eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
786 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.4هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬میگن مجبور کردن همه زنان جامعه به حجاب باعث تحقیر زن است ✅ نقدی علمی به کلام خانم طاهره طالقانی در مورد حجاب. 🎙️حجت الاسلام 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا باید زنان یهودی و مسیحی که در ایران زندگی می‌کنند با این که در دین‌شان حجاب مطرح نشده باز هم حجاب داشته باشند؟ 🧕 🌱 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧐چگونه از به وجود آمدن شک در خانواده جلوگیری کنیم؟! 🔻 توضیحات حجت‌الاسلام سید ابوالفضل قدوسی 📻 زمان پخش: یکشنبه‌ها ساعت ۱۶ موج Fm ردیف 96 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
27 اردیبهشت ماه روز ملی ارتباطات و روابط عمومی در ایران گرامی باد. این روز ملی را به تمامی مدیران، مسئولان، کارمندان واحد روابط عمومی و همه تلاش‌گران و کوشندگان این طریق پُر پیچ و خم و دشوار، صمیمانه تبریک عرض نموده و از خداوند قادر بلند مرتبه برای تمامی عزیزان، این رشته موفقیت و استقامت در راه خدمت رسانی مسالت می نمایم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟨 یه همچین فرزندی باید باشیم برای مادر و پدرهامون!. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
❌نباید به بچه ها تا دو سالگی موز داد ! زیرا هم لکنت زبان را زیاد می‌کند و هم ممکنه بچه را به عقب ماندگی ذهنی مبتلا کند مخصوصا اگر موز نارس و نیمه نارس باشد.. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت51 وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.لبخندی زدم و گفتم: –نوش جان.–مامان نظر شما چیه؟مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: –دست پختت همیشه خوشمزه بوده.دوباره پرسیدم: –حالا چیا خریدید؟مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنی‌اش را نفهمیدم و گفت:– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.به اسرا نگاه کردم و گفتم:– رو نمی کنی چی خریدیا.اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت: –شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.اخم ساختگی کردم و گفتم: – وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.خنده‌ی صدا داری کردو در همان حال گفت: –دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟ بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت:– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.گردنی برایش دراز کردم و گفتم: –همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.بعد ازشستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.اسرا یک مانتو فیروزه‌ایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود. یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.با لبخند گفتم: –خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقه‌ایی.از تعریفم خوشش امدو گفت: – ما اینیم دیگه.مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت: –فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید. ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟اسرا با اعتراض گفت:– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.مادر به علامت تایید سرش را تکان داد. – واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت: –من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.پقی زدم زیره خنده و گفتم: –هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه. حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز وشلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.با دیدنش ذوق کردم.– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.من و مادر با هم گفتیم: –هردو.واین حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت52 موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود. اسرا ل
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جوراستادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی راسرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب وکتاب بودتاحقی ازدانشجویی ضایع نشودحس خوبی پیدامی کردم وباخودم می گفتم کاش این استاد یک نماینده‌ی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج می‌کرد.من هم می‌توانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه می‌کشاند.روز تولدم مادر، خانواده‌ی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت.آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.به خاطر همین فکر بچه‌گانه، چند بار گوشی‌ام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.نوشته بود:«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کرده‌اند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشی‌ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت: –توچته راحیل؟ منتظر پیام کسی بودی؟ سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم: –یادته از رنج برات می گفتم؟ ــ خب.ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد. کنارم نشست و سرم را روی سینه‌اش فشار داد و گفت: –راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم بی خیالترو قویتر از این حرف ها باشی.اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه. خودم را کنار کشیدم و گفتم:– من قویم، یعنی باید باشم.فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد.باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.لبهای سعیده کش امد و گفت: – آهان، این شد.حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست... حرفش را بریدم و گفتم: –اون قبلا کادوش رو هم داده.بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت: –چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه. بعد چشمکی زد و گفت: –ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟ــ نه ــ چه محتاط؟ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه. ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.سعیده خنده ایی کردو گفت: –عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواسته‌ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجه‌ی من نشد.سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد: –چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید: – شنیدی چی می گفت؟ــ نه ، من که الان رسیدم.ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده. بعد با حالت مسخره ایی گفت: –عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد. ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت53 تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها س
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از کلاس در محوطه‌ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد. پس صبح هم سر کلاس متوجه‌ی من شده بود. حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفته‌ام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را نداده‌ام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است.اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم.چرا باید از بی محلی‌اش ناراحت باشم من که خودم میخواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم.با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم. شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم: "وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم."بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربی‌ام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب می‌دهد. بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشی‌ام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچه‌ی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک‌تک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم.کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم: –می تونی بیای بریم بیرون؟ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت: –ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟سرم راپایین انداختم و گفتم: –یه جایی که سبک شم.ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره. لبهایم کش آمد و گفتم: –حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هوا‌ها.–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه...هر دو خندیدیم.–یدونه‌ایی سوگند، فقط الان گرسنه‌ام هستم.ــ قیافه‌ی بامزه‌ایی گرفت و گفت:– اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی...لبخندتلخی زدم و گفتم:– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد. لپم را کشید و گفت: –ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.دستم را انداختم دورشانه اش.– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.ــ چون خودت نمی خوای.مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم. ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.بعد رو به من کرد.–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه‌ی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن.اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها. بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم: –پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی... ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | اقیانوس‌نوردان سرافراز 🔹️ روایت رهبر انقلاب از کار بزرگی که برای اولین بار در تاریخ دریانوردی ایران انجام شد ✏️ رهبر انقلاب: حرکت ناوگروه ۸۶ مصداق آیه‌ی «وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم» بود. 💗این کار شما مصداق این آیه‌ی شریفه بود؛ آمادگی‌ها را افزایش دادید، توانایی‌ها را به رخ کشیدید. 🌷 این کار شما اعتماد به نفس نیروهای ما را ارتقا داد، سطح توانایی‌های نظامی ما را بالا برد، را که بن‌مایه‌ی پیشرفت است، در ذهنها تقویت کرد. 🌷 بخش دفاع مقدس رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت سالروز بازگشت افتخار آمیز ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به آبهای سرزمینی کشورمان، پس از انجام مأموریت تاریخی و گردش ۳۶۰ درجه به دور کره زمین، نماهنگ "اقیانوس‌نوردان سرافراز" را منتشر میکند. 💻 Farsi.Khamenei.ir
⚡یکی از آداب معاشرتی که اسلام به ما می‌آموزد ✅خوب حرف زدن است.. ✅مهر بورز، نرمخوی باش، ✅ از درشت¬خویی و سنگ دلی بپرهیز، ✅برای آنان استغفار کن، ✅با آنان مشورت و رایزنی کن، ✅بخشنده باش، با جاهلان از درِ صلح در آی، ✅ همیشه مردم را به خوبی و نیکی فرا بخوان، این‌ها فرمان‌های الهی‌اند که به رسول‌الله (ص) فرموده شده است. پرهیز از غیبت، دوری از تهمت و سوء‌ظن و بدگمانی، خودداری از نهادن نام‌های بد بر یکدیگر دستورات دیگری است که قرآن به مسلمانان در مورد معاشرت با یکدیگر در سورۀ حجرات داده است.
🔺آسان شدن زایمان از منظری دیگر
برای حفظ سلامت قلب و مغز ✅سماق سرشار از ویتامین C و دیگر ترکیبات شیمیایی گیاهی است که جزء آنتی اکسیدان های قوی در طبیعت به شمار می روند. آنتی اکسیدان ها از ترکیباتی هستند که صدمات ناشی از رادیکال های آزاد در بدن را خنثی می کنند. ✅ از این رو سماق در پیشگیری و درمان بسیاری از بیماری ها از جمله بیماری های قلبی, سکته مغزی و دیابت نقش دارند.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۸ ذی القعده ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 17 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیرالمومنین علیه السلام: کسی که نعمت فراوانی خداوند به او روی آورد نیازمردم به او بسیار خواهد شد. 📗نهج البلاغه حکمت ۳۷۲ 🔖مناسبت نداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل ما گرم حسین است... همین مارابس ❤️ صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 مرا ببخش مولاے غریبم من بی‌تو به روزها و شب‌هایم که گذشتند بد کردم! بد کردم که هر ثانیه ثانیه‌اش یادتان نبودم! بد کردم که فقط گاهی به یادتان می‌افتم! من عذر تمام گناهانم را از شما می‌خواهم! 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
🌸سلام به‌ صبح دل انگیز بهاری ☕️سلام به زندگی 🌸سلام به دوستان عزیز ☕️صبحتون پر از 🌸احساس خوشبختی ☕️جاده زندگی ‌تون هموار 🌸و توأم باسلامتی و کامیابی 🌼 صبحتون شکوفا و پُر نشاط☕️🌸
ماجرای احترام آیت الله بهجت به بانوی فوت شده همسایه در تشییع جنازه ی عیال من آیت الله بهجت خواستند، نماز بخوانند آقا از در منزل جنازه را تشییع کردند تا حرم، نماز بر ایشان خواندند، بعد من عرض کردم حاج آقا شما تشریف ببرید منزل و به کارهایتان برسید، فرمودند نه هستم. حتی ایشان به اینجا بسنده نکردند و آمدند قبرستان قم نو، باز عرض کردم به حاج آقای افتخاری که حاج آقا شما از آقا خواهش کنید که آقا تشریف ببرند. آقای افتخاری به آقا عرض کردند و ایشان فرمودند نه من حالا هستم. و این عبارت را فرمودند که 40 ساله که من در همسایگی این خانواده هستم هنوز صدای این خانم را نشنیدم و من معتقدم این بانوی مکرمه جزء شهداء محسوب خواهد شد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🍃🌼🍃 👈🏻گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکل رو حل میکنه . 👈🏻حالا با چهار تا نون میشه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید ! این هم چهار نون راهگشا : 🌀نبین 🌀نگو 🌀نشنو 🌀نپرس 🌀اول : نَبین ۱- عیب مردم را ، نَبین ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نَبین ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی نَبین ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل) ￸ 🌀دوم : نگو 1- هرچه شنیدی، نَگو ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو ۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو ۴-هر سخن ِراست را هرجا، نَگو ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو ۶- راز را نَگو حتی به نزدیکترین افراد ￸ 🌀 سوم: نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند، سعی کن نَشنوی ۳- غیبت را نَشنو ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی. اصل تغافل (خود را به نشنیدن بزن) ￸ 🌀چهارم: نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، نپرس ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست، نپرس ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، نپرس ￸ لحظاتتون شاد شاد🌸🍃 زندگیتون همراه با سلامت💐 اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 بهانه گیری پسر شش ساله 👨🏻 🏫 راه هایی وجود دارد که به شما امکان می دهد کودکتان را برای گذر از این سن یاری کنید. در رابطه با احترام به خود و دیگران، پاداش رفتار خوب، تشویق به تلاش کردن و بیان احساس، با او گفتگو کنید که این کارها به کودک کمک می کند، عزت نفس و خودباوری را در خود پرورش دهد. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/278118 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا بعضی نمی توانند نماز اول وقت بخوانند یا جلوی زبانشان را بگیرند یا به نامحرم نگاه نکنند؟ 🎙 آیت الله جوادی آملی 📎 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛