هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
خب دوستان از اونجایی که برای پارت قبلی زیادی وقت تلف کردم
به عنوان جبران پارت سوم رو زودتر میزارم 👈👉
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
part 3
1/2
لحظات میگذشت اما طوفان حتی ذره ای رحم از خودش نشون نمیداد . از اونجایی که پنجره شکسته بود ، بارون حتی به داخل هم نفوذ کرده بود و جویبار نسبتا کوچیکی به سمت پله ها و پایینش ساخته بود ؛ تنها کاری که ادموند اون لحظه میتونست انجام بده ، نگاه کردن و جویبار و حسرت خوردن برای خونهاش بود. تا الان به هیچ چیز جز تلاش برای رسیدن به اتاق فکر نمیکرد ، اما حالا که کمی آروم گرفته بود ، میتونست این حسرت رو حس کنه. اینجا عمارتی بود ادموند از بچگی درش بزرگ شده بود ، و حالا قراره از اینجا فقط یه خرابه ی متروکه باقی بمونه. سرش رو به دیوار چسبوند ، دستش رو روی پل بینی و بعد چشم هاش کشید و اجازه داد آه کشیده ای از لبهاش خارج بشه. اون آدمی نبود که اجازه بده احساسات وارد سیاست کارش بشه ، اما الان ... احتمالا کمی شکسته بود . البته این چیزی نبود که اون میخواست . این اولویت ادموند نبود. اون الان فقط میخواست دخترش رو پیدا کنه . دستش رو روی زانو هاش گذاشت و بلند شد، حسرت ، ضعف ، غم ، این احساسات از مواردی نیستن که یه سانتیاگو فرصت درگیر شدن باهاش رو داشته باشه . انگار جهت باد هم تا حدی تغییر کرده بود. اونقدرا هم تاثیر گذار نبود اما برای ادموند همین هم یه غنیمت بود. سمت آوار رفت تا اونها رو کنار بزنه ، اول از در های شکسته و تیرآهن های جدا شده از سقف شروع کرد. این کار برای یه آدم دست تنها ، خسته و ضعیف شده غیر ممکن بود. اما اراده ی ادموند محکمتر از چیزی بود که بتونه اون رو مثل سایرین از پا بندازه ، و البته .... دی ان ای فوق پیشرفته ای که توی جسمش گردش میکرد هم به این تمایز کمک میکرد . بعد از اون نوبت به تیکه شیشه های خورد شده ی درشت تر رسید. باد همه ی اونها رو روی هم تلنبار کرده بود. بخش های از لباس گرونقیمت ادموند ، حالا با گل و لای پوشونده شده بود ، حتی جاهایی هم دیده میشد که پاره شده. قطره های عرق با قطره های بارونی که صورتش رو خیس میکرد مخلوط شده بود. نفس هاش منقطع شده بود و حتی هر از گاهی توی سینه اش حبس میشد . سنگینی هوا به قدر کافی نفس کشیدن رو سخت کرده بود ، و حالا جا به جا کردن اینهمه آوار باعث میشد تنفس یه امر غیر ممکن به نظر بیاد. از دید یه شخص از اون بیرون اینطور به نظر میومد که کار این مرد بزرگ تمومه ، اما ... واقعیت تفاوت هایی داشت .
بدون شک جا به جا کردن اوار زمان و انرژی زیادی رو تلف کرد. اما ادموند ، نه چندان ساده ، اما از پسش براومد. دستش رو که سمت دستگیره ی در برد ، با حجم زیادی از حرارت مواجه شد ، تا جایی که با وجود تحمل بالایی که داشت ، ناخودآگاه دستش عقب کشیده شد . نسبتا بلند گفت
$ لعنت بهش....... آه..... لعنتی .....
تازه فهمید چرا ایسی اون داخل گیر افتاده . زبونه ی قفل گیر کرده بود و در رو قفل کرده بود ، علاوه بر اون ، به علت گذشت زمان و آتیش سوزی اون دستگیره بشدت داغ شده بود. و از اونجایی که آوار کاملا جلوی در رو پوشونده بود ، حتی قطرات بارون هم نتونسته بودن به خنک شدن دستگیره کمک کنن. ادموند به دستش نگاه کرد و گفت
$ به هر حال ..... فقط یه سوختگی کوچیکه ، نه ؟
پوزخند زد و ادامه داد
$ البته که نمیشه بدون جراحت از اینجا برم ، جراحت نشونه ی تلاشه.
یه تیکه از میلگرد های شکسته شده رو برداشت و سرش رو خم کرد. همونطور که میلگرد رو توی قفل در فرو میبرد ، آروم دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. حرارت اون تیکه ی آهن حتی از روی دستکش چرمش پوستش رو میسوزوند. سعی کرد با نفس های عمیق درد رو درون خودش نگه داره. باید در رو باز کنه ..... هرجور که شده . خوش شانس بود که قبلا آموزش دیده چطور قفل ها رو باز کنه. با اینکه زمان زیادی نبرد ، اما توی همون زمان کم ، دست ادموند آسیب نه چندان خفیفی دید . اما خب ..... حتی درصدی براش اهمیت نداشت. دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد. درسته .... ایسی همونجا بود . شبیه بچه گنجشک کنار تخت توی خودش جمع شده بود و میلرزید. نفس راحتی کشید و با لحنی که ناخودآگاه خشک و سرد شده بود زمزمه کرد
$ اینجا بودی ....
لرزش بدن ایسی شدت گرفت. نمیدونست الان باید از چی بترسه . طوفان .... یا این مرد ؟ از اینکه ادموند توی رو توی چنین موقعیتی پیدا کرده ، ترسیده و خجالت زده بود. تند تند کلمات رو پشت سر هم چید
¢ م....معذرت میخوام ..... میخواستم سریع بیام بیرون اما .... اما در قفل شده بود. من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره طوفان بشه ..... قسم میخوام قرار نبود اینجوری بشه... قس...
ادموند دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد ، جوری که از نظر ایسی شبیه یه دستور بود
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از دانشجوییxnfpازشهررویاها
6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز خبرنگار رو به اون خبرنگارانی تبریک میگم که جونشون رو گذاشتن کف دستشون تا برای آگاه کردن مردم دنیا از حال و اوضاع غزه با شجاعت رفتن و خبر جمع کردن و در آخر ″خبرنگارشهید″ شدند...
#روز_خبرنگار_گرامی_باد
#هفدهم_مرداد_روز_خبرنگار
#غزه_فلسطین
ستویا | ctoia
part 3 1/2 لحظات میگذشت اما طوفان حتی ذره ای رحم از خودش نشون نمیداد . از اونجایی که پنجره شکسته
هرکسی این داستانو نخونه خیلی بیشعوره خدافظ