eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال مهمانی لاله ها
❁﷽❁ 💔ــگــی من یک هستم! . نه دیده ام؛ و نه را زیارت کرده ام..... . حتی زمان حیات را هم درک نکرده ام.......😔😔 نه در شب هایم را سحر کرده ام و نه در قبر های شبانه ضجّه زده ام......😭💔 نه با لالایی به خواب رفته ام و نه با نوای از خواب برخواسته ام.....😔😔 نه پرپر شدن را جلوی چشمان خیسم دیده ام و نه حتی بدون دویدن همرزمانم را....😭😭 نه صدای رفقایم را در شنیده ام و نه گریه های عملیات را دیده ام.....😔💔 من فقط عاشقی شهدا را دارم...😔 . هیچ کدام از دوستانم روی پاهایم جان نداده اند...😭😭 رفیق شهیدم را برای جوانش نبرده ام.....😔😔 من با پرسشِ بی پاسخ فرزند رفیق شهیدم مواجه نشده ام...😭😭 ای ای ای .. ای .. من فقط یک هستم...... مدعی شهدا بودن......😔😔 اما همین مرا بیچاره کرده....... من هیچ یک از این صحنه ها را ندیده ام... اما تصورش هم سخت دلتنگم میکند... 😭💔 و اما شما که همه ی اینها را دیده اید چگونه با خود کنار می آید...؟ 😔 من میدانم که شما با زندگی میکنید و بالاتر از خاطرت با ...😔😔 شما را به قطره قطره خون قسم میدهم وقتی در خلوت خود از یادی کردید، یادی هم از ما کنید که سخت محتاج هستیم.😔💔🙏
🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 👌 ➣دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب 💢از میگویند ؛ تمام فڪر و ذڪرشان شدہ گشتن بہ دنبال پل شهادت! ☝️اما با سیرہ ے شهدا فرسنگ ها فاصلہ دارند... . 👩🏻دخترے ڪہ تمام خاطرات ، وصایا و زیروبم زندگے شهدا را از حفظ است ؛ ⚠️اما وقتے اجازہ ورود میخواهد، آنقدر از و پول و ماشین و سرمایہ مے پرسد! ❌ڪہ وصایا را از یاد میبرد ، سیرہ شهدا و اشڪ هاے دویدہ بہ دنبال مادران منتظر را هم... 👈از یاد میبرد ڪ آن زمان ها ، هایے بودند ڪہ در زیرزمینے با ڪمترین امڪانات حاصل عشقشان را؛ با صبر و هجران،بوے نم بزرگ میڪردند تا همسرانشان آسودہ خاطر بجنگند! 👨🏻و پسرے ڪہ عڪس شهدا زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر جمعہ راهے گلزار شهرش؛ 👈بہ یڪبارہ فراموش میڪند ڪہ وعدہ اے داشتہ بین خودش و دوستان شهیدش 🚫 آنقدر بہ ظاهر و و مال و ثروت مے اندیشد ڪہ از باطن ماجرا غافل میشود!! ⚠️آنقدر سخت گیرے میڪند ڪہ فراموشش میشود ڪہ اسوہ اش ازدواج میڪردہ ⭕️ قربہ الے اللہ...⭕️ 👈نہ قربہ الے قد و بالاے محبوب زمینے!😒 ‼️آن روزها اصلا اهمیتے نداشت، زیبارو نباشے! یا نداشتہ باشے! حتے دست و پایت جا ماندہ باشد در آن دورها...💯 . ✅مهم این بود ڪہ بخواهے با همسرت باشے شانہ بہ شانہ قدم ب قدم تا خود بهشت... 👈این روزها اما بوے گند بہ قدرے مشام ها را بے حس ڪردہ ڪہ دیگر ❌اسم 👈شدہ زیادہ روے و اسم تجمل 👈....!!❌ ☝️اما خود دانے؛ میخواهے بدرقہ ے راهت دعاے عڪس روے دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم ڪوچہ و بازار...
♥️ واقعــــی یعنی توجه به معشوق، اهمیت دادن به معشوق، به معشوق و.. ❤️ این عشق واقعی یه معنی دیگه هم داره اینکه عاشق برای وجود و انسانی خـــــودش هم ارزش قائل باشه. 👈کسی که میگه: 🎭 اگر تو را به دست نيارم میكشم، یاهرگز نمیکنم، شکل درست نداره. 🔸عاشق حقيقی وارد لايه های طرف مقابل می‌شه و با او هم راز و هم دل می‌شه ولی در او گم نمیشه که بگه من بی تو هيچم. اگر خداست نمیتونه چنین حرفی بزنه... ⚠️اگر فردی كرد كه من بی تو می ميرم قطعاً يا بيماره و يا دروغ گو. 💞 پیوند آسمانی، ایمانی، پیوندی و پیوندی الهی هست. دنبال کسی باشین که اینارو فهمیده باشه و بدونه بودن بنده خدا بود یعنی چی... @dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۹ در گوشم صدای سعد می آمد.. که #ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۰ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت.. و غریبانه شهادت داد _سعد میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی اومدیم تا کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده ها مقاومت کنیم! و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم.. که بلیطم را از جیبش درآورد،نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید _چقدر دنبالت گشتم زینب! از حسرت صدایش دلم لرزید،.. حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد.. و خواستم پی حرفش را بگیرم... که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد... خودش بود،... با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید.. و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید.. که شیشه وحشتم درگلو شکست... نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشت زده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم _این با تکفیریهاس! از جیغم همه چرخیدند.. و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند.. و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید... دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمیدانستم میخواهد چه کند... که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد... مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل زوزه میکشید، ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.... مردم به هر سمتی فرار میکردند... و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند... دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود،.. یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید... و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد