فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین درس شهدا چیه؟
#حسین_یکتا
امام زمان 052.mp3
2.74M
آدمی که قیمتش میره بالا خیلی براش سخته که با امامش رابطه نداشته باشه...
#امام_زمان ♥️
#صوت_مهدوی ۵۲
#کلام_شهید 💌
#شهید_ابراهیم_هادی:
باید اینقدر در راه خدا کار کنیم
اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم
که وقتی خودش صلاح دید؛
پای کارنامه مارا امضا کند
و شهید شویم!
شهیدی که جای دفنش را نشان مادرش داد
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم. با انگشت اشاره کرد و گفت که وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید. من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم. نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
کسیکهبهعضویتسپاهدرمیآید،
یکتعھددادهاستآنهمشھادتاست.!'
سردار#شهیدمحمودکاوه
درزندگیدنبالکسانیحرکتکنیدکه
هرچهبهجنبههایخصوصیترِزندگیشان
نزدیکترمیشوید،تجّلیایمانرابیشترمیبینید..!'
استادشھیددکترسیدمحمّدحسینبھشتی
شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه بمدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود؛ به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است.
🌹🌹روحش شاد و یادش گرامی 🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیقشهیـد:🕊
بابکاعتقادداشتکهلازمنیستکارهایشرابهکسینشاندهدو لازمنیستدیگرانبدانندبهکاریانجاممیدهد.اعتقادوکارهای اوبرایخودوخدایشاستنهدیگران.اورضایتمردمرا نمیخواسترضایتخدارامیخواست.بعضیکارهاییکهانجام میدادبعداز شهادتهمهمتوجهشدن.شایداینبتواندتلنگری باشهکهجوانانراازرویظاهرشانقضاوتنکنیموکارهایمان رابااخلاصوبراینزدیکشدنبهخداانجامدهیمنهتوجهمردم. انشاللهخدامارابندههای محبوبشقرارمیدهد
به کانال ما بپیوندید...☘
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
35.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت اگه قراره بمیره بزار به عشق امام حسین علیه السلام بمیره...♥️
#شهیدابراهیمهمت
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من قدر خود را
بزرگتر از آن میدانم
که محبت خویش را
از کسی دریغ کنم...
#شهیدمصطفیچمران
ظ#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا رفته ها میدانند. . .💔
عجب حال و هوای کم نظیری داشتم بی تو
"کمی تا نیمه شب ابری و از شب تا سحر باران...."
#شهید_سجاد_فراهانی#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
گامبرداشـتندرجادهٔعشق
هزينهمیخواهد؛هزینههاییکه
انسانراعاشقوبعدشهیدمیڪند..!🍃
شهيدمهدیباکری♥️
#شهیدانہ
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌شھید ماهـٰانـے میگـھ :
راه را ڪھ انتخـٰاب ڪردۍ ،
دیگـھ مالِ خودت نیستۍ !
اگر قراره درد بڪشۍ بکش...
ولـے آه و نالـھ نکن !
اگر آه و نالـھ ڪردۍ متعلق بـھ
دردۍ نـھ راه . . .!
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهی که خوف و حزن ندارد ...🥀💔
#شهادت
#اللھمالرزقناشھادتفےسبیلك
✍به مناسبت دهم اردیبهشت سالروز شهادت شهید محمدعلی زادگانی نسب فرازی از وصیت شهید...
🔹شور و عشقی که در دل هم اکنون نهفته است نمی توانم توصیف کنم در کنار رزمندگان بودن چه سعادت بزرگی است که خداوند نصیب این بنده حقیر خود کرده است...
🔸حال و هوای جبهه جسم ما را جلا می بخشد و روح را شاداب می کند این اشتباه است که بعضی ها فکر می کنند جبهه سخت و تنگ است برای من جبهه عشق است قلب و دل را صفا می دهد و این آرامش و سکینه را خداوند ان شاالله در دل ما زنده نگه دارد و بر آن بیافزاید.
💢آدرس مزار مطهر شهید محمدعلی زادگانی نسب گلزار شهدای کرمان قطعه ۱ ردیف ۱۳ شماره ۱۵...
#شهید_محمدعلی_زادگانی_نسب
•
.
مغـز آدم مثلِ کشوی کـمده ،
یـھ وقتایـے لازمـھ کُل محتوایاتشو
بریزی بیرون و از اول مـرتبش کنی !
این وسـط شاید یه سـرۍ افـکار رو
هـم دور بریزۍ :) !
.
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت100
ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم.
مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود.
باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود.
ــ گریه کن... آره... گریه کن...
با عصبانیت داد زد:
ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد...
نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد.
ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟!
عصبی فریاد زد.
ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟!
به مهیا پشت کرد.
ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت.
فریاد زد:
ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خالص می شدم!
مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند.
آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت.
ــ نازی... نازی...
بلند داد زد:
ــ نازی کجایی؟!
با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودشی ایجاد کرده بود. یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت.
شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید.
ــ جانم؟!
شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت.
ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)!
همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد.
گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بسته شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد.
ــ جانم؟!
شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید:
ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟!
مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد.
ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر...
شهاب صدایش بالاتر رفت:
ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟!
حرف بزن داری سکتم میدی...
ــ شهاب فقط بیا!
ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...!
گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد.
ــ احمدی!
در باز شد.
ــ بله قربان؟!
ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم.
ــ چشم قربان!
شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد.
سریع آدرس را در GPSزد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل...
طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید.
ــ کجا رفتی مهیا؟!!!
مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت.
ــ لعنتی!
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت101
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش،
پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس،
دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی...
میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد
و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان ؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت101
صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش،
پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس،
دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.
ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.
ــ روشنشون کن.
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی...
میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد
و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!
ــ شهاب... میترسم.
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟!
مهیا، نفس عمیقی کشید. الان ؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...
مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.
دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت102
شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.
ــ الان میام!
مهیا سری تکان داد.
شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت.
ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن.
مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت.
ــ سلام کجایی؟!
ــ مریم باهاته؟!
ــ چیزی نیست!
ــ زود بیاید خونمون.
ــ بیا بهت میگم.
ــ زود...
تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد.
در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.
مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود.
شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد!
ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟!
ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی!
شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد.
ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم.
... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود.
ــ شهاب خوابم میاد!
ــ خب بخواب خانمی!
ــ میترسم چشام رو ببندم.
شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستانش را مشت کرد.
ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی...
مهیا سرش را تکان داد.
ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این...
دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
منم باید برم... آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره...
نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. پایین رفت.
محسن و مریم وارد خانه شدند.
ــ چی شده داداش؟!
شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت.
ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن!
ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن!
ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا!
قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد.
ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو...
مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت.
ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات...
سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد.
ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟
ــ سلام خاله مهلا، من مریمم!
ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟!
ــ خداروشگر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الان هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم.
ــ چرا چیزی شده؟!
ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد.
ــ می خواید بیاید خونمون؟!
ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره...
ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه...
ــ باشه حتما!
ــ عزیزم سلام برسون!
ــ سلامت باشید. خداحافظ!
گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت.
ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!!
شهاب، پوزخندی زد.
ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست.
ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟!
ــ اونجا پاتوقشونه!
ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟!
ــ بپیج تو همین خیابون.
محسن پیچید.
ــ جواب منو بده
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---