فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشود عاشق بود و گناه هم کرد!
کسی که ادعای عشق تو را دارد، باید نگاهی به دلش بیندازد و ببیند آیا ظلمت گناه، آن را فرا گرفته یا نه؟!
اگر گناهکاری که ادعای عشق دارد، بگوید نمیدانسته که گناه، دل تو را میآزارد، از الفبای معرفت تو بیبهره است.
کسی که تو را نمیشناسد، چگونه میتواند عاشق باشد؟!
اگر هم بگوید توان مبارزه با خواستههای نفسش را نداشته و به گناه آلوده شده، باید به او گفت پس ادعای عشق نکن که برای عاشق، نفسی نمیماند که بخواهد با آن مبارزه کند.
خواستههای عاشق، همه خواستههای معشوق است. او برای خودش خواستهای ندارد.
خوش به حال عاشقها که از وادی گناه، فرسنگها فاصله گرفتهاند!
کاش من هم یک روز عاشقت شوم و طعم روز بیگناه را بچشم!😭😭
#دل_نوشته
#سه_شنبه_های_مهدی
📌عنایت امام صادق(ع)
ابوبصیر گفت:
همسایهای داشتم که از دنبالروان #سلطان بود و مال زیادی به دست آورده بود. او خوانندههایی را آماده کرده بود و همه را به دور خود جمع میکرد، #شراب مینوشید و من را #آزار میداد. چند بار از او پیش خودش شکایت کردم اما دست برنداشت. وقتی زیاد به او اعتراض کردم، به من گفت: ای مرد! من انسانی گرفتار [به این کارها] هستم و تو انسانی در عافیت [از این کارها]. اگر من را به دوستت (امام #صادق ع) معرفی کنی، امید دارم که خداوند به واسطه تو مرا نجات دهد. این سخن در دلم اثر کرد.
هنگامی که به نزد #ابوعبدالله [امام صادق] (ع) رسیدم، حال او را برای ایشان بازگو کردم. امام به من فرمود:
وقتی به #کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به او میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من #بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم. وقتی به کوفه بازگشتم، او همراه کسانی که به دیدنم آمدند، نزد من آمد. او را در خانهام نگه داشتم تا خانه خلوت شد. سپس به او گفتم: ای مرد! من تو را برای ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق (ع) یاد کردم و ایشان فرمود:
وقتی به کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به تو میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم.
او #گریه کرد و به من گفت: به خدا قسم، آیا واقعاً ابوعبدالله (صادق) این را به تو گفت؟ قسم خوردم که آنچه را که گفتم، او به من گفته است. او به من گفت: همین کافی است و رفت. چند روز بعد نزد من فرستاد و من را خواست. دیدم او در پشت خانهاش بدون لباس ایستاده است. او گفت: ای #ابوبصیر!
به خدا قسم، هیچ چیزی در خانهام باقی نمانده است. همه را بیرون ریختهام و در این حالتی هستم که میبینی. من به سراغ برادرانمان رفتم و برایش #لباس جمع کردم. چند روز بعد، او به من پیغام داد که بیمار است و از من خواست به دیدنش بروم. من به ملاقاتش میرفتم و از او مراقبت میکردم تا اینکه مرگش فرا رسید. در کنارش نشسته بودم و او در حال جان دادن بود. غش کرد و سپس به هوش آمد و به من گفت:
ای ابوبصیر! دوستت به وعدهاش #وفا کرد. سپس از دنیا رفت. رحمت خدا بر او! به حج که رفتم، نزد ابوعبدالله (ع) رفتم و اجازه خواستم که بر ایشان وارد شوم. چون بر ایشان وارد شدم بدون اینکه من چیزی بگویم در حالی که یک پایم درون حیات خانه و پای دیگرم در دهلیز بود از داخل خانه به من فرمود: ای ابوبصیر! به وعدهای که با دوستت داشتیم، وفا کردیم!
📚کلینی، الکافی، ج1، ص474، ح5
#سیره_اهل_بیت
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_بیست_و_پنجم
اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم تا سالها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم. بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود دیگر از بیمارستان جدا نشد بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان میگذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برایش دست تکان میدادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هر کس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد.
رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با کشتی میگرفت استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل نهم دبیرستان وارد رشته ی ادبیات شد با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش بند تنبونی و نوحه صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود همه نوع شعری می خواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلاً چشم هاش حس و حال خاصی داشت.
در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شبهای دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر بود مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیداً کلافه شده بود و میکروفن بیکار یک
گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی میخواند:
ابن سعد لئيم، افتاد تو حلیم
یزید آمد درش آورد نشاندش رو گلیم .
مردم هم گرم و محکم به سینه میزدند و با او هم صدا شده بودند.
#بانوان_بهشتی
📌عنایت امام صادق(ع)
ابوبصیر گفت:
همسایهای داشتم که از دنبالروان #سلطان بود و مال زیادی به دست آورده بود. او خوانندههایی را آماده کرده بود و همه را به دور خود جمع میکرد، #شراب مینوشید و من را #آزار میداد. چند بار از او پیش خودش شکایت کردم اما دست برنداشت. وقتی زیاد به او اعتراض کردم، به من گفت: ای مرد! من انسانی گرفتار [به این کارها] هستم و تو انسانی در عافیت [از این کارها]. اگر من را به دوستت (امام #صادق ع) معرفی کنی، امید دارم که خداوند به واسطه تو مرا نجات دهد. این سخن در دلم اثر کرد.
هنگامی که به نزد #ابوعبدالله [امام صادق] (ع) رسیدم، حال او را برای ایشان بازگو کردم. امام به من فرمود:
وقتی به #کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به او میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من #بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم. وقتی به کوفه بازگشتم، او همراه کسانی که به دیدنم آمدند، نزد من آمد. او را در خانهام نگه داشتم تا خانه خلوت شد. سپس به او گفتم: ای مرد! من تو را برای ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق (ع) یاد کردم و ایشان فرمود:
وقتی به کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به تو میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم.
او #گریه کرد و به من گفت: به خدا قسم، آیا واقعاً ابوعبدالله (صادق) این را به تو گفت؟ قسم خوردم که آنچه را که گفتم، او به من گفته است. او به من گفت: همین کافی است و رفت. چند روز بعد نزد من فرستاد و من را خواست. دیدم او در پشت خانهاش بدون لباس ایستاده است. او گفت: ای #ابوبصیر!
به خدا قسم، هیچ چیزی در خانهام باقی نمانده است. همه را بیرون ریختهام و در این حالتی هستم که میبینی. من به سراغ برادرانمان رفتم و برایش #لباس جمع کردم. چند روز بعد، او به من پیغام داد که بیمار است و از من خواست به دیدنش بروم. من به ملاقاتش میرفتم و از او مراقبت میکردم تا اینکه مرگش فرا رسید. در کنارش نشسته بودم و او در حال جان دادن بود. غش کرد و سپس به هوش آمد و به من گفت:
ای ابوبصیر! دوستت به وعدهاش #وفا کرد. سپس از دنیا رفت. رحمت خدا بر او! به حج که رفتم، نزد ابوعبدالله (ع) رفتم و اجازه خواستم که بر ایشان وارد شوم. چون بر ایشان وارد شدم بدون اینکه من چیزی بگویم در حالی که یک پایم درون حیات خانه و پای دیگرم در دهلیز بود از داخل خانه به من فرمود: ای ابوبصیر! به وعدهای که با دوستت داشتیم، وفا کردیم!
📚کلینی، الکافی، ج1، ص474، ح5
#سیره_اهل_بیت
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_بیست_و_پنجم
اما آقا بعد از اینکه من و احمد و علی برای آخرین بار جیب شلوارش را پاره کردیم تا سالها نتوانست سرپای خودش بایستد تا ما به جیب هاش حمله ور شویم. بعد از اینکه حالش بهتر و کمی رو به راه شد از آنجا که با کارکنان بیمارستان ایاغ شده بود دیگر از بیمارستان جدا نشد بیمارستان محل کار و خانه ی دومش شده بود. انگار زمانی که در بیمارستان بود کارکنان بیمارستان برایش حکم خانواده اش را پیدا کرده بودند. گاهی صندلی اش را جلوی در ورودی بیمارستان میگذاشت و برای کارکنان شعر حافظ و مولانا می خواند و گاهی هم مشغول کاشتن گل و آبیاری درختان و گیاهان بیمارستان بود. ما هم از کنار بیمارستان که رد میشدیم برایش دست تکان میدادیم. آقا به بچه ها گفته بود وقت مدرسه کسی سر کار نرود اما تابستان هر کس میخواهد میتواند برود کار کند و خرج زمستانش را در بیاورد.
رحمان با آن همه تنبیه غیر منصفانه مثل خروس جنگی شده بود و با کشتی میگرفت استعداد بی نظیری در شعر و ادبیات داشت. بعد از سیکل نهم دبیرستان وارد رشته ی ادبیات شد با هر نوع شعری آشنا بود. شعر نو شعر قدیم و شعرهای مقبول خودش بند تنبونی و نوحه صدای خوبی هم داشت و حنجره طلایی فامیل و محله بود همه نوع شعری می خواند. با هر سازی هم آواز بود. آنقدر صدایش گرم بود که گاهی در مراسم عزا از خودش شعر و قافیه در می آورد و همه را می گریاند در جشن ها مجلس دار می شد و همه را می خنداند. اصلاً چشم هاش حس و حال خاصی داشت.
در ایام عاشورا که همیشه در خانه ی بی بی روضه ی امام حسین برپا بود. یادم می آید یکی از شبهای دهه ی عاشورا که نوحه خوان دیر بود مردم منتظر بودند و بی بی هم شدیداً کلافه شده بود و میکروفن بیکار یک
گوشه افتاده بود، یک باره دیدیم رحمان پشت میکروفن دم گرفته و با سوز و گداز دشتی میخواند:
ابن سعد لئيم، افتاد تو حلیم
یزید آمد درش آورد نشاندش رو گلیم .
مردم هم گرم و محکم به سینه میزدند و با او هم صدا شده بودند.
#بانوان_بهشتی
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬅️ آیا میدانستید حزب الله لبنان بمب هسته ای دارد؟ بشنوید از زبان سید حسن نصرالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتوا و حکم حضرت آقا در سخنرانی صبح امروز
این حکم و فتوای صریح مقام معظم رهبری را به تمام شیعیان و مسلمانان برسانید.
هیچ حرفی در مقابل این حکم باقی نمی ماند.
#فلسطین
👌تکلیف مشخص شد
📌عنایت امام صادق(ع)
ابوبصیر گفت:
همسایهای داشتم که از دنبالروان #سلطان بود و مال زیادی به دست آورده بود. او خوانندههایی را آماده کرده بود و همه را به دور خود جمع میکرد، #شراب مینوشید و من را #آزار میداد. چند بار از او پیش خودش شکایت کردم اما دست برنداشت. وقتی زیاد به او اعتراض کردم، به من گفت: ای مرد! من انسانی گرفتار [به این کارها] هستم و تو انسانی در عافیت [از این کارها]. اگر من را به دوستت (امام #صادق ع) معرفی کنی، امید دارم که خداوند به واسطه تو مرا نجات دهد. این سخن در دلم اثر کرد.
هنگامی که به نزد #ابوعبدالله [امام صادق] (ع) رسیدم، حال او را برای ایشان بازگو کردم. امام به من فرمود:
وقتی به #کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به او میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من #بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم. وقتی به کوفه بازگشتم، او همراه کسانی که به دیدنم آمدند، نزد من آمد. او را در خانهام نگه داشتم تا خانه خلوت شد. سپس به او گفتم: ای مرد! من تو را برای ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق (ع) یاد کردم و ایشان فرمود:
وقتی به کوفه بازگشتی، او نزد تو خواهد آمد. به او بگو که جعفر بن محمد به تو میگوید: آنچه را که بر آن هستی رها کن و من بهشت را برایت از جانب خدا تضمین میکنم.
او #گریه کرد و به من گفت: به خدا قسم، آیا واقعاً ابوعبدالله (صادق) این را به تو گفت؟ قسم خوردم که آنچه را که گفتم، او به من گفته است. او به من گفت: همین کافی است و رفت. چند روز بعد نزد من فرستاد و من را خواست. دیدم او در پشت خانهاش بدون لباس ایستاده است. او گفت: ای #ابوبصیر!
به خدا قسم، هیچ چیزی در خانهام باقی نمانده است. همه را بیرون ریختهام و در این حالتی هستم که میبینی. من به سراغ برادرانمان رفتم و برایش #لباس جمع کردم. چند روز بعد، او به من پیغام داد که بیمار است و از من خواست به دیدنش بروم. من به ملاقاتش میرفتم و از او مراقبت میکردم تا اینکه مرگش فرا رسید. در کنارش نشسته بودم و او در حال جان دادن بود. غش کرد و سپس به هوش آمد و به من گفت:
ای ابوبصیر! دوستت به وعدهاش #وفا کرد. سپس از دنیا رفت. رحمت خدا بر او! به حج که رفتم، نزد ابوعبدالله (ع) رفتم و اجازه خواستم که بر ایشان وارد شوم. چون بر ایشان وارد شدم بدون اینکه من چیزی بگویم در حالی که یک پایم درون حیات خانه و پای دیگرم در دهلیز بود از داخل خانه به من فرمود: ای ابوبصیر! به وعدهای که با دوستت داشتیم، وفا کردیم!
📚کلینی، الکافی، ج1، ص474، ح5
#سیره_اهل_بیت