کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادویکم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 ارباب من من
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادودوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
كلمات مقدس
توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ...
خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ... حس مي كردم بدنم يخ زده ...
زيارت ... فاطمه ... اربعين ...
من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربي رو نمي دونستم ... و نمي فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز براي
ارباب* چه كسي بود؟ ... اون مرد كي بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد؟ ... قطعا عيسي
مسيح نبود ...
لب تاپ رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديك ترين املايي كه به ذهنم رسيد سرچ
كردم ...
حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يك چيز مي خواست ... اينكه
با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...
و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم ...
هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي
شكست ...
فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عم قي كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم
بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ...
يكر س براي من يه قهرمان بود ... قهرماني كه براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم
بود ... شايد من دركي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم براي ني ا خواسته احترام قائل باشم ...
تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زير زمين تاسيسات موندم ... بدون
يا نكه حتي بتونم نهاري رو كه آورده بودم بخورم ...
نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر مي كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ...
و تمام افكار اشتباهي كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و
من مسببش بودم ...
با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توي كيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع
كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت
دفتر مديريت ...
جان پروياس هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ...
- كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...
پريدم وسط حرفش ...
- اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه
همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ...
خيلي سعي كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ...
شرمندگي و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 كلمات مقدس
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
جاندو
اول از همه رفتم سراغ مايكل ... در رو كه باز كرد، با ديدن من بدجور بهم ريخت ...
- اتفاقي افتاده؟ ... طرف تروريست بود؟ ...
در رو پشت سرم بستم ... و رفتم سمت آشپزخونه ... بدجور گلوم خشك شده بود ...
- از امروز ديگه آزادي ... مي توني برگردي به هر زندگي اي كه دوست داري ... اون آدم با هيچ گروه
تروريستي اي توي عراق ارتباط نداره ...
با حالت خاصي اومد سمتم ...
- من نگفتم عراق ... گفتم دارن ميرن ايران ... به نظرم اين هيجان انگيزتره ... فكرش رو بكن طرف
جاسوس ايران باشه ...
براي چند لحظه شوكه شدم يا... ران زي چ ي نبود كه بشه به سادگي از كنارش عبور كرد ... اما ديگه باور
يا نكه اونها افراد خطرناكي باشن توي نظرم از ب ني رفته بود ...
خنده تلخ و سنگيني به زور روي لب هام قرار گرفت ...
- وقتي داشتي بررسيش مي كردي به چيزي برخوردي؟ ...
هيجان جاسوس بازيش آروم شد ...
- نه ...
بطري آب رو گداشتم سر جاش و در يخچال رو بستم ...
- خوب پس همه چيز تمومه ... همه اش يه اشتباه بود ... چه عراق ... چه ايران ...
يعني - اين همه تلاش الكي بود؟ ...
زدم به شونه اش و خنديدم ...
- اون كي بود كه چند روز پيش داشت از شدت ترس شلوارش رو خراب مي كرد؟ ... برو خوشحال باش
همه چي به خوبي تموم شده ...
دست كردم توي كيفم ... و دو تا صد دلاري ديگه در آوردم ... پول رو گذاشتم روي پيشخوان آشپزخانه
اش ...
- متشكرم مايك ... مي دونم گفتي نرخت بالاست ... من از پس جبران كارهايي كه كردي برنميام ... اما
اميدوارم همين رو قبول كني ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- هي مرد ... چه اتفاقي افتاده؟ ... نكنه فهميدي قراره به زودي بميري؟ ...
جا خوردم ...
- واسه چي؟ ...
- آخه يهو اخلاقت خيلي عوض شده ... مهربون شدي ... گفتم شايد توي خيابون فرشته مرگ رو ديدي
...
در حالي كه هنوز مي خنديدم رفتم سمت در خروجي ...
- اتفاقا توي راه ديدمش و سفارش كرد بهت بگم ... واي به حالت اگه يه بار ديگه بري سراغ خلاف ... يا
اينكه اطلاعات ساندرز جايي درز كنه و بفهمم ازش استفاده كردي ... اون وقت خودش شخصا مياد
سراغت و يطوري اين دنيا رو ترك مي كني كه به اسم جاندو * دفنت كنن ...
خنده اش گرفت ...
- حتي نتونستي 10 ثانيه بيشتر چهره اصليت رو مخفي كني ...
در رو باز كردم و چند لحظه همون طوري توي طاق در ايستادم ...
- مايكل ... يه لطفي در حق خودت بكن ... زندگيت رو عوض كن ... نزار استعدادت اينطوري هدر بشه ...
تو واقعا ارزشش رو داري ...
و از اونجا خارج شدم ... نمي دونم چه برداشتي از حرف هام كرد ... شايد حتي كوچك ترين اثري روي
اون نداشت ... اما با خودم گفتم اگه كي ي توي جواني من پ مداي ي شد و ا ني رو بهم مي گفت ... "تو
ارزشش رو داري توماس ... زندگيت رو عوض كن "... شايد اون وقت، جايي كه آرزوش رو داشتم
يا ستاده بودم ...
* جاندو اصطلاحي است كه براي اجساد اي افراد مجهول الهویه استفاده مي شود
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتادوسوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 جاندو اول از ه
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهفتادوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ... نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشك هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به
در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ... فكر مي كردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ... اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و
آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي
تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و
سرافكندگ ي برمي گشت ... حرف ها و اشك هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش
نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي كه زير نظر
داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درك نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم
كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ... در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ... از خودم و كاري كه با
اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو
نداشت ... و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله
هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مكث كردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ... لبخند
تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر كرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم كه دستم رو براي فشردن دست اون بلند كردم ... و چشم هاي پر از درد اون بود
كه متعجب به اين دست نگاه مي كرد ...
چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمي فشرد ... شايد نه به اندازه اون گرمايي كه قبل مي تونست وجود
داشته باشه ...
نفس عميقي كشيدم ... هوايي كه بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ... و چشم هايي كه از
شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت ...
- با من كاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشك شد ...
ـ مي خواستم ازتون عذرخواهي كنم ... و اينكه ...
ادامه دارد...
🕋 #دمی_با_قرآن 🕋
برای گسترش #حجاب در جامعه، از بین دو رویکرد #رفتارگرا (رعایت حجاب برای لحظه ای که طرف صرفا میخواد خدمات اجتماعی دریافت کنه) و #شناخت_گرا (رعایت حجاب بطور آگاهانه و مشتاقانه)، قطعا شناخت گرا ثبات داره و این محقق نمیشه مگر با کمک نخبگان علمی جامعه.✍
اگه طبق فرمایش رهبر عزیزمون: «هر جا هستید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهی کارها متوجه شماست»، حل میشه این بحران!
انتظار خدا هم دقیقا همینه: «تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ»(مائده۲). البته این حرکت یه حس مسئولیت پذیری قوی میطلبه که هر کدوم از نخبگان علمی کشور در وُسع خودشون (حضوری و مجازی)، به جهاد تبیین نظام ارزشی ای بپردازند که منجر به گسترش حجاب بشه👌
❤️تردید نداشته باشید که اگه برای خیلیا راز زندگی و حقیقت مفاهیم کلیدی مثل «خوشبختی، لذت ، آزادی» تبیین بشه و الگوهای موفقی معرفی بشه، ارزش و قداست حجاب درک و این رفتار محقق میشه.
51.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆ببینید : اقدام مترو تهران و تذکر به خانمهای کشف حجاب کرده قبل از ورود
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
قرائت قاری ایرانی در عربستان
✅ جایزه ۴۰ میلیاردتومانی عربستان به قاری ایرانی 😎
🔹«یونس شاهمرادی» قاری ممتاز زنجانیالاصل رتبه نخست رشته تلاوت دومین دوره مسابقات بینالمللی قرآن و اذان «عطر الکلام» عربستان را کسب کرد.
▬✧❁❁✧▬
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد میکنم حتما این کلیپ رو ببینید.
❤️ هزینه ای که یک دختر یهودی برای خدا میده
🌻یه کلیپ پر از نکات تربیتی و متحول کننده
صدبار هم ببینی کمه
تکراریش هم خالی از لطف نیست
آدمی با کلمه به کلمه اش عشق می کنه
خیلی جالبه
وقت بذارید ببینید
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛