فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تو خیابون آشنا میبینی 🙈😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه ماهی چطوری جاشده این یذره جا !! 😐
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮ
ﻃﺮﻑ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺍﻭﻝ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ... ﺑﻌﺪ ﻃﺮﻑ چپ...
ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺳﺮﺩ ﺳﺮ ﺑﮑﺶ. ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﻒ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﻮﺑﯿﺪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﺘﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ:
ﺍﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﻡ ،
ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ : ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ😜
ﺳﺎﺩﮔﯽ😂😂😂
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻮﻓﯿﻖ
ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﯿﺪ... 🙏
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰با روشنگری و ترویج فرهنگ مترقی اسلامی:
📛 اجازه نخواهیم داد که:
🔻بی حیایی = مُد...
🔻رقاصی=ابزار شادی...
🔻بی آبرویی = کلاس...
🔻دود = تفریح...
🔻رابطه با نامحرم = روشنفکری...
🔻گرگ بودن = رمز موفقیت...
🔻بی فرهنگی = فرهنگ...
🔻پشت کردن به ارزشها و اعتقادات = نشانه رشد و نبوغ...
🔻خوردن حق دیگران = زرنگی...
🔻شایعه پخش کردن=آزادی...
✅ لذا باید:
🍃مطالعه و تحقیق در منابع اسلامی، جهت آشنایی بهتر و جامعتر.
🍃ترویج فرهنگ مترقی اسلامی با گفتار و رفتار.
🍃بهترین الگو، خود ما هستیم.یعنی از خود شروع کنیم.
♻️همه وظیفه داریم، سکوت و بی تفاوتی در این امر ، یعنی همکاری با تهاجم فرهنگی است.
#ویروس_اندلس
#تهاجم_فرهنگی
http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت سی_و_یکم
از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می¬پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می¬کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می¬داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬هاش می¬گشت.»
کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری میدوزی؟» به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفرهاس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم. صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت.
از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت سی_و_دوم
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت سی_و_سوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.»
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
❓ اگر روزه دار سهوا و بدون اینکه حواسش به روزه باشد، مفصل چیزی بخورد،😃 آیا روزه اش باطل است؟
✏️ #جواب:
روزه اش صحیح است و نوش جانش. اتفاقا یکی از لذیذترین غذاها همین است 😉
🔹 البته، اگر در وسط خوردن متوجه شد، باید هر آنچه در دهان باقی مانده را بیرون آورد و چنانچه عمدا فرو برد روزه اش باطل است و کفاره نیز دارد.
🌷🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونگی خرج کردن برا دوس دخترا یا نومزد اینده😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
اذان صبح
زن: رضا پاشو سحره
مرد (خواب آلود): بگو فردا بهش زنگ میزنم
رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات!😐😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔥
🌺🌺🌺🌺🌺
💢↶ شـرح دعـای #روزاول
✍آیت اللہ مجتهـدی تهـرانی ره
⬅️ اقسـام روزہ ⇩⇩
سه نـوع روزہ داریم
1⃣ ◄روزہ عـام
2⃣ ◄روزہ خـاص
3⃣ ◄روزہ خـاص الخـاص
🌷🌷🌷🌹🌹🌹🌷🌷🌷
♦️⇦ روزہ عـام
همان روزهای است ڪه عموم مردم میگیرند
روزهٔ عام روزهای هست ڪه انسان تنها
از اموری ڪه روزہ را باطل میکند
خودداری مینماید
🌸🌸🌸🌺🌺🌺
♦️⇦ روزہ خـاص
روزهای است ڪه روزهدار علاوہ بر اینکه
از خوردن و آشامیدن خودداری میکند
اعضاء و جوارحش هم روزہ دارد
چشمش را هم از معصیت میبندد
سحر ڪه روزہ میگیرد نیت میکند ڪه
خدایا من همہ اعضاء و جوارحم روزہ است
گوشم غیبت نمیشنود
زبانم غیبت نمیکند و ...
این روزہ خاص است
❤️❤️❤️🌺🌺🌺
♦️⇦ روزہ خـاص الخـاص
این روزہ، روزهای است ڪه غیر از خدا
هیچ چیز دیگری در دل روزهدار نباشد
🍀☘🍀
↫◄ اگر در ماہ رمضان همه کارها
برای خدا باشد
روزہ خاص الخاص تحقق مییابد
و از این رو در دعا از خدا میخواهی
【اَللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ】
یعنی خداوندا
روزہ مرا روزہ خاص الخاص قرار بدہ🙏
باید دلهای خود را برای خدا خالی کنیم
ملائکه شب احیاء فرود میآیند
ولی فرودگاہ دلمان را پیدا نمیکنند
تعلقات بہ مال، زن، بچہ و دنیا جایی
برای نزول ملائڪه باقی نگذاشته است
دل اگر خالی باشد آن وقت
«تَنَزَّل المَلائکة وَالرّوح» تحقق مییابد
و اگر این گونه نباشد ملائکه
در شب احیاء بر دل شما فرود نمیآیند
در ماہ رمضان کاری بکنیم ڪه
جا برای نزول ملائکه داشته باشیم
🌷🌷🌺🌺🌹🌹🌸🌸
✍خلاصه اینکه روزہ صحیح و کاملی ڪه خدا برای کامل نمودن روزهدار مقرر فرمودہ، قطعاً شامل خودداری اعضای بدن از گناہ میباشد
و روزهٔ کاملتر این است ڪه علاوہ بر آن
قلب را از یاد غیر خدا باز داشته
و از هر چه غیر اوست روزہ بگیرد
🌿🍀☘🍀🌿🍀
هنگامی ڪه انسان ماهیت روزہ
درجات و فلسفہ تشریع آن را فهمید
ناچار باید از هر گناہ و حرامی
بخاطر قبول روزهاش خودداری کند
و الا مسئول بودہ و بخاطر اینکه
اعضای بدنش روزہ نگرفتهاند
مجازات میشود
🌼🌹🌷🌺🌸🌷🌹🌼
⬅️ ویـژگی قائمیـن
【وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ】
خدایا در ماہ رمضان
قیام مرا قیام قائمین قرار بدہ
یعنی شب ڪه نماز شب میخوانم
قیامم قیام قائمین باشد
قائمین آنهایی هستند ڪه در نماز
از خوف خدا گریہ و زاری میکنند
یعنی نماز مرا نماز عاشقانه قرار بدہ
برای نماز شب از خواب باید بپریم
نہ اینکه ساعت کوک کنیم تا بیدار شویم
🌷🌺🌺🌷🌸🌹🌹🌸
⬅️ از غفلـت بپـرهیـزیـم
【وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ】
و در این روز اول ماہ رمضان مرا
از خواب غفلت بیدار کن
این هم دعای خوبی است گناہ نکنیم
هر لحظہ ممکن است مرگ از راہ برسد
【وَ هَبْ لِی جُرْمِی فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
وَاعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ】
خدایا در این ماہ رمضان مرا ببخش
ای خدایی ڪه از گنهکاران میگذری
اللهم عجل لولیک الفرج 🙏🙏🙏🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌸
ادامه رمان 👇
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_چهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: «اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!» نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!» با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 افطاری مورد علاقهی #رهبر_انقلاب
💠 رهبر انقلاب نقل میکنند #ماه_رمضان ۱۳۹۰(قمــری) در زندان از راه رسید. با فرا رسیدن این ماه، دلم غرق شادی شــد؛ چون از کودکی این ماه را دوست میداشتم. هنگام افطار فرا رسید، اما چیزی برای من نیاوردند. نماز را خواندم. لحظات شادیآور سر سفره افطار در کنار خانواده، با #سماوری که در برابر ما میجوشید، در خاطرم گذشت. خوردنیهای سبک مخصوص افطار را به یاد آوردم؛ بویژه #ماقوت مختص خود را(غذای معروف مشهدیها که ظاهراً مختص خود آنها است) به یاد آوردم؛ که از هر غذایی برای افطار، آن را بیشتر دوست میداشتم. این «ماقوت» از آب و نشاسته و شکر تهیه میشود و به شیوه خاصی آن را میپزند. #همسر من نیز در پختن آن، همانند پختن سایر غذاها، بخوبی وارد است. ناگهان به خود آمدم و از خداوند مغفرت طلبیدم. شاید این گرسنگی بود که خاطرات یاد شــده را در ذهنم برانگیخت. شاید تنهایی بود. به هر حال باید صبر کرد. نیم ساعت پس از مغرب، یک فنجان چای به دست آوردم. مدتی بعد شــام آوردند، که به خاطر نامرغوبی، دل بدان رغبت نمی کرد. اما قدری از آن را خوردم و بقیه را برای سحری گذاشتم. در سحر هم مابقی آن را با اکراه خوردم، زیرا این غذا از اصل نامطبوع بود و بعد از مانده شدن نیز نامطبوعتر شده بود. نخستین روز بر این منوال گذشت. #روز_دوم، نگهبــان اطلاع داد که چیزی برای شــما فرستاده شــده. آن را گرفتم و باز کردم، دیدم انواع غذاهایی که در افطار به آنها میل دارم، در چند بشقاب برایم فرستاده شده اســت. این غذاها برای چند نفر کافی بود. همسرم آن را آماده ساخته بود و توانسته بود به #زندان برساند. همچنین در همان روز، از منزل برایم وســایل تهیه و صرف چای آوردند. لذا افطاری خوشــمزه و مطبوعی بود که به قــدر کفایت از آن برداشتم و باقی را برای زندانیان فرستادم. این کار هر روز تکرار شد.
📙 کتاب خون دلی که لعل شد
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_پنجم
بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!»
پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.»
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمیدونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!»
و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: «مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم.
همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداختهام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی بر میآمد، پاسخ دادم: «نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم...»
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سی_و_هفتم
گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چند گل لیلیوم عطری در دلِ سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضای آشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهر شد و با صدایی آهسته گفت: «الهه جان! چایی رو بیار!» فنجانها را از قبل در سینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم روی سماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود.
دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیده بود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن «بسم الله!» قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی از متانت، لرزشش را پنهان کنم، سلام کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانم به احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس از فاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچون همیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش را به زیر انداخت.
حالا خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحل چشمانش بفهمم و چه نگاه متلاطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوک مدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتش میبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرم و کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانان طوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که نشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید: «حالت خوبه عزیزم؟» و من با لبخندی ملایم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهم را به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عمو جواد را مخاطب قرار داد: «آقا جواد! حتماً میدونید که ما سُنی هستیم. من خودم ترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری با هم راحتتر زندگی میکنن. ولی خُب حالا شما این خواستگاری رو مطرح کردید و ما هم به احترام شما قبول کردیم.»
از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترک برداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد: «حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم، خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.» که پدر به میان حرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: «خُب نظر شما چیه آقا مجید؟» بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانی لبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفس عمیق ساکت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد: «حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و سُنی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون به خدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنه و همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و سُنی میتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای من مثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردم کنار خونواده خودم هستم.»
پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنی پرسید: «یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونی یا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!» لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهای از ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه ملامتبار مادر را برایش خرید که آقای عادلی سینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: «حاج آقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختلافات مذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شون آزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!»
لحنش آنچنان با صراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه ساکت شدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه در کنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبدالله احساس رضایتم را از آرامش چشمانم خواند که به تلافی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را به لبخندی صمیمانه داد: «مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو به عنوان برادر راحت کرد!» و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید! چیز قابل داری نیس!» از میهمانان پذیرایی کرد.
🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 هدف روزه چیست؟
✅ اساساً برنامه ماه مبارک رمضان برنامه #انسان_سازى است که انسانهاى معیوب در این ماه خود را تبدیل به انسانهاى سالم، و انسانهاى سالم خود را تبدیل به انسانهاى کامل کنند.
✳️ برنامه ماه مبارک رمضان برنامه تزکیه نفس است، برنامه اصلاح معایب و رفع نواقص است، برنامه تسلط عقل و ایمان و اراده بر شهوات نفسانى است، برنامه دعاست، برنامه پرستش حق است، برنامه پرواز به سوى خداست، برنامه ترقى دادن روح است.
✳️ اگر بنا باشد که ماه مبارک بیاید و انسان سى روز گرسنگى و تشنگى و بىخوابى بکشد و مثلًا شبها تا دیروقت بیدار باشد و به این مجلس و آن مجلس برود، و بعد هم عید فطر بیاید و با روز آخر شعبان یک ذره هم فرق نکرده باشد، چنین روزهاى براى انسان اثر ندارد. اسلام که نمىخواهد مردم بىجهت دهانشان را ببندند، بلکه با روزه گرفتن قرار است که انسانها اصلاح شوند.
🔰 چرا در روایات ما آمده است که بسیارى از روزهداران هستند که حظ و بهره آنها از روزه جز گرسنگى چیزى نیست؟!
✳️ بستن دهان از غذاى حلال براى این است که انسان در آن سى روز تمرین کند که زبان خود را از گفتار حرام ببندد، غیبت نکند، دروغ نگوید، فحش ندهد.
📚 منبع: انسان کامل، شهید مطهری
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ تشنگی زیاد:
👈 #مكارم: اگر روزهدار بهاندازهای تشنه شود كه طاقت تحمّل آن را ندارد و يا ترس بيماري و تلف داشته باشد، میتواند به.اندازه.ضرورت، آب بنوشد ولي روزه او باطل میشود و باید #قضا کند و اگر ماه رمضان باشد، #بنابر_احتیاط_واجب بايد بقيه روز را امساك كند.
👈 #سيستاني: احساس تشنگی یا ضعف به تنهایی مجوز افطار نیست؛ ولی
1⃣ اگر به قدری زیاد باشد كه در اثر آن به سختي زیادی بيفتد كه معمولاً نمیتوان تحمّل كرد، خوردن روزه اشکالی ندارد؛ اما در ماه مبارک رمضان #بنابر_احتیاط_واجب به مقدار ضرورت و از بین رفتن آن ضعف یا تشنگی فوقالعاده، اکتفا نموده و در بقیه روز #امساک نماید. البته در هر صورت روزه با خوردن یا آشامیدن باطل است و بعدا #قضا کند،
2⃣ اما اگر مریض است و روزه برای وی ضرر قابل توجه دارد و لازم است جهت درمان یا جلوگیری از شدت مرض، در بین روز زیاد آب بیاشامد، روزه گرفتن و امساک واجب نیست.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
❓برای بعضی افراد یا مشاغل خاص روزه گرفتن موجب تشنگی خیلی زیاد می شود. حکم روزه این افراد چیست؟
👇👇👇
✅ تشنگی زیاد:
👈 #امام_خمینی: اگر روزهدار به قدري تشنه شود كه بترسد از تشنگي بميرد یا ادامه روزه برایش حرجی شود، میتواند بهاندازه رفع ضرورت آب بياشامد ولي روزه او باطل میشود و باید بعدا #قضا کند و اگر ماه رمضان باشد، #بايد در بقيه روز امساک نماید یعنی همانند فرد روزه دار ادامه دهد.
👈 #امام_خامنهای: اگر شخصى جهت شغلى كه دارد و نمىتواند آنرا رها كند چنانچه بر اثر تشنگی يا گرسنگی روزه برايش حرجى باشد، و همچنين افراد كم سن و سال كه روزه گرفتن براى آنها مشقّت و سختی شديد دارد، هر وقت دچار حرج و مشقّت شدند، میتوانند افطار نموده و باید #قضا نمایند؛ ولی #امساک در ادامه روز لازم نیست.
🌷🌷🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانم_با_سیاست
یه خانم خونه درعین حالی که باید ناز و عشوه داشته باشه
باید بتونه مستقل باشه وگلیم خودش رو از آب بکشه بیرون☺️
انقد وابسته همسرتون نباشید که فکر کنه شما بی عرضه هستید❌
🌹🌹🌹🌹🌹🥀
اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید و این نكته را زمانی كه وی عصبانی است بیشتر مراعات كنید. در بسیاری اوقات حالت روحی او برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید او میشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🥀
📌هیچ گاه مردتان ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﮎﻧﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﯽﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺘﻬﻢ ﻧﮑﻨﯿد.
ﺍﻭ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻥ و ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
👈 کمی صبور باشید و زود قضاوت نکنید.
🌹🌹🌹
✍زن باید گُل خونه باشه ♥️
✅زن باید شادی آفرین خونه باشه، سنگ صبور خونه باشه، چرا که حضرت علی علیه السلام فرمود : زن گُل است پس باید همچون گُل شکفته ، در گلستان خانواده شادی آفرین باشید.
👈پس خانم گُل،هم باعث شادی خونوادت شو و هم با وجودت رایحه خونه رو عوض کن و حال همه رو خوب کن.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#نکته👇👇👇
آدما فقط متوجه تغییر رفتاری که باهاشون میشه میشن، ولی هیچوقت متوجه نمیشن که رفتارشون باعث این تغییر شده.
🍀
اغلب وقتی امیدت رو از دست میدی و
فکر میکنی که این دیگه آخر خطه،
خدا از بالا بهت لبخند میزنه و میگه: آروم باش عزیزم این فقط یه پیچه هنوز که تموم نشده
🍀
╔═══🌈🌻════╗
http://eitaa.com/cognizable_wan
╚═══💕🌿════╝