🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر #معلم بود😊
🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد.
🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد.
🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.
طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است
که خرابات دلـم در پی آن آباد است
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال خوب میخواهی؟ نگاه کن.
باور کنند یا نه.
من، تو را از عمق جان باور دارم.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری یعنی:
از عروسی در جوار شهدا تا شهادت در جوار شهدا.
هدیه به روح شهدا با ذکر صلوات نشر دهید. الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
لطفا با تامل و تعقل بخوانید.
آمدم بالای سر سیّد مجتبی علمدار، بدنش کبود شده بود. اصلا حال خوبی نداشت، گفت:
«حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن»
به سید گفتم:
مگه چی شده، براچی میخوای سرم و دستگاهها رو در بیاری؟
گفت:
« میخوام برم غسل کنم.»
با تعجب گفتم: غسل؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
« آمدهاند مرا ببرند» از این حرف بدنم لرزید. سیّد مجتبی، هیچ وقت حرف بیربط نمیزد. با چشمانش به گوشهای از سقف خیره شد. فقط به آنجا نگاه میکرد! تحمل این شرایط برایم خیلی سخت بود. نمیدانستم چکار کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت:
« آمدهاند من را ببرند. پیامبر(ص) حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند ، من که نمیتونم بدون غسل شهادت برم»
با هر زحمتی بود غسل کرد و طولی نکشید پرواز کرد.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
شهید زمانه خودت باش!
اره رفیق تو میتونی
هر روز شهید بشی
و دوباره زنده بشی...
با گذشتن از لذت گناه!
#تلنگر
#شهادت
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدابراهیمهادی🌷
خیلےزیباست جملہ اے از
|شھید ابراهیم هادے|
بہ فڪر[مثل شھدا مُردن] نباش!
بہ فڪر[مثلشھدا زندگےڪردن] باش!
آخرین صدای ضبط شده از شهید هادی قبل از شهادت😢❤️❤️❤️
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرکس روز جمعه
صدبار بر من صلوات
بفرستد، خداوند شصت
حاجت او را روا میکند ؛
سی حاجت آن برای دنیا و
سی حاجت برای آخرت است .
- رسولالله صلواتاللهعلیه
اونجایی که داری ازت شدت
غم و غصه هات یه گوشه اشک
میریزی ؛ اونجایی که دوست داری
یکی کنارت باشه و باهاش حرف
بزنی ؛ یه دلِ سیر تو بغلش گریه
کنی ؛ همونجا میبینی هیچکسو
تو این دنیا نداری !
جز اینکه بری سجادتو پهن کنی
و با خدا حرفاتو بزنی !
بری تو آغوشش ؛ اونم عجیب
آرومت میکنه:)
اونجاست که میفهمی فقط
خداست که میتونه بهت آرامش
بده و بدونِ اینکه قضاوتت کنه
به حرفات گوش بده . . .🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برادرشهیدم
شهادت که به تیپ و قیافه نیست
به دله❤️❤️❤️
قرار نیست که همه ی شهدا لباس خاکی و ارتشی بپوشن
دلت که پاک باشه با کت شلوار و کراوات هم میشه آسمونی شد👍❤️
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که. برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچهها بیایید وقفنامه بنویسیم...
#حسینیکتا
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
چِهخوشاَستکِهروزِجُمعِه،
زِکِنارِبِیتِکَعبِه🕋
بِهتَمامِاَهلِعالَم . .
بِرِسَدصِدایِمَهدی‹عج›❤️
اینجھـٰانرا
بیبھـٰاریتـٰابهکی
شیعیـٰانرابۍقـَراریتـٰابهکی
کیمیـٰاییبـٰاکد
آمیـنقـٰافلـِه؛مـَھدیـٰا
چـَشمانتظـٰاریتـابهکی🙂؟
#بابامهدی
#امام_زمان
#شهید
بعضیها را هر چقدر بخوانی
خسته نمیشوی!
بعضیها را هر چقدر گوش دهی
عادت نمیشوند!
بعضیها هرچه تکرار شوند
باز بکرند و دست نخورده!
مثل شهدا:)🥀🥀
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهید سید غلامرضا مصطفوی صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
می گفت :
مراقب امام زمان ِ
گوشه قلبتون باشید ،
نزارید یادش خاک بخوره !
هر شب یه خلوتی
با آقا داشته باشیم ؛
یه عرض ارادتی ،
یه درد و دلی
هیچ چیز ارزش اینو نداره
که جای آقارو تو
قلبامون بگیره ،
که هر چی شیعه میکشه
از فراموشی ِ
وجود امام زمانشه !
♥️شھید
شھادترابهچنگمیآورد
راهزیادیراطیمیکند
تابهآنمقامبرسد...🌱!'
🌹شھیدعباسدانشگر
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#ابراهیم مۍگفت :
مطمئن باش هیچ چیزے مثڵ
برخوردِخوب روے آدم ها تٵثیر ندارد.
#شهید_ابراهیم_هادی🕊
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
..[جوری زندگی کنید
که هرکی به چهرتون نگاه کرد
یاد خدا بیوفته!]..
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت103
ــ همینجاست. بایست.
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!
نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟!
اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!
ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.
با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صاحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت،
که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸