eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
774 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
9.9هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌سی‌یکم ﷽ نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراه
﷽ .از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنیده می شد مانــده بودیم چه کنیم. در ورودی شــهر از یک گردنه رد شــدیم. از دور بچه های ســپاه را دیدیم که دســت تکان می دادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره !می کنند که سریع تر بیایید .یکدفعه ابراهیم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد از پشت تپه تانک های عراقی کاماً پیدا بود. مرتب شلیک می کردند. چند .گلوله به اطراف ماشین اصابت کرد. ولی خدا را شکر به خیر گذشت از گردنه رد شدیم. یکی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما کی هستید!؟ !من مرتب اشاره می کردم که نیایید، اما شما گاز می دادید !قاسم پرسید: اینجا چه خبره؟ فرمانده کیه؟ آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پیش بچه هاست. امروز .صبح عراقی ها بیشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند حرکــت کردیم و رفتیم داخل شــهر، در یک جای امن ماشــین را پارک !کردیم. قاسم، همان جا دو رکعت نماز خواند ابراهیم جلو رفت و باتعجب پرســید: قاســم، این نماز چی بود؟! قاسم هم خیلی باآرامش گفت: تو کردســتان همیشــه از خدا می خواســتم که وقتی با دشــمنان اســام و انقاب می جنگم اسیر یا معلول نشــم. اما این دفعه از خدا !خواستم که شهادت رو نصیبم کنه! دیگه تحمل دنیا رو ندارم ابراهیــم خیلی دقیق به حرف های او گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش .محمد بروجردی، ایشان از قبل قاسم را می شناخت. خیلی خوشحال شد بعد از کمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف .رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببین می تونی اون ها رو بیاری تو شهر با هم رفتیم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولی خیلی ترسیده .بودند. اصاً آمادگی چنین حمله ای را از طرف عراق نداشتند قاسم و ابراهیم جلو رفتند و شروع به صحبت کردند. طوری با آن ها حرف .زدند که خیلی از آن ها غیرتی شدند آخر صحبت ها هم گفتند: هر کی مَرده و غیرت داره و نمی خواد دست این .بعثی ها به ناموسش برسه با ما بیاد .سخنان آن ها باعث شد که تقریباً همه سربازها حرکت کردند .قاسم نیروها را آرایش داد و وارد شهر شدیم. شروع کردیم به سنگربندی .چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داریم قاسم هم منطقه خوبی را پیدا کرد و نشان داد. توپ ها را به آنجا انتقال دادند .و شروع به شلیک کردند با شــلیک چند گلوله توپ، تانک های عراقی عقب رفتند و پشــت مواضع .مستقر شدند. بچه های ما خیلی روحیه گرفتند غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه ای را به عنوان مقر انتخاب کرد که به ســنگر سربازها نزدیکتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهیم بگو بیا دعای .توسل بخوانیم شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زیاد .دور نشــده بودم که یک گلوله خمپاره جلوی درب همان خانه منفجر شــد گفتم: خدا رو شکر قاسم رفت تو اتاق. اما با این حال برگشتم. ابراهیم هم که .صدای انفجار را شنیده بود سریع به طرف ما آمد وارد اتاق شدیم. چیزی که می دیدیم باورمان نمی شد. یک ترکش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سینه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به !آرزویش رسید محمد بروجردی با شــنیدن این خبر خیلی ناراحت شد. آن شب کنار پیکر .قاسم، دعای توسل را خواندیم .فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهی کردیم روز بعد رفتیم مقر فرماندهی. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات .باشید. بعد یک مدرسه را که تقریباً پر از مهمات بود به ما تحویل دادند .یک روز آنجا بودیم و چون امنیت نداشت، مهمات را از شهر خارج کردند ابراهیم به شوخی می گفت: بچه ها اینجا زیاد یاد خدا باشید، چون اگه خمپاره !بیاد، هیچی از ما نمی مونه وقتی انبار مهمات تخلیه شد، به سمت خط مقدم درگیری رفتیم. سنگرها در .غرب سرپل ذهاب تشکیل شده بود چنــد تن از فرماندهان دوره دیده نظیر اصغر وصالی و علی قربانی مســئول .نیروهای رزمنده شده بودند آن ها در منطقه پاوه گروه چریکی به نام دســتمال ســرخ ها داشتند. حالا با .همان نیروها به سرپل آمده بودند ،داخل شــهر گشتی زدیم. چند نفر از رفقا را پیدا کردیم. محمد شاهرودی .مجید فریدوند و… با هم رفتیم به سمت محل درگیری با نیروهای عراقی در سنگر بالای تپه، فرمانده نیروها به ما گفت: تپه مقابل محل درگیری ما با .نیروهای عراقی است. از تپه های بعدی هم عراقی ها قرار دارند چند دقیقه بعد، از دور یک سرباز عراقی دیده شد. همه رزمنده ها شروع به .شلیک کردند ابراهیم داد زد: چیکار می کنید! شما که گلوله ها رو تموم کردید! بچه ها همه ساکت شدند. ابراهیم که مدتی در کردستان بود و آموزش های نظامی را به خوبی .فرا گرفته بود گفت: صبر کنید دشمن خوب به شما نزدیک بشه، بعد شلیک کنید در همین حین عراقی ها از پایین تپه، شــروع به شــلیک کردند. گلوله های .آرپی جی و خمپاره مرتب به سمت ما شلیک می شد بعد هم به سوی سنگرهای ما حرکت کردند. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌سی‌یکم 🌿﷽🌿 🌸...تشکر کردم وپرسیدم: برای عقد کاری کردی؟ 🍎سری تکان دادوگفت: امرو
🌿﷽🌿 🌸باهم خودمانی ترشده بودیم،دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازار وبرایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت، امروز روز وعده ی مابرای محضر وخواندن عقد دائم بود.روزدهم آبان مصادف با میلاد امام هادی(ع). دل توی دلم نبود،عاقدگفته بودساعت چهار بعدازظهرمحضرباشیم که نفر اول عقدمارابخواند. حمید برای ناهارخانه مابود هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم. 🍎سوارپیکان مدل۷۰ به سمت بازار حرکت کردیم.وقت زیادی نداشتیم،باید زودتربرمیگشتیم تا به قرارمحضربرسیم،نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقدمعطل بمانند. حمید کت داشت،برایش یک پیراهن سفید باخط های قهوه ای همراه شلوارخریدیم. 🍎چون هوا کم کم داشت سردمیشدژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم. خیلی دیرشده بود،حمید من را به خانه رساندتامن همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدورمادرش برود. ❤️جلوی درخانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد،داشتم باحمید صحبت میکردم غافل ازهمه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم. 🌷صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ایول دست فرمون،حال کردی عجب راننده ای هستم!برات شوماخری پارک کردم!" هیچ وقت کم نمی آورد یکجوری اوضاع راباحرفها و رفتارش جمع وجور میکرد. باپدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم. خیابان فلسطین،محضرخانه۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله). 💐بعدازنیم ساعت پدر ومادرحمید وسعید آقا رسیدند.با آنها احوالپرسی کردم ونگاهم به در بود که حمیدهم بیاید ولی ازاو خبری نشد. خشکم زده بود،این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کاری آقای داماد نیامده بود! 🌺جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل تکرارشده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست.تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود... ادامه دارد....