"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
🪧 تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۵ دی ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۳ جمادیالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 25 دسامبر 2024 میلادی
📖 حدیث امروز :
✳️ امیرالمومنین علی علیه السلام:
بدترین دوستان کسانیاند که هنگام آسایش پیوند دارند و هنگام گرفتاری جدا میشوند.
📚 غرر الحکم، ج 4، ص 171
🔖 مناسبت امروز:
🌸 میلاد حضرت عیسی مسیح علیه السلام
🔰روز ایمنی دربرابر زلزله و کاهش اثرات بلایای طبیعی
اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
سلام امام زمانم✋🌸
از احوالات پسر فاطمه(سلاماللهعلیها) بیخبر نباشید! بر او سلام بفرستید! با او صحبت کنید، میشنود! او هم دل دارد!!!
سلام بر تو اے پسر فاطمه
سلام بر تو اے همنشین زمانهاے دلسوز
سلام بر تو اے شاه بیلشگر
مولاے من! باز آے، به خدا دلهایی تنگ دیدار توست...
یابن الزهرا(سلاماللهعلیهما)
کاش گفتن و شنیدن از تو سهم همه ثانیهها باشد!
کاش سینهمان صندوق صدقهاے شود و قلبمان سکهاے نذر سلامتت!و یادآوریت همه دقایق را پُر کند و خدمت به تو انگیزه همه حرکتها شود!
کاش دردمان همیشه با توسل به تو آرام گیرد و دستمان جز به دعا براے تو به آسمان نرود!
کاش بسان عاشورا که ضجه میزنیم به مظلومیت امام شهیدمان، بگرییم هر روز و شب بر غریبی و مظلومی امام زنده خویش!
کاش در اصرار دعا به امور دنیوے، برا وجود نازنینت هم زود دست از دعا بر نمیداشتیم!
کاش محض وجود خودت، نه براے حوائج خویش ندبه کنیم!
کاش حال و هواے همیشه دلمان به رنگ سحر جمعه باشد!
کاش انتظار تو رنگی باشد که
از نافرمانیت بازمان دارد!
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃عاقبت بخیری🌺🍃
✨خواندن سه سوره برای عاقبت بخیری🌹
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
🌺🌺حضرت عیسی یکی از پیامبران اولوالعزم است و از این لحاظ جایگاه ویژهای در بین دیگر پیامبران دارد. از طرف دیگر خداوند او را ((آیه و نشانه)) برای جهانیان قرار داده که این هم یکی دیگر از ویژگی های آن حضرت است است.
🌺خداوند در قرآن، خطاب به مادر حضرت عیسی می فرماید: «وَ لِنَجْعَلَهُآیَهً لِلنّاسِ وَ رَحْمَهً مِنّا وَ کانَ اَمْراً مَقْضِیّا»
(( و عیسی را آیت و نشانهای برای مردم و رحمتی از جانب خویش قرار میدهیم و این امری است انجام یافته))
معجزاتی که به دست حضرت عیسی انجام گرفته بسیار شگفت انگیز است به طوری که افرادی از قومش معتقد به الوهیت(خداوندی) ایشان شدند. از جملهی این معجزات این بود که در نوزادی با مردم سخن گفت. و یا این که به پرنده ی بی جانی که از گل درست شده بود میدمید. پرنده جان میگرفت و در مقابل دیدگان حیرتزدهی مردم پرواز میکرد.
🌺به نظر شما دلیل توجه بسیار خدا به پیامبرش و ((آیت و نشانه)) کردن او برای مردم چیست؟ برای پاسخ به این سؤال در مقابل امام ششم زانوی ادب زده و گوش جان به کلام ایشان میسپاریم:
🌺مفضل میگوید: امام صادق (ع) به من فرمود: «لا أقام الله عیسى ابن مریم آیة للعالمین إلا بالخضوع لعلی»
((خداوند، عیسی بن مریم را نشانهای برای جهانیان قرار نداد، مگر به دلیل خضوعش در مقابل علی بن ابی طالب))
📚(بحارالأنوار ج26، ص 294)
🌺به راستی که مقام و منزلت امیرالمؤمنین تا چه اندازه رفیع است! پیامبر اولوالعزمی مانند حضرت عیسی جایگاهش را به خاطر خضوعش در برابر جایگاه بلند امیرالمؤمنین به دست میآورد. پیامبری با این منزلت که بارها در قرآن تمجید شده، ((آیه للناس)) نامیده شده و این همه معجزه به دست توانای او ظاهر شده است؛ در مقابل عظمت و شکوه حضرت امیر، سر فرود آورده و خاضع است.
🌺پس وقتی حضرت عیسی به خاطر خضوع و احترام در برابر علی بن ابی طالب چنین مقامی را به دست میآورد، مقام و بزرگی خود امیرالمؤمنین چه اندازه است. کدامین قلم را یارای تحریر آن مقام رفیع است؟ کدامین شاهین بلندپرواز را توانایی رسیدن به آفاق آسمان علم علی است؟ به راستی که زبان قاصر ما در برابر بزرگی و عظمت آن حضرت بسیار ناتوان است.آری او آیت کبرای الهی است و تجلی اعظم ربوبی که تمام آیات آفاق و انفسی و جلو های توحیدی از دریای عصمت و کهکشان هدایت او صادر می شود و مگر نه اینست که با تمام وجود در مدار عبودیت و اطاعت محض از رب العالمین است.
و صد البته توصیف معصوم را باید از زبان معصوم شنید.
🌺و این است کلام رسول خدا در وصف مولا امیرالمؤمنین(ع):
«و الذی نفسی بیده لو لا أنی أشفق أن یقول طوائف من أمتی فیک ما قالت النصارى فی ابن مریم لقلت الیوم فیک مقالا لا تمر بملإ من الناس إلا أخذوا التراب من تحت قدمیک للبرکة»
🌺(( [ای علی!] قسم به خدایی که جان من در قبضه قدرت اوست، اگر این دلهره را نداشتم که افرادی از امتم درباره تو بگویند، آنچه را که مسیحیان درباره ی عیسی بن مریم گفتند؛ امروز درباره ی تو سخنی می گفتم که از کنار هیچ کس عبور نمی کردی مگر اینکه خاک زیر پای تو را برمی داشتند و با آن تبرک می جستند.)
📚کتاب الاختصاص شیخ مفید صفحه ۲۴۴
📖 حدیث روز
💢آثار و برکات گفتار نيک
🔻الإمامُ السجّاد عليه السلام:
🔸الْقَوْلُ الْحَسَنُ يُثْرِي الْمَالَ وَ يُنْمِي الرِّزْقَ وَ يُنْسِئُ فِي الْأَجَلِ وَ يُحَبِّبُ إِلَى الْأَهْلِ وَ يُدْخِلُ الْجَنَّةَ.
✍️سخن خوب موجب زیادی مال، توسعه روزی، طول عمر، محبوبیت در خانواده و سرانجام ورود به بهشت میشود.
📚 الخصال، ج۱، ص۳۱۷.
📲 lib.eshia.ir/15339/1/317/يُثْرِي
📎 #سبک_زندگی
📎 #گفتار_نیک
🔅#پندانه
✍ حکایت دنیای پَست
🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجابانگیز بود، پس برگشت و جرعهای دیگر نوشید.
🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمیکند و مزه واقعی را نمیدهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
🔹مورچه در عسل غوطهور شد و لذت میبرد، اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه مُرد.
🔸دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات مییابد و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود.
🔹این است حکایت دنیای ما.
🔸چه زیبا مولای متقیان این دنیا را ناچیزتر از آب بینی بز و استخوان خوک در دست جذامی نام نهاد.
💢مشکلات دوران بلوغ
💠بلوغ، دورهای از تغییرات سریع جسمی و روانی است که همهی نوجوانان تجربه میکنند و طبیعی است، بنابراین نباید از این تغییرات نگران باشیم.
📚آنچه يك جوان بايد بداند: ص: ۱۹
📎 #مشکلات
📎 #دوران_بلوغ
📎 #جسمی_روانی
💐 السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللّٰهِ
میبرد دل گنبد تو، بیشتر با پرچمت
هر تکانش میتکاند غم ز دلها پرچمت
📎 #حرم_حضرت_معصومه
📎 #به_وقت_حرم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🍃🌺سالروز ولادت باسعادت حضرت عیسی مسیح (روحی فداه) فرخنده باد 🌺🍃🌺 🍃🌸آیه ۴۵سوره آل عمران: نام او مسيح
قال عیسی بن مریم عليه السلام :
إنَّ الزَّرعَ لاَ يَصلُحُ إلاَّ بِالمَاءِ وَ التُّرَابِ ، كَذَلِکَ الِايمَانُ لاَ يَصلُحُ إلاَّ بِالعِلمِ وَ العَمَلِ .
🌷🌷
حضرت عیسی(ع):
همانطورکه زراعـت جز با آب و خاك حاصل نمی دهد؛ ايمان نیز حاصل نمی دهد، مگر با علم و عمل.
بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۰۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ سه راز اتوکشی اصولی پیراهن که نمیدونستی 👌👌
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد کامران کنارم نشسته بود. _عسل؟؟!!! با هق هق و التماس گفتم:کامران خ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_یکم
خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم !!خودتون همزمان با صدتا دختر هستید و هزارتا کثافت کاری میکنید ولی وقت تشکیل زندگی که میشه دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده میگردید.واقعا چقدر شما مردها حال به هم زنید!!
او خیلی بهش برخورد.با ناراحتی و غرور در چشمهام نگاه کرد و خیلی شمرده گفت:من چندساله دستم به تن هیچ زنی نخورده!
میتونی اینو از دخترهایی که با دیدن من و تو، غش وضعف میکنن بپرسی..قبلنها هم هر غلطی کردم از روی جوونیم بوده..ببین عسل خانوم..من اگه اهل این صحبتها بودم واسه یکبار هم که شده چنین درخواستی ازت میکردم..
بعد انگشت سبابه اش رو مقابل صورتم آورد وگفت :پس بی انصاف نباش و قضاوت نکن!!
نسیم از اون سمت بلند صدازد:وااای چقدر حرف دارید شما دوتا..خب بیاین اینجا بشینید ما هم بشنویم!!
کامران با صورتش ادای نسیم و در آورد و رو به من گفت:خیلی رومخه این دوستت!!!
نتونستم جلوی خندمو بگیرم.خودش هم خندید. یک خنده ی عاشقونه ومعصوم.
با شنیدن جمله ی آخرش نمیدونستم باید چی بگم.خوب منصفانه ش این بود که او در این مدت واقعا از من درخواست نابجایی نداشت.ولی من بازهم باورم نمیشد که او احساسش واقعی باشه.شاید اگر عاشق حاج مهدوی نبودم حرفهاش امیدوارم میکرد و باورم میشد ولی الان واقعا باورش سخت بود و حتی خوشحالم نکرد.
در شرایط فعلی فقط میخواستم اونها هرچه سریعتر منزلم رو ترک کنند.و این خواسته با کل کل کردن و کشدار کردن بحث اتفاق نمی افتاد.
با التماس وملاطفت گفتم:کامران به من اجازه بده به حرفهات فکر کنم.بعد باهم حرف میزنیم.فقط تو روخدا دست این دوتا رو بگیر از اینجا ببر.من واقعا نمیتونم تحملشون کنم.
کامران لبخند پیروزمندانه ای به لب زد و گفت:_ممنونم که حرفهامو شنیدی عزیزم.
بعد نیم نگاهی به اونها انداخت و گفت:ببخشید واقعا که مجبور شدی تحملمون کنی.الان میریم.
داشت از آشپزخونه خارج میشد که دوباره با حالتی معذب به سمتم برگشت و درحالیکه دستش رو توی جیبش میکرد گفت:اممم ..من میدونم که مدتیه کارت رو از دست دادی و وضعیت خوبی نداری..اممم یعنی تو راه مسعود بهم گفت.! .راستش ..دلم میخواد اینو ازم قبول کنی.
من از شدت شرمندگی وا رفتم .داشتم همینطوری به دستش نگاه میکردم که تراول های تاخورده رو زیر سبد نونی که روی میز بود قایم کرد و با شرمندگی گفت:ببخشید..امیدوارم اینو ازم قبول کنی!
با دلخوری پول رو از زیر سبدنون برداشتم و گفتم اینو بزار تو جیبیت! من احتیاجی ندارم..
او خودش رو عقب کشید وبا التماس نگاهم کرد.
_عسل خواهش میکنم قبول کن..به عنوان قرض
بغضم گرفت.
با صدای آهسته گفتم:کامران خواهش میکنم پسش بگیر.شایدمن نتونم بهت برگردونم.
او با لبخند مهربونی گفت:فدای سرت عزیز دلم.نگران کارت هم نباش.خودم برات پیدا میکنم.تو فقط از این به بعد بخند!
بعد نگاه عاشقونه ای به سرتا پام انداخت وگفت:خیلی لاغر شدی..بیشتر مراقب خودت باش.
نگاهش تنم رو لرزوند.چشمم رو پایین انداختم.کی میدونست واقعا در سرکامران چی میگذره؟
اگه او برای انتقام از من با نسیم و مسعود هم پیمان شده باشه چی؟ نگاه عاشقونه ش رو باور کنم یا تنوع طلبی این سالیانش رو؟!
اصلا به من چه؟!! من که عشقی بهتر و والاتر از او دارم.حتما خدا داره امتحانم میکنه.میخواد بدونه چقدر دلم با حاج مهدویه.
نسیم دوباره مزه پرونی کرد:اگه از آشپزخونه بیرون نمیاید ما بیایم!
کامران داشت از آشپزخونه بیرون میرفت که آیفون زنگ خورد.
سراسیمه و ناامید دستم رو مقابل دهانم گذاشتم.
نسیم از اون ور صدا زد : منتظر کسی بودی.؟
خدایا حالا باید چیکار میکردم؟
کامران سرجاش ایستاد و پرسید:مهمون براتون اومد؟
با هول و ولا به سمت پذیرایی رفتم و رو به نسیم گفتم:یکی از دوستان قدیمیم قرار بود بیاد اینجا.حالا چیکار کنم؟
مسعود با بی تفاوتی گفت:خب این کجاش بده؟ چرا اینقدر مضطربی؟
نسیم با لحنی موزیانه گفت:بیخود نبود که از اومدنمون خوشحال نشدی!منتظر از ما بهترون بودی!
حیف که وقت بحث کردن با او رو نداشتم وگرنه میدونستم باید چطوری جواب گوشه وکنایه هاش رو بدم.
از جا بلند شد و در حالیکه به سمت آیفون میرفت گفت:خب بابا در رو باز کن بنده خدا پشت در مونده تو این گرما!!!!
مسعود پرسید:حالا مهمونت خانومه یا آقا؟
کامران کتش رو از روی مبل برداشت و هیچ چیز نگفت.
نسیم با بدجنسی آیفون رو برداشت و خطاب به مسعود گفت:الان معلوم میشه عزیزم!!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_یکم خنده ای عصبی کردم وگفتم:آره این خصوصیتتون رو که خوب میدونم
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_دوم
نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت!
_بله؟؟…..شما؟؟….بله درسته بفرمایید بالا
من عصبانی از بی ادبی و بدجنسیش روسری و مانتوش رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم: برو
نسیم دست بردار نبود.چقدر این دختر بدجنس وکینه توز بود.بجای تن کردن، لباسها رو روی جالباسی آویزون کرد و گفت:وای راست میگی ببخشید خونه رو ریخت وپاش کردم.!!
داشتم از شدت ناراحتی سکته میکردم ..
درمانده و مستاصل به او نگاه کردم.
_نسیم تو رو خدا تمومش کن این کارهاتو..میگم سرت کن.اونی که پشت دره با مافرق داره!!
اشتباه کردم التماس کردم.چون نسیم برق لحاجت تو نگاهش نشست!
گفت:_جالب شد!! پس لازم شد باهاش آشنام کنی!
دلم میخواست همونجا بشینم و بلند بلند زار بزنم.
فاطمه پشت در بود.
دیگه برای مواجه نشدن با اونها خیلی دیر بود.الان کمترین کاری که میشد کرد طرز لباس پوشیدن نسیم بود.اگه فاطمه او رو با این تاپ وشلوار میدید اصلا داخل میومد؟
کامران با عصبانیت به سمت در رفت و آهسته وعصبانی به نسیم گفت:فکر نمیکنی به اندازه ی کافی نمک ریختی؟ نمیبینی بدبخت داره سکته میکنه؟؟ بپوشون سرو وضعتو دیگه! !
کامران اینقدر عصبانی بود که رگ گردنش مشخص بود.باورم نمیشد که او این طوری با نسیم حرف میزد. خود نسیم هم خشکش زده بود.مسعود تازه یاد غیرت نداشتش افتاد و از جالباسی شال و مانتوی نسیم رو داد دستش و گفت: بپوش عزیزم بریم.کامران راست میگه.زشته. واسش مهمون اومده!
کامران پشت به اونها کرد و مشخص بود خیلی کفریه.
در دلم رفتارش رو تحسین کردم.نسیم سریع شالش رو روی سرش انداخت و بدون اینکه دکمه ی مانتوش رو ببنده به سمت در رفت و لحظه ای با کامران نگاه خشنی کرد و گفت:ببین!! هیچ کی به خودش احازه نداده با من اینطوری حرف بزنه.پس از این به بعد نراقب حرف زدنت باش!!
کامران پوزخندی زد که حسابی دلم خنک شد.
_هه!! حیف که مهمون پشت دره!!
زتگ در برای سومین بار به صدا در اومد و نسیم با عصبانیت در رو باز کرد.سرم گیج رفت.فاطمه با یک جعبه شیرینی پشت در ظاهر شد.وقتی اونها رو دید رنگ و روش پرید.نسیم با بی ادبی کفش پوشید و در جواب سلام فاطمه گفت:بفرمایید داخل..ما داریم میریم راحت باشین حاج خانوم! واز پله ها پایین رفت
فاطمه هاح و واج رفتنش رو تماشا کرد و آهسته گفت:
من حاج خانوم نشدم هنوز عزیزم.
مسعود در حالیکه کفشهاشو میپوشید گفت ان شالله میشید یه روز.ببخشید بااجازه.
نفر بعد کامران مودب و با وقار بود.او نگاهی دقیق به فاطمه کرد و با متانت گفت:عذر میخوایم خانوم معطل شدید.ایشون خیلی وقته منتظرتونند.
و در حالیکه نگاه نگرانش رو به سمتم میکشوند گفت:خدانگهدار
اونها از پله ها پایین رفتند ولی فاطمه با نگاهی که هیچ چیز درونش مشخص نبود رو به من ایستاده بود.
تالاپ تالاپ تالاپ..قلبم دوباره با صدای بلند مینواخت . چشمهایم سیاهی میرفتند.در این مدت خیلی تحت فشار بودم ..همه چیزم در عرض یک ماه به باد رفت..از موقعیتم گرفته تا حاج مهدوی..وحالا هم آبروم پیش تنها امیدم!!!
با تمام قدرت سعی کردم ماهیچه های زبانم رو به حرکت در بیارم و بگم:
_بخدا نمیدونستم اینا پشت درند..
وناله ای سردادم نشستم!
تمام تنم خیس عرق بود.فاطمه به سمتم دوید و سرم رو زیر بازوش گرفت.
_سادات..عسل سادات..چت شد؟؟
خاک به سرم. .خیس عرق شدی
اشکی از گوشه ی چشمم پایین ریخت
آهسته گفتم:بخدا من توبه کردم..
فاطمه چشمانش خیس شدند.
_چرا بیخود خودت رو اذیت میکنی؟ داری برای کی توضیح میدی؟ اینجا خونه ی توست..اونها هم مثل من مهمونت بودن..من چیکاره ام عسل جان؟؟ تورو خدا به خودت مسلط باش. بخدا من هیچ فکر بدی نکردم.
او با عجله از جا بلند شد و با یک لیوان آب برگشت.
وقتی آب رو دستم میداد گفت:ببخشید بی اجازه رفتم آشپزخونه.
کمی از آب خوردم و به چشمهای پاک ومهربونش خیره شدم.یک انسان تا چه حد میتونست خوب باشه؟ انتظار هربرخوردی رو داشتم جز این! مگه میشه کسی تا این حد ساده و خوش بین باشه؟ از ابتدای آشنایی با اینکه خیلی جاها میتونست مچم رو بگیره ولی خودش رو زد به بی خبری!
او اینقدر با چشمانی قرص ومحکم نگاهم میکرد که ضربان قلبم آروم گرفت و کم کم اروم شدم.کمکم کرد ایستادم و به روی نزدیکترین مبل نشستیم.نمیدونستم باید چی بگم.عطر تند گلهای سبد، فضای خونه رو پر کرده بود.فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نذری به این میگن ، ببینی حالت خوب میشه 😭😭
🔴از مریم سلامالله علیها زیاد بگویید که قلبهای ما و مسیحیان را به هم گره میزند.
▪️وقتی تولد حضرت عیسی مسیح رو به برادران و خواهران مسیحی تبریک میگید، اینم بگید یکی از مفاخر توحید برای ما مسلمانان؛ دختری به نام مریم است که مادر مسیح است.
مریم سلامالله علیها تنها زنی در عالم است که بدون واسطه مادی حامل نطفهی نبوت و رسالت در زمین شدهاند. وجودی که سراسر نور بود؛ بنا به شهادت قرآن حضرت مریم جزو بانوانی است که وجود نازنینش ظرفیت تناول از غذاهای بهشتی را در این عالم یافت و تناول فرمود و به این عالم شخصیتی چون مسیح پیامبر را هدیه داد که بعد از هزاران سال هنوز جاذبهی شخصیتی پیامبر مسیح برای همه وجود دارد. و میلیونها نفر با آموزههای پیامبر مسیح خدا را عبادت میکنند.
آری ما مریم سلامالله علیها را بسیار دوست داریم و ایشان را از برترین بانوان جهان میشناسیم !
عید مسیحیان مبارک
✍عالیه سادات
📖 حدیث روز
💢 دل نوجوان مانند زمین خالى است
🔻الإمامُ علیٌّ عليه السلام:
🔸إِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَاْلأَرْضِ الْخالِيَةِ مَهْما أُلْقِىَ فيها مِنْ كُلِّ شَى ءٍ قَبِلَتْهُ.
✍️دل نوجوان، مثل زمين آماده هست هرچقدر خوب بكارى، خوبم برداشت مى كنى.
📚 نهج البلاغه، نامه ۳۱.
📲 lib.eshia.ir/11479/5/912/الْخالِيَةِ
📎 #حدیث
📎 #سبک_زندگی
💢 تقاضای نجات از رذائل
امام سجاد علیهالسلام:
🍃 اللَّهُمَّ إِنی أَعُوذُ بِک مِنْ... مُبَاهَاةِ الْمُکثِرِینَ وَ الْإِزْرَاءِ بِالْمُقِلِّینَ وَ سُوءِ الْوِلَایةِ لِمَنْ تَحْتَ أَیدِینَا وَ تَرْک الشُّکرِ لِمَنِ اصْطَنَعَ الْعَارِفَةَ عِنْدَنَا .
🌿 بار خدایا به تو پناه میآورم از فخر و مباهات با ثروتمندان و تحقیر تهیدستان و کوتاهی در حق زیردستان خود و ناسپاسی نسبت به آن که به ما خوبی کرده.
📖 فرازی از دعای هشتم صحیفه سجادیه.
📎 #صحیفه_سجادیه
📎 #دعای_هشتم_صحیفه
📎 #دعا
📎 #مناجات
💢 اعتماد
امام علی علیهالسلام:
🍃 لَا تَأْمَنَنَّ مَلُولاً...
🍃 به انسانى كه ملول و رنجيده خاطر است، اعتماد نكن.
📚 نهجالبلاغه، حکمت ۲۱۱.
📎 #نهج_البلاغه
📎 #حدیثی
📎 #اخلاقی
📣اولویت جدید حج اعلام شد
🔸سازمان حج و زیارت در اطلاعیهای از کلیه دارندگان اسناد ثبتنامی حج تمتع تا تاریخ ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۶ (۱۳۸۶/۱۱/۱۵) برای پیش ثبتنام به منظور اعزام به حج تمتع ۱۴۰۴ دعوت کرد.
🔹دارندگان شرایط فوق میتوانند از ساعت ۱۰ صبح روز شنبه ۸ دی ماه ۱۴۰۳ با مراجعه به سامانه my.haj.ir نسبت به انجام ثبتنام و واریز مبلغ اولیه ۱۵۰ میلیون تومان اقدام کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجوری برو در خونه خدا تا جواب بگیری
#عذرخواهی
#استاد_عالی
#توبه
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_دوم نسیم با بدجنسی گوشی آیفون رو برداشت! _بله؟؟…..شما؟؟….بله د
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_سوم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا…
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفتاد_و_سوم فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشت
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
تا موقع اذان باهم از هر دری گفتیم و خندیدیم.تصمیم گرفتم شام رو از بیرون بخرم تا زمان بیشتری برای با او بودن داشته باشم ولی فاطمه با قسم وآیه قبول نکرد و گفت املت میخوریم وگرنه من میرم!
نماز رو در کنار هم خوندیم و با هم ته املت ساده و خوشمزه ی دونفرمون رو در آوردیم و شادو خندون از یک مهمونی دونفره روی مبل نشستیم و چای نوشیدیم.
فاطمه بی مقدمه پرسید:خب؟ سادات جان.نمیخوای بگی چیشده؟
دلم میخواست با او درد دل کنم ولی آخر چگونه؟
او هیچ رازی از خودش را برملا نکرده بود و از طرفی احساس میکردم دلش درگیر حاج مهدویه!
کمی مکث کردم و بعد با دودلی سوالی رو پرسیدم که مدتها ذهنم رو آزار میداد.
_یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
او کمی جا به جا شد و با نگاهی پرسشگر گفت:آره حتما! چرا باید دروغ بگم.؟
دنبال کلمات میگشتم.بخاطر همین مکثم طولانی شد. پرسیدم:
_اممممم .. راستش ..من هیچ وقت باور نکردم اون شب تو اردوگاه تو حرفهامو نشنیده باشی! باور کنم که نشنیدی؟
فاطمه سرش رو پایین انداخت.با صدای آهسته گفت:چرا باور نکردی؟
دستم رو، در انبوه موهام بردم و گفتم:چوون..فاطمه کسی نیست که نسبت به در دل کسی بی تفاوت باشه!
فاطمه لبخند تلخی زد و با فنجان چایش بازی کرد.
جوابم رو از سکوتش گرفتم.
پرسیدم:چرا خودت رو به خواب زدی؟
آب دهانش رو قورت داد و چشمهاش رو ازمن دزدید.
_برای اینکه عزت نفست برام مهم بود..
من میدونستم بعدها پشیمون میشی از اعترافت.بخاطر همین هم یک لحظه به خودم گفتم خودتو بزن به خواب..اما متاسفانه من بازیگر خوبی نیستم!
دستهاش رو گرفتم وبا قدرشناسی نگاهش کردم
_اتفاقا تو خیلی خوب گولم زدی..!!
چشمهام پراز اشک شد :
فاطمه…تو چطوری اینقدر خوبی؟؟؟
او میان خنده و گریه گیر افتاد و با حسرت گفت: کاش اینطور که تو میگی باشم!
سکوت کردیم.فاطمه در فکر بود.
پرسیدم:یک سوال دیگه..تو برای چی با دختری مثل من دوست شدی؟چرا بهم اعتماد کردی؟
او دست نرمش رو روی صورتم گذاشت و با اطمینان گفت:چرا نباید میشدم؟ میدونی چرا چشمهات رو دوست دارم؟ چون جدا از زیبایی خدادادیش یک معصومیت بچگونه توش پنهونه.
من با اینهمه گناه کی باشم که بخوام بهت اعتماد نکنم؟ گذشته ی تو هرچی بوده مربوط به خودته..مهم الانته..مهم اینه که پشیمونی.! کسی که از گناه به سمت پاکی میره هنرش بیشتر از منی هست که در فضای پاک نفس کشیدم. سادات جان. شما از همون شب که تو مسجد زار زدی اعتماد منو جلب کردی
لبخندی رضایت مند به لبم نشست و او را در آغوش کشیدم
_فاطمه..اگه من اونشب باهات آشنا نمیشدم معلوم نبود سرنوشتم چی میشه’
باز هم فاطمه جملاتی گفت که مو به تنم سیخ کرد و دلم قرص تر شد.
_اشتباه نکن!! تو خیلی وقت بود که سرنوشتت دستخوش تغییر شده بود.وگرنه نه مسجد می آمدی و نه با من آشنا میشدی! رقیه سادات جان قدر خودت رو بدون!
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و پرسیدم:
خیلی وقت بود کسی رقیه سادات صدام نزده بود!
او گفت:دلم میخواست از اون شب به اینور رقیه سادات خطابت کنم ولی فک کردم قاتی حرفهات گفتی از اسمت خوشت نمیاد.
من با ناراحتی گفتم:نه…من فقط از رقی بدم میاد!
فاطمه با خوشحال گفت:باشه حالا که اینطور شد همیشه رقیه سادات صدات میکنم.
بعد از کمی مکث گفت:خب حالا نوبت شماست رقیه سادات جان..نمیخوای تعریف کنی؟
هنوز دو دل بودم.چون تو داری فاطمه کمی موجب رنجشم شده بود.
گله مند گفتم:من همیشه حرفهامو بهت زدم..حتی بدترین حرفها رو..تو میگی به من اعتماد داری ولی عملا اینگونه نیست.بخاطر همین ازت دلخورم.
او با تعجب گفت:یعنی تو از من دلخوری چون فک میکنی من از روی بی اعتمادی باهات در دل نمیکنم؟
_هم این، هم اینکه دوست ندارم دیدت نسبت به من تغییر کنه.
او با ناراحتی گفت:متاسفم اگه موجب شدم چنین فکری درموردم کنی ..ولی باور کن اینطور نیست.اتفاقا خیلی دلم میخواست تو هم یک روز درد دلهای منو بشنوی و بفهمی خودت تو تحمل مشکلات تنها نیستی..تا بفهمی حتی من فاطمه هم تو زندگیم خیلی خطاها کردم که موجب خیلی اتفاقها شد.
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی