ولی شاید اگه "گناه" وزن داشت،
اگه لباسمون رو کثیف میکرد،
چین و چروک صورتمون رو بیشتر میکرد،
اونوقت بیشتر از اینا حواسمون به خودمون بود..
گناه،قدِ روح رو خمیده و لباسِ سعادتمون رو چروک میکنه :)
• سربازِ عاشقِ فرماندِه •:
هَـࢪشَھِـیدمِثݪِیِڪفـٰانوساسـٺ
مِـۍسوزَدوَنـورمِۍدَهَـد!
وَازڪِنٰاࢪاوبـودَݩتـوهَم
نِـورانِۍمِۍشَوۍ
بـاشُـھَداڪِھرِفِـیقشُـدِے
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ.
#رٰاٰهِّ_شٌهًدْاٰ_اِدٰاْمِهـ_دْاٰرًدِ... ✨🙃
════✧🌸✧══
⊰•🖤⛓🗞•⊱
.
بہقولشھیدسلیمانۍ:
دشمننمیدونہماواسهشھادتصفگرفتیم:)
.
⊰•🖤•⊱¦⇢#حـاجیمونھـ
⊰•🖤•⊱¦⇢#مجنــوناݪحسیـن
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @dadashebrahim2
مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بیسیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است. میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد. چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود
همه اهل خانه مجید را داداش صدا میکنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام. گفت برای خودت گرفتهای! من نمیروم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.
مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم. مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد وبرمی گشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»
تا میخواهیم برای مجید گریه کنیم، خندهمان میگیرد
داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند. اشکهایشان را خشک میکند تا دوباره دورهم شیرینکاریهای مجید را مرور کنند. عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید: «نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم. مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میکرد. این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید. لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد حالا که نیست. همه به ما میگویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست
داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجیها مقایسه کردهاند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه میگذارد و بهیکباره متحول میشود؛ اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛ اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیکباره رها کرد و رفت. از کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد. مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه میدانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها کرد و رفت.»
اینم اون پست ویژه 200تایی شدنمون که قول دادم آشنایی با شهید مدافع حرم مجید قربان خانی
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید. لپ پلیس را هم میکشید و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≼💜📞≽
•
شھیدشوشتریچہقشنگگفتھ:
قدیمبویایمانمیدادیم••!
الانایمانمونبومیده••!
قدیمدنبالگمنامیبودیم
الانمواظبیماسممونگمنشہ••:/
•
#شهیدانہ🕊