.
🌷 #فرزندپروری 🌷
❌هرگز به صورتی پنهانی و يواشكی فرزندتان را ترك نكنيد!!
حتی اگر با ديدن شما هنگام ترك خانه گريه مي كند. ايده آل اين است كه مادر تا دو سالگی كه كودكش اضطراب جدايی دارد از او جدا نشود، اما اگر مجبور به جدا شدن هستيد حتما با او خداحافظی كنيد.
در غير اين صورت وحشت ترك شدن و تنها ماندن همه عمر همراهش خواهند ماند و اعتماد به افراد نزديك زندگيش را از دست خواهد داد.
ارتباط سالم و وابستگي كودك به مادر در دو سال اول زندگی پايه روابط عاطفی فرزند شما در بزرگسالی خواهد بود.
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
🪧تقویم امروز:
📌 یکشنبه
☀️ ۱۱ آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۹ جمادیالاولی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 1 دسامبر 2024 میلادی
📖حدیث امروز:
✳️ امیر المومنین علی علیه السلام:
هیچ تجارتی مانند عمل صالح؛ سود آور نیست.
📗نهجالبلاغه حکمت۱۱۳
🔖مناسبت امروز:
🥀 شهادت میرزا کوچک خان جنگلی
🏴 وفات محمد بن عثمان عمری؛دومین نائب خاص حضرت مهدی عجل الله
اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در طریقِ عشق هر جا میگذاری پا، سرست
موجِ این وادی رگِ جان، ریگ این صحرا سرست...
#صائب_تبریزی
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
سلام امام زمانم✋🌸
مگر میشود ما شما را داشته باشیم و اینهمه اسیر در گرداب غم باشیم؟ ...
مگر میشود طبیبی مثل شما باشد و ما در چنگال بی رحم بیماری ، دست و پا بزنیم ؟ ...
مگر میشود پدرے چون شما داشته باشیم و اینهمه بی کس و تنها باشیم ؟ ...
شما نجاتمان میدهید ، درمانمان میکنید ، حیاتمان میبخشید ...
به همین زودے .... به همین نزدیکی ...
14-bozorgshodan.mp3
953.9K
رزقامروزمون...☺️
اگر میخواهی بزرگ بشوی
اینگونهباش
فقط۲دقیقه⏱
#سخنرانی_مذهبی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_هشتم او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت: -ان شال
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_نهم
شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
-ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد
راست میگفت.
وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود..
-آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم
آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟
اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم:
-نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید.
بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟
-از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے
سری با تاسف تڪون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم:
-نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے…
ادامه دارد….
نویسنده:#ف_مقیمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سیام
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
اے ڪاش فقط مشڪلم حجابم بود…خیلے خطاها ڪردم خیلے…
فاطمہ گفت:
-ببین عسل هممون خطاهاے بزرگ وڪوچیڪ داریم تو زندگے فقط تو نیستے!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میڪنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفے ڪنم مانعم میشے؟
او دستم رو ڪنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصراردارے اعتراف بہ گناه ڪنے؟ فڪر میڪنے درستہ؟ !
سرم رو با استیصال تڪان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم…فقط میدونم ڪہ اگہ بناباشہ بہ یڪے اعتماد ڪنم وحرفهامو بزنم اون تویے
وبعد از این ڪہ بگے فڪر میڪنے چے میشہ؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگہ براے همیشہ از دستت بدم
او اخم دلنشینے ڪرد و باز با نمڪ ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتے!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستے راه بهترے رو براے دڪ ڪردنم پیدا ڪنے!
میان گریہ خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمہ
او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبتہ ڪورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-ڪاش همینطور باشہ…
او خودش رو جمع وجور ڪرد و با علاقہ گفت:
-خوب رد ڪن اعترافتو بیاد ببینیم…
میخواستم حرف بزنم ڪہ او با چشم وابرو وادار بہ سڪوتم ڪرد وفهمیدم ڪسے بہ ما نزدیڪ میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمے ڪہ مسؤول برنامہ ها بود را دیدم ڪہ با لبخندے پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.با نگرانے آهستہ گفتم:
-واے فاطمہ الانہ ڪہ بیاد یہ تشر بزنہ بهمون
فاطمہ با بیتفاوتے گفت:
-گنده دماغ هست ولے نہ تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمہ.
ایشون در حالیڪہ بهمون سلام میڪرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے دارے خطاب بہ فاطمہ گفت:
-بہ بہ خانوم بخشے!!!میبینم ڪہ فرمانده ے بسیج در وقت خاموشے اومده هواخورے!!!
فاطمہ با لبخند و احترام خطاب بہ او پاسخ داد:-و خانوم اسڪندرے هم مثل همیشہ با تمام خستگے آماده بہ خدمت!!
هردو خنده ے ڪوتاه واجبارے تحویل هم دادند.بعد خانوم اسڪندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدے ڪرد و پرسید:
-مشڪلے پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمہ با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدے هماهنگ ڪردم. بعد در حالیڪہ دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد:
-دوست عزیزم حال خوشے نداشت.در طول روز وقتے برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب ڪمإ برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسڪندرے نگاه موشکافانہ اے بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میڪنند خوب نیست.تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین.
فاطمہ گفت:
-ممنون ولے ما در مدتے ڪہ اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہ ے مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد ڪہ ما طبق خواست خانوم اسڪندرے ڪہ ڪاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر ڪہ بہ گفتہ ےایشون ڪسے داخلش نبود راه راڪج ڪردیم و او وقتے بہ آنجا رسید بہ فاطمہ گفت:
-من یڪساعت دیگر برمیگردم.
ڪہ یعنے هرحرفے دارید در این یڪساعت بہ سرانجام برسونید.
تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم:
-بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!! یعنے یڪ دیقہ هم نمیتونیم واسہ خودمون باشیم.؟
فاطمہ با خنده ے شیطنت آمیزے گفت:
-فقط یڪ ساعت….
گفتم.:
-خیلے ڪمہ…
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازے گفتم:
-آسمون بہ زمین بیاد زمین برسہ بہ آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
#مادرانه✍
#فرزندپروری
💟👈 ایجاد حس #امنیت در کودک
✅👈 «من اینجا هستم و بغلت می كنم»
✅👈 «من اینجا هستم، كنار تو و نمی گذارم آسیب ببینی»،
✅👈 «من اینجا هستم و صدایت را می شنوم، خواسته ات را به من بگو، لازم نیست جیغ بكشی و گریه كنی تا توجه ام را جلب كنی»
✅👈 «من اینجا هستم و تو آرام باش»
✅👈 «من اینجا هستم و می توانی روی من حساب كنی».
👈 این جمله ها نمونه هایی از حرف هایی هستند كه حس امنیت را به كودک شما تزریق می كند.
💎 برآوردن حاجات فقرای شیعه
♨️ امام صادق علیهالسلام فرمود:
✅ إنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ خَلْقاً مِنْ خَلْقِهِ اِنْتَجَبَهُمْ لِقَضَاءِ حَوَائِجِ فُقَرَاءِ شِيعَتِنَا لِيُثِيبَهُمْ عَلَى ذَلِكَ اَلْجَنَّةَ فَإِنِ اِسْتَطَعْتَ أَنْ تَكُونَ مِنْهُمْ .
✍️ همانا خداوند، افرادی از مخلوقاتش را آفریده و ایشان را برای رفع حوائج شیعیان فقیر انتخاب کرده است تا در برابر آن، بهشت را نصیبشان کند. پس تو نیز اگر میتوانی از آنها باش .
📚 اصول کافی، ج۲، ص۱۹۳.
📎 #شیعه
📎 #فقرا
📎 #اعتقادات