#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست!
پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفتو پيچ گوشتي
آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم.
َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل
مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم.
موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه
ميشه دروغ بگيد!
از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان
چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه
آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون ميكرد.
گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان،
الان هم شايد اينجا باشه.
ُ
#اینحکایتادامهدارد...
#سلامبرابراهیم📚
آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار
اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9
روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
گروه توپخانه من ســخت ترين مأموريتها را به نحو احسن انجام دادودرهمه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دورههاي نظاميرادر داخل وخارج كشور گذراندهام.
اما كســاني بودندوهستند كهتمام آموختههاي من را زير سؤال بردند.بعد
مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه
دشــمن يكصدنفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم
بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقايهاديودوستانش كارهائي ميكردندكه عجيب بود.
#اینحکایتادامهدارد...