﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_دوم هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نک
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_سوم
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .پشت فرمان بلند بلند می خواند «دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم خیلی حسین زحمت مارا کشیده است »کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا همیشه خدا اینجا پلاس بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که« این باز اومده سراغ ارث پدرش» سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پایه کارش باشد .حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج .می گفت:« قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و در مرحله من از به مشورت می خواستند به گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند می خندید که اگه نمیگفتم دختر مناسبی نیستی بعداً به خودم می گفتم پس چرا خودت گرفتی اگه هم میگفتن برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی.» حتی گفت که «اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم می خواست شما را کتک مفصل بزنم .»آن کل کل های قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب هرچه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم .فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش .جا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت. همسر شهید بود .شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم .محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود با یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد. قبل از امتحان زنگ زد که...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad