eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
💠| یــادت باشد  من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصله اش سر رفت. با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: «بیا یک کم تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه. مگه این که با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود. خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم. حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود. دیدوبازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود، مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم. آن قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت وآمد کنیم. می گفت: «مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونه ما به روی همه بازه.» کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان داشتیم؛ هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم. میگفتم: «حمید جان میوه ها رو آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم . •♡• •♡• 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---