الان بزرگترین مشکل نتانیاهو مسئله اسرا و شهرکنشینان است که همچنان باقیست و علیرغم تمام جنایتها در یک سال گذشته نتوانسته آن را حل کند.
نتانیاهو باید این سوالات را به افکار عمومی پاسخ دهد: سنوار هم کشته شد. خب؟! نه اسراء آزاد شدند، نه جنگ در شمال با حزبالله متوقف شد و نه در غزه. امنیت شهرکها نیز تامین نشد و حداقل حدود ۲۰۰ هزار آواره همچنان باقیست و نمیتوانند بازگردند. در کنار آن شهرهای صفد، حیفا و تلآویو نیز زیر آتش رفته است.
برخلاف ظاهر، مسئله اصلیِ شهرکنشینان و شهروندان اشغالگر، آرامش و بازگشت به زندگیست و اسراء در مرتبه بعدی است و اتفاقا بزرگترین مشکل نتانیاهو هم همین است هرچند در ظاهر مسئله اسراء را برجسته میکند تا پوششی بر مطالبات آوارگان صهیونیست باشد ولی در واقع، در ابربحران شهرکها و شهرکنشینان فرو رفته است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیست دردی کشندهتر ز فراق...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهل_وششم
یک روز صبح که کلاس انشا داشتیم آقای یوسفی موضوعی متفاوت از موضوعات معمول را تعیین کرد موضوع انشای آن روز از این قرار بود اگر جای من بودید؟
چقدر سخت از خودم میپرسیدم آخه من چطور خودم را جای آقای یوسفی بگذارم و توصیفش کنم؟ چگونه میشود اخلاق یا رفتار یا ظاهر خودم را با او عوض کنم؟
اولین بار بود که به جای موضوعات تکراری در ساعت های درس انشا به موضوعی جدید بر میخوردم و حالا اگر میخواستم خودم نباشم باید به جای آقای یوسفی میبودم از اینکه معلم ادبیات و انشا باشم خوشحال بودم اما اخلاق و ظاهر درهم ریخته و عصبانی او این جایگزینی را مشکل می کرد. به همه ی کلاسها همین موضوع را داده بود و همه ی دختران باید تجربه ی یوسفی بودن را مینوشتند به نظر سخت و نانوشتنی می رسید اما نه باید قسمت خوبش را میدیدم و امتحان میکردم تا خوشایند باشد. اسمم اول دفتر نمره بود و یقین داشتم آقای یوسفی از اسم من به راحتی عبور نخواهد کرد با زبانی آکنده از شور و احساس و لطافت زشتی ها و ترش رویی هایش را در ظرف بلورین ادبیات تزیین کردم تا به ابهت مردانه اش جلوه ی دیگری بدهد. سخت ترین و زیباترین انشایی بود که در عمرم نوشته بودم. وقت زیادی از من گرفت تا توانستم خودم را در جلد و جلوه ی معلمی غیر محبوب وارد کنم عنوان انشا را که خواندم ناگهان با صدایی غیر متعارف فریاد کشید دفتر انشایت را بیار ببینم. آقا همیشه کاغذهای باطله ی پالایشگاه را که ماشین تحریر طرف آنها را چاپ میکرد و طرف دیگر آن سفید بود به خانه می آورد و آنها را با سوزن لحاف دوزی میدوخت و برایمان درست می کرد تا کمک خرجمان باشد یکی از آن دفترچه ها دفتر انشای من شده بود. دفترم را که بسیار زیبا جلد کرده بودم پیش رویش گذاشتم بی آنکه کلامی از آن را بخواند گفت: چند نفر دیگرتون از این دفترهای کاردستی دارید؟
#بانوان_بهشی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهل_ونهم
چرا او نمی دید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم میکنند؟ نمی فهمید از همین تلاشهاست که نانی بر سر سفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایه ی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایه ی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه میخوردیم و گریه می کردیم. تا آخر ساعت مثل عروسکهای آویخته به دیوار گوشه ای ایستاده بودیم و به حرفهای عجیب و غریب او گوش می دادیم. صدای زنگ مدرسه به عقده های فروخورده ی معلم پایان داد اما همهمه ای برپا شده بود تیر نگاه بچه ها چشمانم را نشانه می رفت.
بی آنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا انتلکتوئل ها، فئودال ها اباطیل و.... را جست و جو کنم. بچه های نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم بر می داشت تنها چیزی که می توانست سرعت قدم های یوسفی را بگیرد دیدن چهره ی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود.
بچه ها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را در بیاورند. او غافل از شیطنت بچه ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم هایش را تندتر کرد...
#بانوان_بهشتی
تا کجا؟
یکسال پیش در چنین روزهایی بود که فلسطین طغیان کرد. امروز که این کلمات را می نویسم ساعاتی از شهادت یحیی سنوار گذشته، محمد ضیف سرنوشت نامعلومی دارد، سید حسن نصر الله ترور شده، فواد شکر، ابراهیم عقیل و بزرگانی از حزب الله شهید شده اند، اسماعیل هنیه و فرزندانش ترور شده اند. رییسی و امیر عبداللهیان جایشان را به پزشکیان و ظریف داده اند، جریان عادیسازی اسراییل از سعودی و ترکیه حتی تا تهران بی پرده شده، 42000 انسان جلوی چشم دنیا کشته شدند، چند میلیون نفر آواره شده اند، غزه با خاک یکسان شده و تصاویر زنده زنده سوختن آدمها هیچ قیامتی نمی سازد.
ما به اسراییل حمله مستقیم کردیم، آن هم نه یکبار بلکه دوبار، رسما پایگاه های تل آویو را هدف قرار دادیم، گنبد آهنین و فلاخن داود را افسانه کردیم، شمال اسراییل یکسال تخلیه شده است، ارتش اسراییل در مرز لبنان زمینگیر شده، زدن پهپاد آمریکایی کار روزمره یمن شده، انصار الله به راحتی به اسراییل موشک میزند، مسیر دریایی اسراییل از سمت یمن قطع شده، حزب الله با حمله پهپادی عملا از نیروی هوایی اش رونمایی کرده، اسراییل یکسال وجب به وجب غزه را گشته اما هنوز بیش از 100 اسیر را پیدا نکرده، شهادت یحیی سنوار نه با ترور بلکه به صورت اتفاقی رخ میدهد آن هم نه زیر زمین بلکه وسط خیابان با لباس نظامی و در حال جنگ بعد از یکسال! چه کسی باور میکند همه اینها فقط در عرض 365 روز اتفاق افتاده باشد؟!
چنان باورنکردنی که حتی بعضی به شهید سنوار اتهام جاسوسی زدند که "چرا" این همه هزینه ساخت؟ چرا زندگی "عادی" ما را به هم زد؟
کمی به عقب تر برگردیم. وقتی نتانیاهو به عمان رفت و کلید تطبیع (عادیسازی) زده شد. با سودان توافق کرد، و چند ماه بعد با امارات چنان برادر شد که فقط در فیلم هندی امکان داشت.حالا از مسیر دهلی و عمان و دبی فقط یک سعودی مانده بود. اما بالاخره مدعی پرچم عرب و اسلام که نمی شود یکباره به تخت خواب یهود بپرد. پس اول دخترش بحرین را هدیه کرد تا واکنش ها را بسنجد. عادیسازی سعودی آخرین میخ به تابوت فلسطین بود. حتی در تهران هم زمزمه هایی از توسعه بن سلمان و لزوم "پذیرش نظم جدید" میدادند. 7 اکتبر فقط چند روز بعد از سخنرانی نتانیاهو در سازمان ملل رخ داد که علنا اعلام کرد: ما "عادی" شده ایم و فلسطین تمام.
غزه شهر از یاد رفته، غزه شهر شکنجه شده، غزه شهر معامله شده به پا خواست. زندانیان تاریکخانه بشریت همه توانشان را جمع کردند تا یک بار شورش کنند. اینجا بود که فریادی از عمق چاه غزه بلند شد که ما هنوز زنده ایم حرامزاده ها! اتفاقا آنها که 7 اکتبر را دسیسه می دانند، درست میگویند. آن طوفان تمام صحنه را غیرعادی کرد. انگار پرده نمایش افتاد. برای چه شورش کردند؟ برای عادی نشدن. برای واقعیت.یعنی اگر سهم فلسطین مرگ است و سهم اسراییل زندگی، مقداری از سهمم را به شما می بخشم و مقداری از سهم شما را گرو میگیرم. خودتان را که دیگر نمی توانید نبینید. اگر بناست در سکوت بمیرم، با فریاد جلو گلوله میروم.
فکر میکنید سنوار و ضیف شب قبل از هفت اکتبر نمی دانستند تصمیم شان چه عواقبی دارد؟ می دانستند. این حدس و تحلیل نیست. بیانیه شان را بخوانید، می دانستند غزه نابود میشود، می دانستند تک تکشان آواره میشوند. می دانستند ماه ها و شاید سالها باید بجنگند. (و تا امروز نشان دادند که آماده بودند) میدانستند باید مرگ تک تک عزیزانشان را ببینند. میدانستند بیمارستان ها میسوزد، مسجد و کلیسا صاف میشوند، شلیک های فسفری و خوشه ای و اورانیومی را می دانستند، قتل عام را می دانستند، ولی تا کجا؟ سوال اصلی این قضیه «تا کجا؟» است نه "چرا؟".
تا کجا میشود ادامه داد؟ سوالی که ضیف و سنوار جوابش را میدانستند، پس آخرین تصمیم را گرفتند و تمام "عادیسازی" را به باد دادند. به قیمت نابودی شان. و این راز عظمت 7 اکتبر است.
👇 #ادامه