در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰ شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار میکند.
📜بخشی از وصیتنامه:
🌺 شما چهل روز #دائم_الوضو باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد.
🌺نمازهای واجب خود را دقیق و #اول_وقت بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز می شود.
🌺 سوره #واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است.
🌺 اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هر کسی لیاقت داشته باشد #شهید شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید.
🌺 خواندن #فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید.
#شهیدمدافعحرمسجادزبرجدی🌷
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
17.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روزباحسیندوبارهتولّدیست
بارید اشکومابهطهارترسیدهایم😭
با یک سلام پاک شود هر گناهکار✋
ماخود بهاینمقاموفضیلترسیدهایم❤️
#امام_حسین(ع)💔
#دلتنگی
■دیروز و امروز و فردا
تویی درمون دردا. . .🥺
#کربلایی_سید_مجید_بنی_فاطمه🎤
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨اومدم تنهایی تنها
✨من همون تنها ترینم ...
✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🌻
#آقاےاباعبدالله :
عاشقت شدم و فهمیدم
تا استخوان به کسی مبتلا بودن یعنی چه ...♥️
#استورے
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهتودلبستهشدم🥲❤️🩹
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت37
_منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خونه رفت تد راه به این فڪر می کرد که چطور می تونست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪنه با اینڪه همیشه از اونا دوری مے ڪرد
به خانه رسید...
خانه غرق تو سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش و روی تخت انداخت
زندگی براش خسته ڪننده شده بود هر چی فڪر می کرد هدفی برای خودش پیدا نمی ڪرد اصلا نمی دونسا مقصدش ڪجاست
دوست داشت از این پریشونی خلاص شه
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا رو از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به اونا که نزدیک شد....
اونا رو شناخت همسایه شان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی
محمود سرش و بلند کرد
با دیدن مهیا پوزخندی زد.
مهیا دست عطیه و گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دونست همسرِ معتادش اگه عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کنه سعی تو آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 جانَم میرَوَد💗
پارت38
شهاب تو حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهرا زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشماش و باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
_آقا شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشون وایستاد
آروم باشید آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آقا شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و روش و به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخوند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه وایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا رو محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود و کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا وایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صداش و بالا برد
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرَوَد💗
پارت39
محمود که نمی خواست کم بیاره پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟...
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود و گرفت و محکم به دیوار کوبوند
_ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت
_ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم...
مهیا و عطیه رو به داخل خانه شون بردند
با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود و با خودشون بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب براش قضیه رو تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خونه شد
مریم داشت پانسمان کردن پیشونی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود
با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جاش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
_نه دخترم این چه حرفیه
_مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
_سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
_ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
_حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
_عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی
مریم چسب و روی زخم زد
_اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
_مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
_داشتیم بابا
مهیا دستش و به علامت تشکر بالا اورد
_ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش و پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان رو جمع ڪرد
_میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید
_تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش و تکوند
_عطیه پاشو امشب بیا پیشم
_نه ممنون میرم خونمون
_تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
_راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
_ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
_واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم
_آره چرا ڪه نه
_خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خونه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید و پیدا کرد و در را باز کرد....
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام همراهان گرامی
من حواسم نبوده این 3پارت رو جا گذاشتم شما حلال کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 جانم میرود💗
قسمت46
موقع پیاده شدن مهران مهیا رو صدا کرد
_بله
_منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره
مهیا در و بست و یکم به طرف ماشین خم شد
_منم مهیا خانم صدا نکنید
لبخندی روی لب های مهران نشست مهیا پوزخندی زد
_خانم رضایی صدا کنید بهتره
به طرف کوچه راه افتاد
_پسره ی بی شعور
جلوی در خونه ی مریم وایستاد ایفون و زد
_بیا تو در با صدای تیکی باز شد
در رو باز کرد و وارد حیاط شد
نگاهی به حیاط سرسبزو با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود...
چند روز از اون روز می گذشت...
تو این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد
اتفاقاتی که اون احساس می کرد آرامش و به زندگیش برگردوننده بود اما روزی این چیزا براش کابوس بودند
بعد اون روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعتی رو کنار هم می گذروندون....
امروز کلاس داشت...
نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر رو تو آلاچیق دانشگاه ببینند مهیا با دیدن دخترا برایشون دست تکون داد به سمتشون رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد
_به به سلام دخیا
اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد
_چی شده
به زهرا اشاره کرد
_تو چرا قیافت این شکلیه
_م... من... چیزیم نیست فقط....
نازی با عصبانیت ایستاد
_نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی... اها حسنات جمع می کردی این
به زهرا اشاره کرد و ادامه داد
_این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه...
مهیا نگاهی به زهرا که از توهین های که نازی بهش کرده بود ناراحت سرش و پایین انداخته بود انداخت
_درست صحبت کن نازی
_جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت
کن "
مقنعه اش و با تمسخر جلو اورد
_برا من مغنعه میاره جلو
دستش و جلو اورد تا مقنعه مهیا رو عقب بکشه که مهیا دستش و کنار زد
_چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد
ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسره بگیرنت....
آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره
با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هاش د ادامه بدهد...
همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش و به علامت تهدید جلوی صودت نازی تڪون داد
_یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی
فهمیدی کیفش و برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی روی گونش کشید و فریاد زد
_تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی بدم میدی
مهیا بدون اینکه جوابش و بدهه از دانشگاه رفت
از عصبانیت دستاش می لرزید و نمی تونست ڪنترلشون ڪنه احتیاج به آرامش داشت گوشیش و از تو کیفش دراورد و شماره مریم و گرفت
_جانم مهیا
_مریم کجایی
ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه
_دارم میام پیشت
_باشه
گوشیش و تو کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش و برگردوند مهران صولتی بود
_مهیا خانم مهیا خانم
مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت
_بله
_بفرمایید برسونمتون
_خیلی ممنون خودم میرم
به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش و می کرد
_مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید
_بحث اعتماد نیست
_پس چی؟ بفرمایید دیگه
مهیا دیگه حوصله تعرف زیاد و نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد
_کجا می رید؟؟
_طالقانی
برای چند دقیقه ماشین و سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت و شکست
_یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟؟؟
مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشونیش اشاره کرد
مهیا دستی به پیشونیش کشید
_آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است
مهران سرش را تکان داد
_ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو بپرسم
_اگه بتونم جواب میدم
با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد
_برا کدوم اتفاق بود
مهیا جوابش و نداد
_جواب ندادید
_گفتم اگه بتونم جواب میدم
نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد
گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیداش کرد
_جانم مریم
_کجایی
_نزدیکم
_باشه منتظرم
........
_آقای صولتی همینجا پیاده میشم
_بزارید برسونمتون تا خونه
_نه همین جا پیاده میشم
🍁 نويسنده :فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت47
مریم شونه های مهیا رو ماساژ داد
_اینقدر گریه نکن
مهیا با دستمال اشک هاش و پاک کرد
_باورم نمی شه که چطور نازی همچین حرفی بزنه یعنی ۶سال دوستی، همشو برد زیر سوال
_اشکال نداره عزیزم چه بهتر زودتر شناختی که چطور آدمی هستش هر چقدر ازش دور باشی به نفعته مهیا با یادآوری حرف های دوست 6سال زندگیش شروع به هق هق کرد
ــ ا مهیا گریه نکن دختر
مهیا رو تو آغوشش ڪشید
_آروم باش عزیزم خیلی سخته ولی دیگه چیزیه که شده با صدای گوشی مهیا ،از هم جدا شدند
مهیا گوشیش و برداشت
_جانم مامان
_پیش مریمم
_سلامت باشی
_هر چی .زرشک پلو
_باشه ممنون
گوشی و قطع کرد
_مامانم سلام رسوند
_سلامت باشه من پاشم چایی بیارم
_باشه ولی بشینیم تو حیاط
_هوا سرده
_اشکال نداره
_باشه
مهیا پالتویش و تنش کرد کیفش و برداشت و به طرف حیاط رفت روی تخت تو حیاط نشست
مریم سینی چایی و جلوی مهیا گذاشت
_بفرمایید مهیا خانم چایی بخور
مهیا چایی و برداشت محو بخار چایی ماند استکان و به لباش نزدیک کرد و یکمی خورد چایی تو این هوای سرد واقعا لذت بخش بود مهیا
_خب چه خبر
_خبری بدتر از اتفاق امروز
_میشه امروزو فراموش کنی بیا درمورد چیزای دیگه ای صحبت کنیم
_باشه
_رابطتت با مامانت بهتر شده
_میدونی مریم الان به حرفت رسیدم من در حق مامان بابام خیلی بدی کردم کاشکی بتونم جبران کنم
_میتونی من مطمئنم
با باز شدن در صحبت دخترا قطع شد مریم با دیدن شهاب با ذوق از جاش بلند شد
_وای شهاب اومدی
به طرف شهاب رفت شهاب مریم و تو آغوش ڪشید و بوسه ای به سرش کاشت
مهیا نگاه کنجکاوی به شهاب خسته و کوله پشتیش انداخت شهاب با دیدن مهیا شوکه شد ولی حفظ ظاهر کرد
_سلام مهیا خانم
_سلام
مهیا خیلی خشک جوابش و داد هنوز از شهاب دلخور بود شهاب به طرف در ورودی رفت ولی نصف راه برگشت
_راستی مریم جان
_جانم داداش
_در مورد قضیه راهیان نور دانش آموزان که گفتم یادت هست
_آره داداش
_ان شاء الله پس فردا عازمیم آماده باش
_واقعا ؟؟
_آره
شهاب سعی کرد حرفی بزند اما دو دل بود
_مهیا خانم اگه مایل هستید میتونید همراه ما بیاید مهیا ذوق کرده بود اما لبخندش و جمع کرد
_فکر نکنم...
حالا ببینم چی میشه
شهاب حرفی دیگه ای نزد و وارد شد ولی فضول شده بود و خودش و پشت در قایم کرد
_خیلی پرویی تو... داداشم کم پیش میاد کسیو دعوت کنه اونم دختر بعد براش کلاس می زاری
_بابا جم کن من الان اینهو خر که بهش تیتاپ میدن ذوق کردم ولی می خواستم یکم جلو داداشت کلاس بزارم
شهاب از تعجب چشماش گرد شد
ولی از کارش پشیمان شد و به طرف اتاقش رفت
_راستی مریم این داداشت کجا بود
_ببینم اینقدر از داداشم میپرسی نمیگی من غیرتی بشم
مهیا چندتا قند برداشت و به سمتش پرت کرد
_جم کن بابا
_عرض کنم خدمتتون برادرم ماموریت بود
_اوه اوه قضیه پلیسی شد ڪه
_بله برادر بنده پاسدار هستش
_از قیافه خشنش میشه حدس زد
_داداش به این نازی دارم میگی خشن
_هیچکی نمیگه ماستم ترشه من برم ننم برام شام درست کرده
_باشه گلم
دم در با هم روبوسی کردن
_راستی مهیا چادر الزامیه
_ای بابا
_غر نزن
_باشه من برم
مهلا خانم سینی چایی و روی میز جلوی احمد آقا گذاشت... نگاهی به کارتون های وسط پذیرایی انداخت
_مهیا دنبال چی میگردی از وقتی اومدی همه کارتون های انبارو اوردی وسط پذیرایی
احمد آقا لبخندی به مهلا خانم زد
_ولش کن خانم بزار کارشو بکنه
مهیا سرش و از تو کارتون دراورد و بوسی برای احمد آقا فرستاد
_ایول بابای چیز فهم
احمد آقا خنده ای کرد و سرش و تکون داد
مهیا جیغ بلندی زد
مهلا خانم با نگرانی به سمتش رفت
_چی شد مادر
_پیداش ڪردم ایول
_نمیری دختر دلم گرفت
احمد آقا خندید و گفت
_حالا چی هست این
مهیا چادر و سرش کرد
_چادری که از کربلا برام اوردید یادتونه
مهلا خانم واحمد آقا با تعجب به مهیا نگاهی کردند مهلا خانم شوک زده پرسید
_برا چیته؟؟
_آها خوبه یادم انداختید
مهیا از بین کارتون ها رد شد و کنار احمد آقا نشست
_مریم، داداشش و همکاراش می خوان دانش آموزانو ببرن اردو منم دعوت کردن برم باشون
_برا همین می خوای چادر سرت کنی
_ آره اجباریه
_مگه کجا میرید
_راهیان نور شلمچه اینا فک کنم
_تو هم میری
_آره دیگه... یعنی نمیزارید برم
احمد آقا دستی روی سرش کشید
_نه دخترم برو به سلامت... کی ان شاء الله میرید
_پس فردا،خب من برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم
_شبت خوش باباجان
_کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید
_مامان جونم جمع میکنه
_مهیا دستم بهت برسه میکشمت