#رمان_فراری
#قسمت_731
از حرف پوپک اصلا خوشش نیامد.
حس بدی داشت.
انگار حنجر گذاشته باشند بیخ گلویش...
حالا ببرند یا چند دقیقه ی دیگر.
-حالا چرا اخمات توهمه؟
-چقدر حرف می زنی دختر؟
-حرفم نزنم؟ پس اومدی دنبال من که چی؟
عبوسانه رویش را برگرداند.
پولاد هم تلای نکرد که باز صحبتی کند.
فکرش به ریخته بو.
حس های عجیبی داشت که می ترساندش.
حالا وقتش نبود.
هنوز از قبلی التیام نیافته بود.
می گفتند آدمی بنده ی محبت است.
ولی او که فعلا عشق و محبتی نگرفته.
یک دختر بچه مستاجر مادرش است و تمام.
نباید برای خودش بزرگش می کرد.
-خجالت نمی کشی؟
-ها؟!
گیج و منگ از گوشه ی چشم به پوپک نگاه کرد.
-به آدم بد و بیراه میگی بعد از دلشم در نمیاری؟
-کدوم بد و بیراه؟
-رسما گفتی خفه شو.
چشمانش عین نلبکی بزرگ شد.
تا چند دقیقه ی دیگر می گفت کتک هم خورده.
-فازت چیه بچه؟
-من بچه ام؟
کلا سرش درد می کرد برای یکی به دو کردن.
عجب دختر جنوری بود.
-بسه پوپک.
-چی؟
-یکی به دو کردن هات.
-حوصله ام سر رفته.
-تا الان تو بداشت چیکار می کردی؟
پوپک با لحن شیرینی گفت:صحبت.
ای خدایی گفت.
ماشین را کنار جاده کشید.
پیاده شد.
از جویی که رد می شد دستش را پر از آب کرد.
به صورتش پاشید.
این دختر کاری می کرد موتورش داغ کند.
ملکه عذاب بود.
پوپک شیشه را پایین کشید.
-تو این سرما دات شده؟
-مگه تو می ذاری؟
پوپک ریز ریز خندید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_732
-من چیکارت دارم آخه؟
-بیا منو بخور.
-ایش، خوردنی هم نیستی که!
بلند شد و با غضب نگاهش کرد.
زیر لب الله اکبر گفت.
شیطان می گفت یک فصل کتک مفصل بزندش.
سوا ماشین شد.
-می خوای من برونم؟
-نه!
-چرا آخه؟
-دختر قرص وراجی خوردی؟
-بده دارم سرگرمت میکنم؟
-بیشتر سردرده تا سر گرم.
پوپک تیز نگاهش کرد.
-لیاقت نداری دیگه، وگرنه قدرمو می دونستی که چه هم خونه ی خوبی نصیبت شده.
-شیطون نشنوه.
-چی گفتی؟
پولاد لب گزید.
-هیچی نگفتم.
-یه چیزی گفتی.
صدایش تیز بود.
البته وقت دعوا و بلبل زبانی.
وگرنه در حالت عادی صدایش جوری بود که می توانست او را از جهنم به بهشت بکشاند.
بدجور زیبا بود.
انگار یک پرنده ی بهشتی چهچه بزند.
-باشه نگفتی ولی شیطون از تو چش خودت دربیاد.
خنده اش گرفت.
ناکس شنیده بود ولی می خواست باز تکرار کند که ضربه فنیش کند.
عجب مارمولک بود
-دیگه چی؟
-هیچی دیگه، هرچی دلت بخواد به من میگی توقع داری من هیچی نگم.
-بگم غلط کردم تموم میشه؟
-اصلا من نمیام سر سد.
-خدایا...
-چیه؟
-سرم داره می پوکه.
-به من چه؟
اصلا دیگر جوابش را نمی داد.
هرچقدر می خواست حرف بزند.
پوپک از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-حالا چته حرف نمی زنی؟
پولاد جواب نداد.
-خب حرف نزن، انگار برای من مهمه.
باز خنده اش گرفت.
جلوی خودش را نمی گرفت.
هی باید یک حرفی می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan