eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
780 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
9.4هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 تا ساعتی دیگر؛ دیدار جمعی از رأی اولی‌ها و خانواده‌های شهدا با رهبر انقلاب اسلامی 🔹️در آستانه برگزاری انتخابات دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی و ششمین دوره مجلس خبرگان رهبری، جمعی از رأی اولی‌ها و خانواده‌های معظم شهدا، صبح امروز، چهارشنبه ۹ اسفندماه ۱۴۰۲ با حضور در حسینیه امام خمینی رحمه‌الله، با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد. 🌷 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تنظیم زندگی با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف چگونه ممکن است. 🎙 حجت‌الاسلام عجل الله تعالی فرجه الشریف
هُوَ شاهد سالهاست که کوچه ها را بنامشان کرده ایم تا راه گم نکنیم، سالها چشم در چشم تصویرشان سر کوچه بهم زل زده ایم و برق نگاهشان بدرقه راه مان بود در امتداد حیات، سالهاست در قاب تصویرشان دیدم و خواندیم که چقدر جوان بوده اند دیدیم و خواندیم که در هور ،مجنون ،شلمچه ،اروند ،بازی دراز، سومار ،میمک ،مهران ،دهلران،زبیدات،ابوغریب ،فکه ،طلائیه،چذابه ، کرخه،سوسنگرد، فاو ، آبادان ،خونین شهر،حاج عمران ،پاوه ،سردشت ،که آسمانی شدند ، سالها دیدیم و خواندیم زیر قاب تصویرشان ،عملیات فتح المبین،بیت المقدس، کربلای یک ، چهار و پنج ،رمضان ،والفجر ،مرصاد ،بدر،،،، فردا در کدام کوچه بی شهید نشسته ای، فردا از کدام کوچه بی شهید عبور خواهی کرد، فردا از کدام کوچه بی شهید آدرس منزل را خواهی داد ، فردا از کدام کوچه بی شهید به امنیت خواهی رسید ، ۱۱اسفند همین فرداست ۱۱اسفند همین قرارعملیات است ، آنها جوانی دادند و خون آنها تیر خوردند و ترکش آنها سر دادند و پا و دست من ،تو ،ما می شویم و قرار است بدهیم یک بند انگشت ، فردا رای میدهیم ✍مُجیب
🌸حضرت رقیه (سلام الله علیها)، کوچکترین دختر حضرت امام حسین (علیه‌السلام) و بنا به نقلی بانو ام اسحاق (رض) است که پس از وقایع کربلا شهید شد. تاریخ دقیق تولد ایشان مشخص نیست. اما نقل شده است در نیمه دوم ماه شعبان متولد شدند و این امر موجب شده تا شیعیان از تاریخ ۱۷ تا ۲۸ شعبان را ایام ولادت ایشان نامگذاری کنند.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_6🌻 فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف
🌻 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی😳 اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😔 نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊 به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود. صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒 ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!!😅 سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود😒" ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_7🌻 از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که
🌻 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅 ــ بله؟؟؟!!! لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه... از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و لحظه ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟!😕 ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش. خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋🏻 دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد.😮 ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.😍 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد. ...
رهبر انقلاب: حضور مردم نشانه قدرت ملی است امام خامنه‌ای: 🔹بعضی‌ها بودند شاید حالا هم باشند، می‌گویند آقا یک عده‌ای در انتخاباتی برگزار بشود یک جمعی از مردم شرکت کنند بعد هم یک حکومتی سر کار بیاید یا یک دولتی یا یک مجلسی کارهای خودش را انجام بدهد. ما معتقدیم نه؛ باید انتخابات انتخابات پرشور باشد. باید پرجمعیت باشد. 🔹برای اینکه حضور مردم پای صحنه، پای صندوق رأی نشانه‌ی حضور ملّت در صحنه‌های مهم اداره‌ی کشور است. این برای کشور ثروت بزرگی است. ما اگر بتوانیم به دنیا نشان بدهیم که ملت در صحنه‌های مهم و تعیین کننده‌ی کشور حضور دارند، کشور را نجات داده‌ایم، کشور را پیش برده‌ایم. 🔹دولت‌هایی هستند در دنیا که چهارچشمی مراقب مسائل کشورند، مراقب مسائل ایرانند. آمریکا، سیاست‌های غالب بر اروپا، سیاست‌های صهیونیست‌ها، سیاست‌های سرمایه‌داران و کمپانی‌داران بزرگ دنیا، این سیاست‌ها متوجه ایرانند. 🔹می‌خواهند ببینند اینجا چه خبر است. این ناظران سیاسی از همه بیشتر از حضور مردم می‌ترسند، از قدرت مردمی بیمناکند و ملاحظه می‌کنند. چرا؟ چون قدرت مردمی را دیده‌اند. دیده‌اند که اگر این ملت در صحنه حضور پیدا بکند، حتماً بر مشکل غلبه پیدا می‌کند.
🟨 وقتى سعى كنى همه چيز رو كنترل كنى از هيچ چيزى لذت نميبرى آسوده باش نفس بكش رها كن و فقط زندگى كن
بی ارزش ترین نوعِ افتخار، افتخار به داشتن ویژگی هایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و خیلی چیزهای دیگر..‌. از چیزهایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید مثل انسانیت، شعور، مهربانی، گذشت، صداقت و ... آدمی را آدمیت لازم است ❄️‌‌‎‌‌‌‎‌
‏اگر تمام عالم هم بگن نیا پای صندوق رأی... من برای لبخند تو برای زمین نموندن حرفت. .. جونمم میدم رأی دادن که چیزی نیست....
🌅هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🗓تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۱۰ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۱۹ شعبان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄29 فوریه 2024 میلادی 🔰حدیث روز : 🔅امیرالمومنین علیه السلام: حریص همواره در رنج است. 📚میزان الحکمه ج۳ص۲۱ 📿ذکر روز: لااله الا الله ملک الحق المبین 🔖مناسبت روز:پایان تبلیغات کاندیداها فردا روز انتخابات🇮🇷🇮🇷🇮🇷
السّلامُ على‌الحسَين بِعَدَد نَبَضاتِ قَلبي ...❤️ حتی غریب هر دو جهان هم شَوَم خوشم وقتی که تـــا همیشه تـــویی آشنای مـــن.. صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 ‌کاش این بهار ... همان ناگهان؛ حلولِ تو باشد بر قلب‌ها و دیده‌ها و نرگسِ چشمانت ... همان محرابِ آسمان؛ که بگرداند زمین را به احسن الحال! 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
🇮🇷۶۱ میلیون و ۱۷۲ هزار و ۲۹۸ نفر واجد شرایط رای دادن هستند ♦️سخنگوی ستاد انتخابات کشور:متولدان ۱۱ اسفند ۱۳۸۴ به قبل واجد شرایط رای دادن در انتخابات ۱۴۰۲ هستند. ♦️۶۱ میلیون و ۱۷۲ هزار و ۲۹۸ نفر واجد شرایط رای دادن هستند. ♦️۳۰ میلیون و ۹۴۵ هزار و ۱۳۳ مرد و ۳۰ میلیون و ۲۲۷ هزار و ۱۶۵ زن خواهند بود. ♦️رای‌دهندگان با ارائه هر یک از مدارک پنج‌گانه می‌توانند رای برهند. ♦️ضرب مهر در شناسنامه صورت نمی‌گیرد. ♦️احراز هویت با کد ملی خواهد بود. البته اگر شناسنامه یا مدرک قدیمی باشد که کد ملی در آن درج نشده باید مدرکی که کد ملی در آن وجود دارد همراه رای‌دهنده باشد. ♦️ساعت شروع رای‌گیری ۸ صبح خواهد بود. ♦️ ۱۰ ساعت پس از شروع یعنی ساعت ۱۸ رای‌گیری به پایان می‌رسد اما امکان تمدید رای‌گیری وجود دارد.
یاد خدا ۳۸.mp3
12.71M
مجموعه ۳۸ | √ چرا فعالیت‌های جهادی من، اونطور که باید رشد نمی‌کنند؟ چرا من یا اینهمه سابقه‌ی کار هیئتی و جهادی و فرهنگی، اصلاً با خدا احساس صمیمیت نمی‌کنم؟
💠 احکام دانش آموزی: اجازه بگیرم؟ 🔻فردا یازده اسفند بود و من می خواستم برای رأی دادن با آبجی نرجسم برم بیرون. بابا هم هنوز از مأموریت نیومده بود. ⭕️مامان گفت: اول از باباتون اجازه بگیرید، بعد برید. ❓بچه های گل! مگه رأی دادن نیاز به اجازه بابا داره؟ 🔹اگه بابا مسافرت باشه، اجازه می خواد. 🔸اجازه بابا همیشه لازمه. 🔹برای رأی دادن اجازه نمی خواد. 🔸اگه خودش نفهمه اشکالی نداره. ✅ بچه ها! ما باید برای هر کاری از بابامون اجازه بگیریم، مخصوصا موقعی که می خوایم از خونه بریم بیرون. 💥اما توی کارهای واجبی مثل ، نیاز به اجازه نداریم. ❤️ یادتون نره فردا دست بابا و مامان و بزرگترهاتون رو بگیرید و با هم برید رأی بدین و حتماً حتماً هم کاغذ رأی رو شما بگیرید و بندازید توی صندوق. از این کار مهمتون عکس بگیرید تا براتون یه خاطره شیرین و دوست داشتنی رقم بخوره و ثبت بشه 😍 📎 📎 📎 📎 📎 📎
💠 حجاب و مصرف گرایی ⬅️ آیا می دانستید نوع پوشش بر فرهنگ مصرف نیز تأثیرگذار است؟ زنانی که حجاب خود را کنار زده اند و از پوشش بازتری استفاده می کنند، به علت اینکه کل پوشش آن ها از پیراهن تا شلوار در معرض دید قرار دارد، مجبور هستند تا از لوازم پوششی بیشتری استفاده نموده و دائماً به فکر متنوع نمودن آن باشند. 👌اما یک زن باحجاب، دچار تنوع خواهی کمتری شده و احساس نمی کند که باید به صورت مدام، نوع پوشش خود را تغییر دهد. 📎 📎 📎 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_8🌻 سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟😅 ــ
🌻 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا...🤔 پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊🏻 دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭 ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊 با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تختم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋 ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_9🌻 مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم ای
🌻 دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨🏻 بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت: ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید. پدرم جابه جا شد و گفت: ــ والا شرط خاصی که نه... فقط... ــ بفرمایید ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️ از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌 ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم. سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت: ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست. ــ می خوام قول بدی نمیری...✋🏻 صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود. ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟🤔 ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏 کمی کلافه بود و جدی شد. ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒 ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔 سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت: ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊 لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من. عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت: ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍❤️ از ته دل گفتم "ان شاء الله" و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم. ...
🦋 ای برادر، ⇤مردان باغیرت قبـ↷ـل از اینکه زن ِمُحجّبـه داشته باشند⇣ [چشمــانِ]مُحجّبـه دارند. ﴿به مردان بگوچشم های خود را ازنگاه ناروا فروبندند﴾ 📖 نور_آیه ۳۰