کنار گوشش گفت: با این وضع هرچی هم با نفوذ باشم میان جمعمون می کنن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
از حرف پوپک اصلا خوشش نیامد. حس بدی داشت. انگار حنجر گذاشته باشند بیخ گلویش... حالا ببرند یا چند دقیقه ی دیگر. -حالا چرا اخمات توهمه؟ -چقدر حرف می زنی دختر؟ -حرفم نزنم؟ پس اومدی دنبال من که چی؟ عبوسانه رویش را برگرداند. پولاد هم تلای نکرد که باز صحبتی کند. فکرش به ریخته بو. حس های عجیبی داشت که می ترساندش. حالا وقتش نبود. هنوز از قبلی التیام نیافته بود. می گفتند آدمی بنده ی محبت است. ولی او که فعلا عشق و محبتی نگرفته. یک دختر بچه مستاجر مادرش است و تمام. نباید برای خودش بزرگش می کرد. -خجالت نمی کشی؟ -ها؟! گیج و منگ از گوشه ی چشم به پوپک نگاه کرد. -به آدم بد و بیراه میگی بعد از دلشم در نمیاری؟ -کدوم بد و بیراه؟ -رسما گفتی خفه شو. چشمانش عین نلبکی بزرگ شد. تا چند دقیقه ی دیگر می گفت کتک هم خورده. -فازت چیه بچه؟ -من بچه ام؟ کلا سرش درد می کرد برای یکی به دو کردن. عجب دختر جنوری بود. -بسه پوپک. -چی؟ -یکی به دو کردن هات. -حوصله ام سر رفته. -تا الان تو بداشت چیکار می کردی؟ پوپک با لحن شیرینی گفت:صحبت. ای خدایی گفت. ماشین را کنار جاده کشید. پیاده شد. از جویی که رد می شد دستش را پر از آب کرد. به صورتش پاشید. این دختر کاری می کرد موتورش داغ کند. ملکه عذاب بود. پوپک شیشه را پایین کشید. -تو این سرما دات شده؟ -مگه تو می ذاری؟ پوپک ریز ریز خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -من چیکارت دارم آخه؟ -بیا منو بخور. -ایش، خوردنی هم نیستی که! بلند شد و با غضب نگاهش کرد. زیر لب الله اکبر گفت. شیطان می گفت یک فصل کتک مفصل بزندش. سوا ماشین شد. -می خوای من برونم؟ -نه! -چرا آخه؟ -دختر قرص وراجی خوردی؟ -بده دارم سرگرمت میکنم؟ -بیشتر سردرده تا سر گرم. پوپک تیز نگاهش کرد. -لیاقت نداری دیگه، وگرنه قدرمو می دونستی که چه هم خونه ی خوبی نصیبت شده. -شیطون نشنوه. -چی گفتی؟ پولاد لب گزید. -هیچی نگفتم. -یه چیزی گفتی. صدایش تیز بود. البته وقت دعوا و بلبل زبانی. وگرنه در حالت عادی صدایش جوری بود که می توانست او را از جهنم به بهشت بکشاند. بدجور زیبا بود. انگار یک پرنده ی بهشتی چهچه بزند. -باشه نگفتی ولی شیطون از تو چش خودت دربیاد. خنده اش گرفت. ناکس شنیده بود ولی می خواست باز تکرار کند که ضربه فنیش کند. عجب مارمولک بود -دیگه چی؟ -هیچی دیگه، هرچی دلت بخواد به من میگی توقع داری من هیچی نگم. -بگم غلط کردم تموم میشه؟ -اصلا من نمیام سر سد. -خدایا... -چیه؟ -سرم داره می پوکه. -به من چه؟ اصلا دیگر جوابش را نمی داد. هرچقدر می خواست حرف بزند. پوپک از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -حالا چته حرف نمی زنی؟ پولاد جواب نداد. -خب حرف نزن، انگار برای من مهمه. باز خنده اش گرفت. جلوی خودش را نمی گرفت. هی باید یک حرفی می زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan