eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
776 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از همسرداری حرفه‌ای
🔴 ؟ 💠 تماشای پشت سرِ هم برنامه‌هایی که در آن ناهنجاری‌های اخلاقی نشان داده می‌شود، آرام آرام، انسان را از قید ، خارج می‌کند. 💠 ، شراب‌خواری، مهمانی‌های مختلط، ، ترویج برهنگی و بسیاری از مسائل دیگری که هیچ سنخیتی با سبک زندگی ما ندارند، از خوراک‌های روزمرّه‌‌ی شبکه‌های ماهواره‌ای، است. 💠 شیوۀ زندگی در این شبکه‌ها، به قدری با شیوۀ زندگی ما متفاوت است که بسیاری از بینندگان، بدون دلیل خاصّی از زندگی خود شده‌اند و آرزوی داشتن یک زندگی مثل زندگی‌های ماهواره‌ای را می‌کنند. 💠 دل‌زدگی از زندگی و افسردگی، کمترین نتیجۀ این نوع است. 🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅دعوت نامه بعضے ها را هر چقدر بخوانے نمے شوی! بعضے ها را هر چقدر گوش دهے عادت نمے‌شوند! بعضے ها هر چہ شوند باز بڪرند و دست نخورده! مثل ... شهدا رو یاد کنید بافاتحه و۵ صلوات🌸 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 🌷🏴🕊🌷🏴🕊🌷🏴🕊 🌴 @dadhbcx 🌴
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۲۵ با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری ا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۲۶ و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بالاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم... ظاهراً هدف گیری مصطفی کار خودش را کرده بود.. که صدای تیراندازی تمام شد،.. ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند.. و با همین وحشت از در خارج شدیم.چند نفر از رزمندگان مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند.. تا بالاخره به خانه رسیدیم... و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم.. و مادرش با آیه آیه قرآن دلداری ام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند... مثل رؤیا بود که از این معرکه و ولی برگشتند.. و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب هایم نمیآمد.. و اشک چشمم تمام نمیشد... 🕊ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست،.. 🌸اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد،.. در را پشت سرش بست.. و بی هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت.. و انگار عطش عشقش فروکش نمیکرد.. که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد.. و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد.. که سرش را کج کرد و آهسته پرسید _چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟ به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود.. که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید.. و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید _هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند! لحنش شبیه... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد