eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
83 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 افطاری بی کینه شب اول ماه رمضان بود دبیرستان‌مان برنامه افطاری داشت. به بچه‌های هم دوره ای زنگ زدم. فقط او آمد،آن شب کسانی حضور داشتند که او زیاد دل خوشي از آنها نداشت.او با همه اوصاف کسی نبود ڪه کینه‌اے باشد و هیچ چیز در دلش نبود، با روے گشاده و دلے صاف با آن ها برخورد کرد. نقل از :(دوست شهید)
ڪتاب طلبه دانشجو، عابر بانک گاهی با رفقا قرار می گذاشت و با هم به گشت و گذار😄 می‌رفتیم‌.یک بار ڪه به ڪوه‌هاے شیان رفته بودیم بعد از کلی تحرک و شیطنت به زور عابربانکش 💳را گرفتم و گفتم که همین امروز باید ما را مهمان کنی، حرص می‌خورد😬 ڪه پول‌هایش را جمع کرده تا موتور 🏍بخرد،من هم اذیتش کردم و گفتم: نگـران نباش،با صـد تـومن💵 آدم ڪسرے نمی‌آورد براے خرید موتور !خـودم بـرایت صـد تومن تخفیف می‌گیرم😅. عاشق موتور بود‌😍، به خانواده‌اش قول داده بود تا پول‌هایش را پس انداز کند که موتور دلخواهش را بخرد. نقل از :(دوست شهید) 💌•[شهیدمحمدرضادهقان]•💌
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
شهـید هـا هـم متولد میشوند مثل ما... اما مثل ما نمیمیرند... برای هـمیشه #زندہ می مانند مثل تو...
🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🍃 ❣✌️🏻 بعد از این تلفن📞 آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت. همان شب🌙 هم با دایی‌اش تماس گرفته بود و صحبت کرده بود و گفته بود: دایی دعا کن که شهید شوم بعد دایی‌اش در جواب گفته بود تو همین که سوریه رفتی باعث افتخار ما هستی.☺️ محمدرضا گفته بود به نظر شما کار من اینقدر مهم است‌که باعث افتخار خانواده شده‌ام؟⁉️ که دایی‌اش در جواب می‌گوید آره! و این کلمه محمدرضا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود.🕊 احساس کردم دیگر محمدرضا را نمی‌خواهم🍃 🌺 🌷 ...
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#ابووصال ڪتاب طلبه دانشجو، #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری عابر بانک گاهی با رفقا قرار می گذاشت و با هم
🍃🌷بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🍃 ❣✌️🏻 شنبه با پدرش صحبت کرد و به پدرش گفت برای من زن بگیر.😁 پدرش گفت: خودت از آنجا بیاور، محمدرضا گفت: پس دوتا می‌آرم یکی برای خودم و یکی هم برای شما اگر می‌خواهی برای محسن هم بیاورم؟😂 توی همان صحبت‌هاش آنقدر با شوخی و ساده حرف می‌زد و صحنه‌ها را برای ما عادی جلوه می‌داد که ما فکر می‌کردیم به یک اردوی تفریحی رفته و هیچ ذهنیتی💭 نسبت به سوریه نداشتم. به محمدرضا گفتم آنجا چه کار می‌کنید می‌گفت: می‌خوریم، می‌خوابیم😴، فوتبال⚽️ بازی می‌کنیم, جالب اینکه سراغ یکی دیگر از همرزم هایش را که می‌گرفتم باز هم همین حرفها را می‌زد و حتی در حرف‌هایش یک کلمه که اظهار نارضایتی از رفتنش به سوریه برود وجود نداشت.❌ 🍃 🌷 ...