💢کودکی امام جواد علیهالسلام
💠 توی مسجد کمی دورتر از علیبنجعفر نشسته بود و با دقت به حرفهای او گوش میکرد.
🔸کلاس درس بود و استاد حدیث از برادرش امام کاظم(علیه السلام) نقل میکرد و همه مینوشتند.
🔹صدای در بلند شد، کودکی نورانی وارد مسجد شد.
🔸 علیبنجعفر با عجله بلند شد، عبا از روی دوشش به زمین افتاد و دوان دوان به سمت کودک رفت، خم شد و دست او را بوسید.
🔹کودک به آرامی گفت: عمو بنشين، خدا تو را رحمت كند.
🔸اشک روی گونه علیبنجعفر راه گرفت و گفت: آقاى من، چگونه بنشينم و شما ايستادهاى؟
🔹حرفهای استاد با کودک تمام شد و به مجلس درس برگشت، شاگردان با اخم رو به علیبنجعفر کردند و گفتند: تو عموی پدر این کودک هستی، چرا انقدر خودت را خار و کوچک میکنی؟
🔸 علیبنجعفر با عصبانیت گفت: ساکت باشید! خداوند این ریش سفید مرا لایق امامت ندانست و به این کودک (جواد الائمه ) مقام بالایی داده و او را ولی من قرار داده، وای بر شما که می خواهید مقام او را انکار کنید.
📚اصول كافى، ج 1، ص 322
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢دزد
💠از ظاهرش معلوم نبود دزد شبِ خانههای مدینه است، نیمه شب شالی به سر میبست و از دیوار خانههای خشت و گلی بالا میرفت و دارو ندارشان را به غارت میبرد.
🔸شبی برای دزدی از دیوارخانهای بالا رفت، صاحب خانه زنی زیبا، تنها نشسته بود، با خود گفت: وای بر تو، تا کی میخواهی خیانت و دزدی کنی؟ جواب این همه گناه و ظلم را چه میخواهی بدهی؟
🔹فکرها پشت هم قطار شده بودند، عاقبت از دیوار پایین آمد و به خانه رفت.
🔸صبح لباس مرتبی به تن کرد و شانهای به ریش بلندش کشید و به مسجد رفت.
🔹پیامبر بالای مسجد نشسته بود، روبروی حضرت نشست.
🔸ناگهان زن صاحب خانه که دیشب قصد دزدی از خانهاش را داشت وارد مسجد شد و رو به پیامبر گفت: همسرم فوت کرده و ثروتى زياد دارم و قصد ازدواج نداشتم، اما ديشب دزدى از دیوار خانه ام بالا آمد، گر چه چيزى نبرده، ولى مرا وحشت زده كرده، از اين پس مىترسم تنها زندگى کنم، اگر صلاح مىدانيد براى من همسرى انتخاب كنيد.
🔹حضرت اشاره به آن مرد(دزد) كرد و به زن فرمودند: اگر این مرد را میپسندی تو را به عقد او در بیاورم.
🔸زن نگاهی به چهره مرد کرد و او را پسندید و پیامبر عقد آنها را خواند.
🔹دزد در كمال نشاط و شادى داستان خود را براى آن زن تعريف كرد و گفت: تو پاداش توبه من از گناهی.
📚كتاب اسرار معراج .
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢احترام به حیوان
💠آفتاب آمده بود تا وسط اتاق و مگسها را هم با خودش آورده بود.
🔸پدر دراز کشیده بود توی آفتاب و نگاهش را دوخته بود به گلهای یاس امینالدوله که دور ستون ایوان چرخ خورده بودند.
🔹تازه چشمانش گرم خواب شده بود که با ویزویز مگسها بلند شد، چادری بدست گرفت و از پنچره اتاق مگسها را بیرون کرد، یکی دوتایی سمج شده بودند و بیرون نمیرفتند، پدر دنبالشان میکند تا گوشهای با دست میگیرد و از پنجره بیرونش میکند.
🔸عرق از سر و روی پدر جاری شده بود و به نفس نفس افتاده بود.
🔹نجمه سادات کنار برادر جلوی در اتاق ایستاده بود و با هم می زنند زیر خنده. نجمه می گوید: آقا جون یكی بزنید توی سرش بمیره دیگه.
🔸خودش جواب پدر را میداند، زودتر با لحن پدر میگوید: عزیز دلم، این مگس هم جان دارد. نباید جاندار را كشت.
🔹پدر چادر را با وسواس، تا میكند و میدهد دست نجمه سادات و میگوید: لباس را هیچ وقت پرت نكنید بیفتد یک گوشه، حتما آویزان كنید یا تا كنید.
📚زندگی محمد حسین طباطبایی، حبیبه جعفریان.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢آخوند کاشی
💠 شیخ حسین روی منبر نشسته بود و با لحنی شمرده شمرده میگفت: خدا نماز آخوند کاشی را از شما جوانان نمیخواهد.
🔸آخوند شصت سال در مدرسه صدر اصفهان، نماز میخواند و توی نمازش به قدری گریه میکرد که بعد نماز باید پیراهن خیسش را عوض میکرد.
🔹نصف شبی یکی از طلبههای مدرسه برای نماز شب بیدار شد و دید که وقتی آخوند کاشی نماز شب میخواند و ذکر میگوید، تمام آجرها، دیوارها، برگها و درختهای مدرسه هم به دنبال او ذکر را تکرار میکنند.
🔸آن طلبه از ترس غش کرد و بیهوش شد.
🔹شیخ حسین کمی جا به جا شد و ادامه داد: جوانها! شما حداقل نمازتان را بیعیب، صحیح و به موقع به جا بیاورید.
📚 استادانصاریان ، نماز الهی و شیطانی ، خلاصهای از صفحه ۲۳ و ۲۹.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢جلسه با نوجوانان
💠هوا سرد تر از روزهای قبل بود، از صبح که بیدار شدم پشت پنجره خیره به آسمانی شده بودم که بیوقفه میبارید.
🔸از پنجره نگاهم به ناقوص کلیسا افتاد و دعا کردم تا ظهر برف بند بیاید تا مامان اجازه بده مثل روزهای قبل برای پرسیدن سوالهام به دیدن روح الله بروم.
🔹هر از گاهی خودکار بر میداشتم و سوالی توی کاغذ مچاله شده جیبم مینوشتم که نکنه یادم بره.
🔸دیروز انقدر آرتور و ماری سوال کردند که نوبت به من نرسید، اشک توی چشمانم جمع شده بود و روح الله با لبخندی رو به من گفت: فردا اول جواب سوالهای تو را میدهم.
🔹بابا میگه، روح الله مرد خوب و با حوصلهایه با این که رهبر یه کشوره، اما هر روز برای شما دختر پسرای دبیرستانی نوفللوشاتو جلسه میذاره و جواب سوالهاتون را میده.
📚برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 3، ص 164.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢بوی عطر
💠وارد اتاقش که می شدیم، انگار وارد بهشت شدهایم؛ بوی عطر خوبی تمام اتاق را پر کرده بود، عادتش بود روزی چندین بار عطر بزند.
🔸کارهای آشپزخانه را انجام می دادیم و بعد اجاق را خاموش می کردیم و میرفتیم خدمت امام؛ آقا سرش را برمی گرداند و می گفت: ناهار قرمه سبزی داریم؟
🔹غیرمستقیم می خواست بگوید که بوی سبزی می دهی؛ البته هیچ وقت چیزی به ما نمیگفت.
🔸حتی یک دفعه گفتم: شما چقدر باید ما را تحمل کنید؛ چون نمیخواستند دروغ بگویند، می گفتند: خوب تحمل می کنم.
📚برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 162.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
💢اولین لبخند
💠من اولین خبرنگاری بودم که توانستم از آیتالله خمینی عکسی در حال لبخند بگیرم.
🔸آن روز، فضای مصاحبه پر از هیجان و کنجکاوی بود. خبرنگار فرانسوی آمده بود تا سؤالهایش را از مهمان کشورشان بپرسد.
🔹من در گوشهای ایستاده و انگشت روی شاتر دوربینم منتظر بودم.
🔸همه میدانستند که آیتالله خمینی شخصیتی جدی و مصمم دارد، اما چیزی در چهرهاش بود که مرا کنجکاو میکرد: آرامشی عمیق، پشت آن نگاه نافذ.
🔹در میان مصاحبه، خبرنگار فرانسوی با لهجهای خاص، پرسشی کرد که همه را برای لحظهای در سکوت فرو برد.
🔸او با جسارت گفت: شایعه شده که آیتالله خمینی ثروتی بیشتر از شاه دارند، آیا این حقیقت دارد؟
🔹همه منتظر جواب امام بودند. سکوت اتاق را پر کرده بود. چشمانم پشت لنز دوربین خیره به چهره امام شده بود.
🔸آیتالله خمینی لبخند زد. لبخندی آرام، اما عمیق و دلنشین.
🔹سپس با لحنی محکم و در عین حال ساده گفت: من هیچ ندارم و آنچه را هم که دارم، متعلق به مردم ایران است.
📚مهر و قهر، ص 224.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند