🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت60
شهاب نگاه آخر رو به بیرون انداخت پرده رو کشید و روی تخت نشست...
سردردش امانش و بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد...
از گم شدن مهیا
از کاری که نرجس کرد
از شکستن دست مهیا
تا سیلی خوردن مهیا
هیچکدوم براش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش اومد
_بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی و برداشت و روبه روی تخت گذاشت
_شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
_نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته....
مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش و پایین انداخت
_میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود... اما کاری که نرجس انجام داد... واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
_انتظار دیگه ای از تک فرزند «حاج حمید» نداشته باش
_شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشماش و محکم روی هم فشار داد
_مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جاش بلند شد
_باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هاش و براش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
_مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو رو روی خودش کشید در باز شد
_مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش...
سرش و با تعجب و بالا اورد
احمد آقا گونه اش و نوازش کرد
_اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می کردم
مهیا شرمنده سرش و پایین انداخت
_وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم... چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش پر از اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم... اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم... فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش و تو آغوش گرفت
_شرمنده... من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
_دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
_اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
_بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ رو خاموش کرد
_هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش و با خنده تکون داد و در رو بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش و خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت 59
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه رو به داخل دعوت کرد. محسن همون جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقا بود، اشک هاش و پاک کرد و به طرف آشپزخونه رفت....
محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزنه؛
اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و اونم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش و نوازش کرد.
و با صدای لرزونی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفته. خودش و تو آغوش مریم انداخت...
و هق هق اش و درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در وایستاد.
به دیوار تکیه داد.
چشمانش و بست و برای هزارمین بار خودشو لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون اومد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هاش و پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درمورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برن، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش د جیب هاش بود؛ وایستاده بود.
مهیا سرش و پایین انداخت، و به سمت در خانه شون رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢ابر حریف جهان ❤️
‼️خبرگزاری یو آس ای تودی:
👈بزرگترین مشکل آمریکا در ایران حضور یک ابر حریف به نام آیت الله (سیدعلی خامنهای)است که نقشه راه را می شناسند و مردم به او اعتماد آمیخته؛ به او اعتقاد دارند
#طوفان_الاحرار
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هِزارقـِصہنوشتیمبـَرصحیفـِہۍدل
هـَنوز،؏شقتوعنوآنسـَرمقـٰالِہۍمـٰاست...
♥️حاجقاسم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
ابراهیم میگفت:
- من دوست دارم
در نبرد با اسرائیل
#شهید شوم.. :)
#شهیدابراهیمهادی🕊
#طوفان_الاحرار ¦ #وعده_صادق
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجی صدامون را داری؟ داریم میریم برا آزادیِ قُدس✌️🏼
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی امامخامنهای چند دهه قبل؛ چنین روزی را پیشبینی کرده بود...
ببینید... افتخار کنید... نشر دهید
#وعده_ی_صادق✌️🇮🇷
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
یه راوی بود میگفت:
شهدایِ ما
با قد و قامتِ علی اکبری میرفتن خط،
اما با قد و قامتِ علی اصغری برمیگشتن💔✨
علیاکبرهایخمینی
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
نگاهت انگار همان راه مستقیم است برادر
نمیدانم معجزه ی نگاهت چیست ولی
تا نگاهم به نگاهت میخورد
راه گناه بسته میشود ...
#شهید_سجاد_فراهانی#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
نمیدانم چه رازی اسـت
که هر وقت
عکس هایت را نگاه میکنم
و هر چه میکنم باز هم
خجالت از اعمالم
تمام وجودم را فرا میگیرد
کاش زود دستم را بگیری
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی