#حجاب💐🧕💐
🍃 #مَحرم تر ازخدا
کہ نداریم . 🕋
🧕وقتے #واجب است حتے در برابر او هم #حجاب داشتہ باشے، یعنے #قصہ ے حجاب چیز دیگرے است...
❤️ یقین داشتہ باش صحبت از #کمال است❗️
🌸 بحث، بحثِ #حیا ے یک زن است❗️
🧕خواهرم، آیامیدانے ڪہ...
✨ تو #دردانہ ے خلقتے...
ا 🌼🌹🍃🌺🍃🌹🌼 ا
♨️‼️ ۱۷دی ماه، ظلم
تاریخی به زن ایرانی‼️
📛كشف حجاب رضاخانی
كه به نام آزادي زنان!!!!!
صورت میگرفت در واقع
به اسارت كشيدن زن و محبوس كردن زنان محجبه ايرانی درخانههايشان وهتك
حرمت و جايگاه زنان بود؛ از اين روست كه۱۷دی ماه درحافظه تاريخی ايرانيان يادآورظلمی عظيم استكه به بهانه پيشرفت،به زن ايرانی تحميل شد.
🌸دانشگاه حجاب🎓
#کلام_علما
حاج آقا مجتبی تهرانی ره: اگر کسی حیا نداشته باشد، آزادی ندارد.
🔻 جامعه هم این طور است. مسئلۀ آزادی انسانی است و ما حتّی نمی خواهیم بحث مذهبی هم بکنیم؛ بحث انسانی را مطرح کردم و بحث دین را مطرح نکردم.
✅ جامعه ای که #حیا ندارد، «آزادی انسانی» ندارد. اگر حیا داشته باشد، آزادی انسانی دارد؛ عقلشان سرِ جا است.
🔺 اگر بحث «آزادی حیوانی» را می گویید، «آزادی حیوانی» مساوی با اسارت انسانی و عقل است. تا زمانی که حیا باشد، آزادی حیوانی نیست. این مطالب را خوب دقّت کنید.
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کَلامُکُم_نور
#درمحضر_اهلبیت(ع)🕌
📌 نشانه های مسلمانی😇
🌻 #پيامبر اکرم(ص) به امیرمؤمنان #علی(ع) فرمود:
يا علي! چهار چيز است که در وجود هر کسی باشد، اسلامش کامل است:
1⃣ #راستی
2⃣ #سپاسگزاری
3⃣ #حيا
4⃣ #اخلاق_نيکو
📚ابن شعبه حرانی، تحف العقول، ص۹
#کَلامُکُم_نور
#درمحضر_اهلبیت(ع)🕌
📌 مکارم اخلاق
امام #حسن مجتبی(علیه السلام) فرمود:
#مکارم_اخلاق ده چیز است:
1⃣ راستگویی زبان،
2⃣ راستی در مردانگی،
3⃣ بخشش به نیازمند،
4⃣ خوش خلقی و خوش رویی،
5⃣ سپاسگزاری از نیکی ها،
6⃣ صله رحم،
7⃣ نگهداری حقوق و حرمت همسایه،
8⃣ شناختن حق همراه،
9⃣ پذیرایی میهمان،
🔟و #حیا که سرآمد آنها است.
📚 تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۶
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه دارد ...
┏━━ °•🖌•°━━┓
🚨 @comiete
┗━━ °•🖌•°━━┛