eitaa logo
داستان های جالب
372 دنبال‌کننده
78 عکس
73 ویدیو
0 فایل
سعی میکنیم روزانه داستان های کوتاه و آموزنده حکایات و بریده هایی از کتاب ها انگیزشی که باعت بشه زندگی ها قشنگتر بشه❤️ و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم 🙏لطفا کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با کلام معصومین 🌻امام صادق عليه السلام: 🍃إنّ خَيْرَ ما وَرَّثَ الآباءُ لأبنائهِمُ الأدبُ لا المالُ فإنّ المالَ يَذهبُ و الأدبَ يَبقى 🍃بهترين ميراثى كه پدران براى فرزندان مى گذارند ادب است، نه ثروت؛ زيرا كه ثروت مى رود و ادب مى ماند 📚كافی، ج ۸، ص ۱۵۰ @daanestaanii
✍🏻مردها تشنه روز مرد نیستند مردها به یک روز قدردانی در سال نیازی ندارند، مرد آفریده شده تا تکیه گاه شود نه متکی باشد، مرد به این حساس نیست که کی و چی کادو می‌گیرد! فلانی برای شوهرش چه خریده؟ جوراب گرفته یا ساعت مچی طلا ؟ مرد برای مبارزه آمده، برای جهاد، برای سماجت، برای جنگ با غول زندگی، برای نبرد بی وقفه و بی انتها آمده، برای به آرامش رساندن خانواده اش آمده، برای شکسته شدن غرورش آمده همین که تبسم را بر لب زنش ببیند، همین که لبخند را بر چهره دخترش ببیند، همین که سربلندی پسرش را ببیند، همین که خواهرش بتواند به او تکیه کند، همین که مادرش با او درد دل کند، همین که پدر پیرش جوانی خودش را در او ببیند، همین ها برای مرد کافیست همین ها مرد را خوشبخت می‌کند مرد آمده تا دیگران به او تکیه کنند، آمده تا شود ستون خانواده، آمده بسوزد تا روشنایی بخشد، هیچ هدیه ای، هیچ کادویی، هیچ گوهر گرانبهایی هیچ مردی را اینقدر خوشحال نمیکند مگر آرامش خانوده اش! بهترین هدیه برای یک مرد، قدرانی،تایید، تحسین و تشکر از زحمات اوست به همراه لبخند و رضایت و  آرامش خانوده اش که به او احساس قدرت و اقتدار و مردانگی می بخشد. عمرشان دراز و عزتشان افزون باد🌹 @daanestaanii
📸پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم... 🔹پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد... 🔹خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰  تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. 🔹او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. 🔹خوشبختی در سه جمله است: تجربه از دیروز ، استفاده از امروز، امید به فردا 🔹ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: حسرت دیروز اتلاف امروز ترس از فردا @daanestaanii
‌ چند جمله که میتونه طرز فکرت رو تغییر بده : -یه دریای آروم، هیچوقت به ملوان ماهر رو نساخته. -درد موقتیه، تسلیم شدن همیشگیه. -اگه تسلیم بشی، دربارت درست فکر میکردن. -یادت باشه برای چی شروع کردی. -آب سرد، گرم‌تر نمیشه اگه بعدا بپری. -دردی که امروز حس میکنی، قدرتیه که فردا خواهی داشت. @daanestaanii
‌ 📚داستان کوتاه شخص ساده لوحی مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و... از «دوپله» خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت: «هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: «فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم بايد كرد!» فقط فکر کردن به هدف، هیچ تاثیری در رسیدن به هدف ندارد. اگر خواهان تغییرات هستی همین حالا اقدام کن؛ اقدامی هرچند کوچک یک راه را برایت باز میکند. @daanestaanii
‌ ✍قفل فروشی میگفت : یه روز جوان روستایی ظاهرالصلاح با ریش آنکارد و تسبیح و یقه آخوندی اومد و ۶۰ تا قفل کوچک که اصولا فروش خوبی هم نداره در رنگها و سایز مختلف خرید . منم خوشحال . هفته بعد اومد و ۱۲۰ تا خرید . هفته بعد ۲۰۰ تا هفته بعد ۳۶۰ تا . بنده هم خوشحال و هم حیرتزده . هرچی هم می پرسیدم : اینا برا چیه ؟ چیزی نمی گفت . پرسیدم : اینا رو میفروشی ؟ جواب نمیداد کم کم رسیدیم به ۵۰۰ عدد معامله خوبی بود و هر دو طرف راضی . یه روز گفتم : اگه ماجرای این قفل های کوچک رو بهم بگی ۶۰ تاش میدم برا خودت . زبانش باز شد و تعربف کرد. اهل و ساکن یکی از روستاها بود . پدر و عمویش دعانویس بودند . میگفت : از همه روستاها و شهر خودمون و شهرهای اطراف و راههای دور و نزدیک میان پیش پدر و عمو ، واسه دعا . زنها بیشتر میان . مرد هم میاد . اکثرا با خانواده و روزی بین ۵۰ الی ۱۰۰ دعا نوشته میشه . واسه هر دعا ، یه قفل استفاده میشه و بخت دشمن رو قفل میکنن و فلان و بهمان هر قفل رو همراه با دعا ، بین ۱۰۰ الی ۲۰۰ هزار تومن پول میگیریم ( سال ۹۲ بود ) واماندم . طبق قرار قبلی ، ۶۰ عدد قفل زرد نمره ۳۲ را با احترام بهش دادم و گفتم : بارکلا . ایوالله . تو دیگه کی هستی؟ باید اسم بازاری رو از روی ما بردارن و بزارن رو شما . ما رو هر قفل ۵۰-۱۰۰ تومن استفاده میکنیم . ولی شما از روی هر قفل ۱۰۰ هزار تومن . اونم قفل ضعیف و ارزون قیمت ساخت چین کافر ! برای دعای مسلمین مومن گفتمش ! بخدا تو شایسته احترامی . تو خودت یه پا بیل گیتس هستی . مدتی بعد خانمم در حالی که دعا میخواند دستمالی را با احترام بسیار باز کرد و یک قفل زرد نمره ۳۲ را به من نشان داد و گفت آن را به مبلغ یک میلیون تومان برای باز شدن بخت دخترم‌خریده است ، هیچ نگفتم و سکوت کردم ، بعد از مدتی آن جوان دو باره برای خریدن قفل به مغازه من آمد و با گله ماجرا را برای او بازگو کردم ، خندید و گفت : ما چه کنیم ؟ وقتی مردم خودشون میان و صف می بندند و با التماس از ما دعا میخواهند ، چکار باید بکنیم ، سکوت کردم . و متحیر از جهل و نادانی خود و همنوعانم شدم‌ که پایان‌ ندارد @daanestaanii   ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌
مهمترین سایزی که آدم باید بدونه سایز دهنشه قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست توهینه هرکاری یا هرحرفی که در آخرش بگیم شوخی کردم شوخی نیست حمله به شخصیته اون فرده بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست هرزگیه خراب کردن یه نفر توی جمع جوک نیست کمبوده یاد بگیریم که قضاوت نکنیم هرکسی که خوشگل وخوش تیپه هرزه نیست هرکسی ریش داره مومن نیست هرکسی چادر میزاره مریم مقدس نیست هرکسی خوش زبانه چاپلوس نیست هرکسی آرایش میکنه فاحشه نیست هرکسی میخنده بی غم نیست هرکسی زیاد کار میکنه حمال نیست هرکسی دوچرخه سواره فقیر نیست هرکسی آدمه انسان نیست هرکسی که سیگار میکشه معتاد نیست هرکسی بنز سوار میشه بی رحم نیست هرکسی که درس نمیخونه خنگ نیست هرکسی که سکوت میکنه لال نیست پس زود قضاوت نکنیم @daanestaaniiمهمترین سایزی که آدم باید بدونه سایز دهنشه قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست توهینه هرکاری یا هرحرفی که در آخرش بگیم شوخی کردم شوخی نیست حمله به شخصیته اون فرده بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست هرزگیه خراب کردن یه نفر توی جمع جوک نیست کمبوده یاد بگیریم که قضاوت نکنیم هرکسی که خوشگل وخوش تیپه هرزه نیست هرکسی ریش داره مومن نیست هرکسی چادر میزاره مریم مقدس نیست هرکسی خوش زبانه چاپلوس نیست هرکسی آرایش میکنه فاحشه نیست هرکسی میخنده بی غم نیست هرکسی زیاد کار میکنه حمال نیست هرکسی دوچرخه سواره فقیر نیست هرکسی آدمه انسان نیست هرکسی که سیگار میکشه معتاد نیست هرکسی بنز سوار میشه بی رحم نیست هرکسی که درس نمیخونه خنگ نیست هرکسی که سکوت میکنه لال نیست پس زود قضاوت نکنیم @daanestaanii
📚 پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!. ❣یادمان بماند که:               "زمین گرد است..." ‌‌ @daanestaanii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوق العاده آموزندست. لطفا همه ی اعضا ببینند 🌺🌺🌺🌺
‌ آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. به یکی از سمت راستی‌ها گفت : «تو کیستی؟» گفت : «عقل» پرسید : «جای تو کجاست؟» گفت : «مغز» از دومی پرسید : «تو کیستی؟» گفت : «مهر» پرسید : «جای تو کجاست؟» گفت : «دل» از سومی پرسید : «تو کیستی؟» گفت : «حیا» پرسید : «جایت کجاست؟» گفت : «چشم» سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟» جواب داد : «تکبر» پرسید : «محلت کجاست؟» گفت : «مغز» گفت : «با عقل یک جایید؟» گفت : «من که آمدم عقل می‌رود.» از دومی پرسید : «تو کیستی؟» جواب داد : «حسد» محلش را پرسید. گفت : «دل» پرسید : «با مهر یک مکان دارید؟» گفت : «من که بیایم ، مهر خواهد رفت.» از سومی پرسید : «کیستی؟» گفت: «طمع» پرسید : «مرکزت کجاست؟» گفت : «چشم» گفت : «با حیا یک جا هستید؟» گفت : «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود. @daanestaanii
‌ 📚 داستان کوتاه "کرامت امام رضا در حق دزد" تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام. رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار. "ابراهیم جیب بر کی بود؟!" از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد! حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!" رئیس کاروان با خودش گفت: خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال! اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم." رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده. بالاخره پیداش کرد! گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟ (ولی جریان خوابو بهش نگفت) ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! " رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم." فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!" ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم. کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن! اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد! رئیس گفت: "ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!" ابراهیم خندید و گفت: وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد! همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت: "ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟" چون "حضرت به من فرمودن،" حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟ ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت: یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟ از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح"  کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید." و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... مشهد... روبروی ایوان طلا... خیره به گنبد طلا... اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي.... @daanestaanii
📚حکایت مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد… چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند ! بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی !!! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت . سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و آوای انسان ، سرنوشت او آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است. (مترلینگ) @daanestaanii