eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
779 دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
10.4هزار ویدیو
338 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌بیست‌ششم ﷽       سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود یک گردان هم از
﷽ ابراهیم می گفت: اگر قرار اســت انقاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم .انقابی باشند باید در مــدارس فعالیت کنیم، چرا که آینده مملکت به کســانی ســپرده !می شودکه شرایط دوران طاغوت را حس نکرده اند وقتی می دید اشــخاصی که اصاً انقابی نیســتند، به عنوان معلم به مدرسه .می روند خیلی ناراحت می شد ًمی گفــت: بهترین و زبده ترین نیروهای انقابی باید در مدارس و خصوصا !دبیرستان ها باشند ،برای همین، کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت !با حقوقی کمتر امــا به تنها چیــزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفــت: روزی را خدا .می رساند. برکت پول مهم است.کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد به هر حال برای تدریس در دو مدرســه مشــغول به کار شــد. دبیر ورزش دبیرســتان ابوریحان)منطقه۱۴( ومعلــم عربی در یکی از مــدارس راهنمائی .محروم )منطقه ۱۵( تهران تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد. از اواسط همان سال دیگر به مدرسه !راهنمائی نرفت! حتی نمی گفت که چرا به آن مدرسه نمی رود یک روز مدیر مدرسه راهنمائی پیش من آمد. با من صحبت کرد و گفت تو رو خدا، شما که برادرآقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که برگردد !مدرسه! گفتم: مگه چی شده؟ کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد !به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کاس نان و پنیر بگیرد ًآقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هســتند. اکثرا .سر کاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس را نمی فهمد مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم. گفتم: نظم مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد .هم سر ایشان داد زدم و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها را بکنی .آقای هادی از پیش ما رفت. بقیه ساعت هایش را در مدرسه دیگری پرکرد .حالا همه بچه ها و اولیا از من خواستند که ایشان را برگردانم ،همه از اخاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود .که حتی من هم خبر نداشتم با ابراهیم صحبت کردم. حرف های مدیر مدرسه را به او گفتم. اما فایده ای .نداشت. وقتش را جای دیگری پر کرده بود ابراهیم در دبیرستان ابوریحان، نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخاق .و رفتار بچه ها بود دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنیده بودند .شیفته او بودند درآن زمان که اکثر بچه های انقابی به ظاهرشان اهمیت نمی دادند ابراهیم .با ظاهری آراسته وکت وشلوار به مدرسه می آمد .چهره زیبا و نورانی، کامی گیرا و رفتاری صحیح، از او معلمی کامل ساخته بود در کاســداری بســیار قوی بود، به موقع می خندید. به موقع جَذَ به داشت .زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه می آمد اکثر بچه ها در کنارآقای هادی جمع می شدند. اولین نفر به مدرسه می آمد و .آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش آموز بود در آن زمان که جریانات سیاســی فعال شده بودند، ابراهیم بهترین محل را .برای خدمت به انقاب انتخاب کرد فرامــوش نمی کنم، تعــدادی از بچه ها تحت تاثیر گروه های سیاســی قرار .گرفته بودند. یک شب آن ها را به مسجد دعوت کرد با حضور چند تن از دوســتان انقابی و مســلط به مســائل، جلسه پرسش و پاســخ راه انداخت. آن شب همه سؤالات بچه ها جواب داده شد. وقتی جلسه !آن شب به پایان رسید ساعت دو نیمه شب بود ســال تحصیلی ۵۹-۵۸ آقــای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شــد. هر .چندکه سال اول و آخر تدریس او بود اول مهر ۵۹ حکم اســتخدامی ابراهیم برای منطقــه ۱۲ آموزش و پرورش .تهران صادر شد، اما به خاطر شرایط جنگ دیگر نتوانست به سر کاس برود درآن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود؛ تدریس در مدرسه، فعالیت در کمیته، ورزش باســتانی وکشتی، مســجد و مداحی در هیئت و حضور در بســیاری از برنامه های انقابی و…که برای انجام هر کدام از آن ها به چند نفراحتیاج است ادامه دارد....
۲۷ آذر ۱۴۰۱
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
            #یادت_باشد #قسمت‌بیست‌ششم 🌿﷽🌿 ...براے همین دورتر نگہ میدارم که شما پیش بقیه ا
🌿﷽🌿 🌹به شعرخیلی علاقه داشت،خودش هم شعرمیگفت،میدانستم بعضی ازاین پیامک ها اشعارخودحمیداست،ولی من هنوز نمی توانستم احساسم رابه زبان بیاورم،یک جورترس ته دلم بود. 🌺میترسیدم عاشق بشوم وبعد همه چیز خیلی زودتمام بشود،در دلم مدام قربان صدقه اش میرفتم امانمیتوانستم به خودش رودر رو این حرف عاشقانه را بزنم.بعضۍ اوقات عشقم را انکار میکردم،انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را ازدست بدهم. درمقابل این همه پیامک وابراز علاقه حمیدخیلی رسمی جوابش را دادم ونوشتم: به یادتون هستم،تازه بیدارشدم،کتاب میخوندم. 🍀حدس زدم سردی برخورد من رامتوجه شد،نوشت:عشق گاهی از درد دوری بهتر است،عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است،توی قرآن خواندم،یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری است! مدتهازمان برد تاقفل زبانم بازشود،بتوانم ابراز احساسات کنم وباحمید راحت باشم،هفته اول که با روسری وپیراهن آستین بلند وجوراب بودم،این جنس ازصمیمیت برایم غریبه بود،انگار که وارد دنیای دیگرے شده بودم که تاحالآ آن راتجربه نکرده بودم. ❤️تا آنجا این غریبگی به چشم آمدکه حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمدوباگله پرسید: تومنو دوست نداری فرزانه؟چرا آنقدر جدی وخشکی؟مثل کوه یخی! اصلا بامن حرف نمیزنی،احساساتتونشون نمیدی. 🌷با اینکه حق دادم که چنین برداشتهایی داشته باشد اما بازهم داشته باشداما بازهم باشنیدن این صحبتها جاخوردم،گفتم: حمید اصلا اینطور نیست که میگی،من تورو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی ب من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت باشم ولی طول میکشه تامن به این وضعیت عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم،حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد. 💐دلم آشوب بودکنارضریح نشستم ودست هایم را به شبکه های ان گره زدم.کلی گریه کردم،نمیخواستم اینطوری رفتارکنم.ازخداوامامزاده کمک خواستم.دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار انقدر پیچیده شده بودکہ صدای مادرم هم درآمده بود،وقتی به خانه رسیدیم گفت: "دخترم برای چی پیش حمید روسری سرمیکنی؟قشنگ دست همو بگیرید،باهم صمیمی باشید،اون الان دیگه شوهرته،همراه زندگیته." ادامه دارد...               
۹ آذر ۱۴۰۲