eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
772 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌بیست‌هفتم ﷽ ابراهیم می گفت: اگر قرار اســت انقاب پایدار بماند و نسل های بع
﷽ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه .ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود رفته بودم به دیدنش. کلی با هم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخاق ابراهیم .شدم آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟ خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را .صاحب سبک می دانستم حالا این آقا می خواد…! گفتم باشــه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم !تا ضایع نشه …سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و .رنگ چهره ام پریده بود !جلوی دانش آموزان کم آوردم ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعاً مشکل بود. دورتا دور .زمین را بچه ها گرفته بودند نگاهی به من کرد. این بار آهســته زد. امتیــاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و . …بعدی و !می خواست ضایع نشم. عمداً توپ ها را خراب می کرد رســیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم .که سرویس بزند توپ را در دســتش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد. الله اکبر… ندای اذان .ظهر بود تــوپ را روی زمین گذاشــت. رو به قبله ایســتاد و بلندبلند اذان گفت. در .فضای دبیرستان صدایش پیچید .بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه .او مشــغول نماز شــد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت ســرش ایستادند .جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم نماز که تمام شــد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت .وقتی زیباست که با رفاقت باشد ادامه دارد...                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌بیست‌هفتم 🌿﷽🌿 🌹به شعرخیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمیگفت،میدانستم بعضی ازاین پیام
🌿﷽🌿 🌹مادرم بعدپیشنهاد دادبرای اینکه خجالتمان بریزد دستهای حمید را کرم بزنم.حمیدچون قسمت مخابرات کارمیکرد،بیشترسروکارش باسیم های خشک وجنگی بود. 🍀توی سرمای زمستان هم مجبوربودبا تاسیسات ودکل های مخابرات کارکند.برای همین پوست دستهایش جای سالم نداشت.وقتی داشتم کرم میزدم دستهای هردوی ما میلرزید.حمید بدترازمن خجالت میکشید یک ماهی طول کشید تاقبول کنیم به هم محرم هستیم. ■■■ 🌺این چندمین باری بودکه کاغذ کادوی حمید را عوض میکردم،خیلی وسواس به خرج دادم،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمیدمیدهم برای همیشه درذهنش ماندگارباشد. 🍀زنگ خانه را که زد سریع چسب وقیچی وکاغذ کادوهارا داخل کمد ریختم.پایین پله هامنتظرم بود،ھرکاری کردم بالانیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم ورفتم پایین،حمیدگفت:"مامان برای فردا ناهار باخانواده دعوتتون کرده اومدم خبربدم که برای فردا برنامه نچینید." ❤️تشکر کردم وگفتم:حمید چشاتوببند. خندیدوگفت: چیه میخوای باشلنگ آب خیسم کنی؟ گفتم کاری نداشته باش چشماتوببند هروقت گفتم بازکن. وقتی چشم هایش را بست گفتم:کلک نزنی خوب چشماتوببند،زیرچشمی هم نگاه نکن. چندثانیه ای معطلش کردم،کادو را از زیرچادر بیرون آوردم وجلوی چشم هایش گرفتم،گفتم حالا میتونی چشماتوبازکنی. چشمش که به هدیه افتادخیلی خوشحال شد،اصلا انتظارش رانداشت.همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد. 🌷برایش یک مقدارخاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود، این تربت وتکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند.خیلی برایم عزیزبود،آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کردوگفت: هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی روفراموش نمیکنم. 💐بعدهم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت،گفت:" دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه،قول میدم هیچ وقت ازخودم ادامه دارد....