eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7هزار ویدیو
67 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰مدیونیم ✨یادمان باشد که ! مـــــدیونیــــــــــــم .. تا ابــــد ... به دختــــران و پســــرانی کـــــه در لحظه ، لحظه هـای زندگیشــــــان ، به جای پــــــدر ، قـاب عکس پــدر ، درخشیـــد..🌺🍃
... بهترین حس یعنی با شهدا رفیق باشی 😇
🖇 🌱 چادرتو قبل از سر کردن میبوسی؟💛 میگن حضرت زهرا همینو سر میکرده ها:) وقتی سـر میکنی چقدر شبیهشی!🌼
روزِ محشر هر ڪسۍ در دست گیرد نامه‌اۍ ؛ من نیز حاضر میشوم ، تصویرِ جانان در بغل🌱 • | ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ✨ 💞اللہمـ.صلےعلےمحمد وآل.محمدوعجل.فرجہمـ💞 ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــ # هادـی_دلها # قهرمان_مـن ┏━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┓  「⃢🦋➺@dadashebrahim2 ┗━━━━━☆━━♡━━☆━━━━┛
بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو ای به تو زنده همه من ای به تنم جان همه تو حسین منزوی✨ کانال شهید ابراهیم هادی 👇 @dadashebrahim2
🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 عاشقی با شهدا ... مخالفت خانواده ام وقتی علنی شد که از تصمیمم برای ازدواج با یک جانباز قطع نخاعی باخبر شدند! روی همین حساب هم بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد. ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم،بدون هیچ مخالفتی مهریه تعیین شده را که 124 سکه بود،با حسین در میان گذاشتم. او هم که از عقیده ام مطلع بود،گفت مانعی ندارد. اما خدا می داند که مهریه من،ارزش جانبازی او بود و بس؛که این بالاتریتن ارزش ها و مهریه هاست. 🍃شهید حسین دخانچی نگین شکسته،ص37 و 39🍃 امام صادق (ع) فرمودند: (( هر زنی که مهریه اش را به شوهرش ببخشد،برای هر درهمی،ثواب آزاد کردن بنده ای برایش منظور می گردد)) ارشاد القلوب،ج 1،ص174 ‌‍‌ @dadashebrahim2
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هفتم🌱 #پشت_گردنش_سوخت توی گرمای ظهر، یک طرف صورت هاشم چسبیده بود به خاک داغ! زبانش مثل چوب خ
🌱 داخل ترمینال، زن از اتوبوس پیاده شد. ساکش را برداشت و وارد خیابان ساحلی کنار رودخانه شد.《دوباره باید برم توی اون خونه سوت و کور ... کاش بیشتر مشهد مونده بودم! چشم به هم زدم شد ده روز.》 عطر بهار نارنج توش مشامش پیچید. نگاهش را سُر داد روی درختان نارنج سرتاسر پیاده رو.《یعنی می‌شه،حمید یا رضا، یکی‌شون اومده باشن مرخصی؟ تحمل موندن توی اون خونه‌رو ندارم. روزاش برام خیلی سخت میگذره.》 عرض خیابان را رد کرد و داخل پیاده رو شد. آب رودخانه فصلی گِل آلود و خروشان پیش می‌رفت. 《چند شنبه هس امروز؟ ببینم ... دو، سه، چهار، پنج شنبه! امروز هم مثل همه پنج‌شنبه‌‌ها، تشییع جنازه هس. بهتره از همین‌جا یه راست برم تشییع جنازه! امروز چند تا شهید داریم؟》 قدم تُند کرد و خود را به فلکه ساعت گل رساند، تاکسی صدا زد: _ستاد تشییع! راه بسته بود و تاکسی جلوتر نمی‌رفت. پیاده توی خیابان منتهی به محل تشییع حرکت کرد. 《.. بمیرم واسیه مادرای شهید! سخته داغ فرزند دیدن. خدا صبرشون بده! همون‌جور که بعد شهادت محمد به من داد، خیلی سخته.》 خیابان کم کم شلوغ شد و صدای نوحه به گوشش خورد. 《الان رضا و حمیدم، تو کدوم سنگرن! آنا به قربونتون! دلم یه ریزه شده. کی م‌آن مرخصی؟ خدایا خودت جوانای مردم رو حفظ کن!》 رسید به صف زن‌های چادر مشکی. داخل صف فشرده آن‌ها شد. زن‌هایی را دید که قاب عکس به سینه، بین گریه کردن و نکردن مانده اند! تابوت‌ها را دنبال کرد. جلو زد و به صف مردها رسید. تابوت های چوبی روی دست می‌رفت.《یک، دو، سه...》تابوت‌ها پیج و تاب می‌خوردند. نتوانست شمارش بزند. مرد نوحه‌خوانی روی ماشینی ایستاده بود: _این گُل پَرپَر از کجا آمده. جمعیت جواب می‌داد: _از سفر کرب و بلا آمده. سرکه چرخاند، خشکش زد، پشت دو تابوت کنار هم، شوهر سابقش را دید که دو مرد زیر بغلش را گرفته بودند.《خدای من! بعد ده سال جدایی، اولین مرتبه شوهرم رو پشت جنازه محمد دیدم، نکنه امروز!》 هول نگاهش را انداخت روی دو تابوت کنار هم؛ اسم روی تابوت را که خواند، ساک از دستش افتاد. @dadashebrahim2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا