eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
732 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۰۱ شاید هم حس میکرد حال همه را بهم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۰۲ مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد... انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد.. و او یک جمله از دهان دلش پرید _من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام! کلماتش مبهم بود.. و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد.. و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد _ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه. و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد... ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده.. و تکفیری هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... مصطفی در حضرت سکینه(س) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد... ابوالفضل مرتب تماس میگرفت.. هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه(س) پناه میبردند... مسیر خانه تا حرم طولانی بود... و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد... صورت خندان و مهربان این ،از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمیخندید... و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم... خیابانهای داریا را به سرعت می پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد... چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد.. که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند... تمام تنم از ترس سِر شده بود،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد