eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
775 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌یازدهم ﷽ مسابقات قهرمانی۷۴ کیلو باشگاه ها بود. ابراهیم همه حریفان را یکی پ
﷽ مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه .نقدی می گرفت هم به انتخابی کشــور می رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود :هرکس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تأیید می کرد. مربیان می گفتند .امسال در ۷۴ کیلو کسی حریف ابراهیم نیست مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو برمی داشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتی ها را یا ضربه می کرد .یا با امتیاز بالا می بُرد به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید، امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما می ره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده .شد. او با اقتدار به فینال رفت حریف پایانی او آقای »محمود.ک« بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات .ارتش های جهان شده بود قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه های حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب .کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب می شی مربی، آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشــزد می کرد. در حالی که ابراهیم .بندهای کفشش را می بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند من ســریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیــم هم وارد شــد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیــم جلو رفت و با لبخند به .حریفش سام کرد و دست داد حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به عامت تائید !تکان داد. بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد من هم برگشــتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تســبیح به دســت، بالای .سکوها نشسته .نفهمیدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهیم خیلی بد کشــتی را شــروع کرد همه اش دفاع می کرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمائی کرد که صِ دایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن های !من را نمی شنید. فقط وقت را تلف می کرد حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب .حمله می کرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود داور اولیــن اخطــار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیــم داد. در پایان هم !ابراهیمسه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد وقتی داور دســت حریف را بالا می برد ابراهیم خوشــحال بــود! انگار که .خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند حر ِ یف ابراهیم در حالی که از خوشــحالی گریه می کرد خم شــد و دست ابراهیم را بوســید! دو کشــتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای .سکوها پریدم پائین. باعصبانیت سمت ابراهیم آمدم داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، این چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانیت با مشــت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی خوای کشتی .بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن !ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر نمیخوردم ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌یازدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 امتیاز بہ اون دختر نگاه
💙 :) 🌱 واحدهاے مشترڪ چند لحظہ سڪوت ڪرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پلہ هاے غربے منتظرش بود ... بقیہ دوست هاے قدیمش رو نمےشناسم ... خیلے آروم دستم رو گذاشتم روے شونہ‌اش ... - مےدونم تو دخترے نیستے ڪہ بہ گنگ ها نزدیڪ بشے ... از ڪمڪت واقعا متشڪرم ... امیدوارم اگہ چیز بیشترے بہ نظرت رسید بازم بهمون ڪمڪ ڪنے ... و مطمئنم مےدونے ڪجا پیدام ڪنے ... دست ڪردم توے جیبم و ڪارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمے از هم دور نشده بودیم ڪہ برگشت سمت ما ... - آقاے ساندرز ... دبیر ریاضےمون ... ڪلاس ریاضے و شیمے من و ڪریس با هم بود ... یعنے من از روے برگہ انتخاب واحد اون انتخاب ڪردم ... آقاے ساندرز با بچہ‌ها ارتباط خیلے خوبے داره ... علےالخصوص بہ ڪریس خیلے نزدیڪ بود ... زمانے ڪہ هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضے و ڪامپیوتر بود ... ڪدنویسے هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... براے یڪ لحظہ برگشتم بہ گذشتہ ... شاید درخشان ترین سال هاے عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فڪر مےڪنم باید اسم مدیر رو توے لیست مظنونین اصلے قرار بدیم ... حرف هاش رو مےشنیدم اما ذهنم جاے دیگہ بود ... - ڪجایے توماس؟ ... شنیدے چے گفتم؟ ... - اسم ساندرز توے لیست نیست ... لیست رو از دستم گرفت ... - یعنے ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانہ بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توے حیاط چرخید ... - بعید مےدونم ... وقتے یہ دانش آموز خبر داشتہ ... قطعا اونها هم مےدونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید بہ نظرشون موضوع خاصے نبوده ڪہ بخوان بهش توجہ ڪنن ... شاید ... شاید هم نہ ... بہ هر حال اینم یہ سوال دیگہ بود... سوالے ڪہ مےتونست هیچ ربطے بہ قتل نداشتہ باشہ ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه اے بود ڪہ باید باهاش حرف مےزدیم ... ادامه دارد.....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌یازدهم 🌿﷽🌿 💐از پشت شیشه پنجره سی‌سی‌سیو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مری
🌿﷽🌿 🌷موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: _ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم. ❤️این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. با خودم می‌گفتم: «اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.» 🍎به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم». 🌺به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: _ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. 🍀حمید گفت: _ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم. از برگه‌ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم: _ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه. 💐از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ‌کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم‌زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت‌: _ آبمیوه بخوریم؟ گفتم: _ نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: _ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: _ من اشتها برای غذا ندارم. 🌹از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت: _ نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه! 🌼ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: _ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. 🌸حرف‌های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌یازدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 امتیاز بہ اون دختر نگاه
💙 :) 🌱 واحدهاے مشترڪ چند لحظہ سڪوت ڪرد ... - لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پلہ هاے غربے منتظرش بود ... بقیہ دوست هاے قدیمش رو نمےشناسم ... خیلے آروم دستم رو گذاشتم روے شونہ‌اش ... - مےدونم تو دخترے نیستے ڪہ بہ گنگ ها نزدیڪ بشے ... از ڪمڪت واقعا متشڪرم ... امیدوارم اگہ چیز بیشترے بہ نظرت رسید بازم بهمون ڪمڪ ڪنے ... و مطمئنم مےدونے ڪجا پیدام ڪنے ... دست ڪردم توے جیبم و ڪارتم رو بهش دادم ... هنوز چند قدمے از هم دور نشده بودیم ڪہ برگشت سمت ما ... - آقاے ساندرز ... دبیر ریاضےمون ... ڪلاس ریاضے و شیمے من و ڪریس با هم بود ... یعنے من از روے برگہ انتخاب واحد اون انتخاب ڪردم ... آقاے ساندرز با بچہ‌ها ارتباط خیلے خوبے داره ... علےالخصوص بہ ڪریس خیلے نزدیڪ بود ... زمانے ڪہ هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضے و ڪامپیوتر بود ... ڪدنویسے هام حرف نداشت ... با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... براے یڪ لحظہ برگشتم بہ گذشتہ ... شاید درخشان ترین سال هاے عمرم ... لیست رو از دست اوبران گرفتم ... - فڪر مےڪنم باید اسم مدیر رو توے لیست مظنونین اصلے قرار بدیم ... حرف هاش رو مےشنیدم اما ذهنم جاے دیگہ بود ... - ڪجایے توماس؟ ... شنیدے چے گفتم؟ ... - اسم ساندرز توے لیست نیست ... لیست رو از دستم گرفت ... - یعنے ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانہ بوده؟ ... ناحودآگاه نگاهم توے حیاط چرخید ... - بعید مےدونم ... وقتے یہ دانش آموز خبر داشتہ ... قطعا اونها هم مےدونستن ... اونم با این مراقبت شدید ... - شاید بہ نظرشون موضوع خاصے نبوده ڪہ بخوان بهش توجہ ڪنن ... شاید ... شاید هم نہ ... بہ هر حال اینم یہ سوال دیگہ بود... سوالے ڪہ مےتونست هیچ ربطے بہ قتل نداشتہ باشہ ... اما قطعا دنیل ساندرز، سوژه اے بود ڪہ باید باهاش حرف مےزدیم ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»