کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتپنجم ﷽ ســید حسین طحامی)کشتی گیر قهرمان جهان( به زورخانه ما آمده بود و با
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتششم
﷽
! بعد هم گفت: من کشتی نمی گیرم! همه با تعجب پرسیدیم: چرا
کمی مکث کرد و به آرامی گفت: دوســتی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این
!حرف ها وکارها ارزش داره
.بعد هم دست حاج حسن را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعام کرد
.شــاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود
وقتی هم می خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و
گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟
ما همه ساکت بودیم، حاج حسن ادامه داد: ببینید بچه ها، پهلوانی یعنی همین
.کاری که امروز دیدید
.ابراهیم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد
ابراهیم به خاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا
.را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز دیدید
٭٭٭
داستان پهلوانی های ابراهیم ادامه داشت تا ماجراهای پیروزی انقاب پیش
.آمد
بعد از آن اکثر بچه ها درگیر مســائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش
.باستانی خیلی کمتر شد
تا اینکه ابراهیم پیشــنهاد داد که صبح ها در زورخانه نماز جماعت صبح را
.بخوانیم و بعد ورزش کنیم و همه قبول کردند
بعد ازآن هر روز صبح برای اذان در زورخانه جمع می شدیم. نماز صبح را به
جماعت می خواندیم و ورزش را شروع می کردیم. بعد هم صبحانه مختصری
.و به سر کارهایمان می رفتیم
ابراهیم خیلی از این قضیه خوشــحال بود. چــرا که از طرفی ورزش بچه ها
.تعطیل نشده بود و از طرفی بچه ها نماز صبح را به جماعت می خواندند
همیشــه هم حدیث پیامبر گرامی اســام را می خواند:» اگر نماز صبح را به
».جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح محبوبتر است
با شروع جنگ تحمیلی فعالیت زورخانه بسیار کم شد. اکثر بچه ها در جبهه
.حضور داشتند
ابراهیم هم کمتر به تهران می آمد. یکبار هم که آمده بود، وســائل ورزش
باســتانی خــودش را برد و در همان مناطق جنگی بســاط ورزش باســتانی را
.راه اندازی کرد
زورخانه حاج حســن تــوکل، در تربیت پهلوان های واقعــی زبانزد بود. از
بچه های آنجا به جز ابراهیم، جوان های بســیاری بودند که در پیشگاه خداوند
!پهلوانیشان اثبات شده بود
آن ها با خون خودشان ایمانشان را حفظ کردند و پهلوان های واقعی همین ها
.هستند
،دوران زیبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال های اول دفاع مقدس
با شهادت شهید حسن شهابی)مرشــد زورخانه( شهید اصغررنجبران)فرمانده
تیپ عمار( و شــهیدان ســیدصالحی، محمدشــاهرودی، علی خرّمدل، حسن
،زاهدی، ســید محمد سبحانی، سید جواد مجد پور، رضاپند، حمدالله مرادی
رضا هوریار، مجید فریدوند، قاســم کاظمی و ابراهیم و چندین شهید دیگر و
همچنین جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی وعلی مقدم و همچنین
.درگذشت حاج حسن توکل به پایان رسید
مدتــی بعد با تبدیل محل زورخانه به ســاختمان مســکونی، دوران ورزش
.باستانی ما هم به خاطره ها پیوست
ادامه دارد.....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 مسئلہدارها دوباره داشتم
#قسمتششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
چهره های دردسرساز
موهاے ژل زده و نیمہ بلند ... تے شرت مشڪے ... و ...
حالت موها و چهرهاش توے عڪس ... دقیقا عین گنڪهاے شر دبیرستانے بود ... با اون چهره هاے دردسرساز و خراب ڪار ...
سرم رو بالا آوردم و بہ معاون پوزخند زدم ...
- اون مدیر فوق العاده تون ڪہ گفت بچہهاے شرور رو نمے پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئلہدارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچہ بہ دلیل خیلے مخصوصے، استثناء پذیرش شده بوده؟ ...
چند لحظه صبر ڪرد ... حرف هاے زیادے پشت چشم هاش بود و از توے مغزش حرڪت مے ڪرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینے زد ...
- بابت برخوردهاے آقاے مدیر عذرمےخوام ... ذاتا فرد بدے نیست اما این دبیرستان از همہ چیز واسش مهمتره ...
مڪث ڪرد ... و دوباره ...
- از همہ چیز ...
تاڪیدش روی " از همہ چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاڪید خود مدیر روے آبرو و اعتبار علمے دبیرستان همخونے داشت ....
غیر مستقیم مےخواست حرف بزنہ؟ ... یا در شرایطے بود ڪہ با ڪمے فشار و هل دادن ... خیلے چیزها برای گفتن مےتونست داشتہ باشہ ...
- و چے شد ڪہ ڪریس رو قبول ڪردید؟ ...
- قبل از اینڪہ آقاے ... بہ عنوان مدیر اینجا انتخاب بشہ ... ڪریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقاے مدیر هیچ دانش آموزے رو بہ راحتے و بے دلیل اخراج نمےڪنہ ...
پرونده رو دادم دست خانمے ڪہ ڪنار دستگاه ڪپے و فڪس ایستاده بود ...
- یه ڪپے مےخوام ... از تمام صفحات ... چیزے جا نیوفتہ ...
و دوباره چرخیدم سمت معاون ... ڪپے گرفتن، بهانہ چند لحظہاے بود ڪہ زمان بیشترے براے فڪر روے سوال بعدے بخرم ...
- از وقتے مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج ڪردید؟... با چہ بهانہ هایے؟ ...
حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادے برای غیر مستقیم صحبت ڪردن داره ... لبخند رضایت ڪوچڪے ڪہ چهره اش رو پر ڪرده بود و سعے در ڪنترلش داشت ...
- این چیزها، چیزهایے نیست ڪہ در موردش حرف بزنیم ...
اومدم توے حرفش ...
- مشڪلے نیست ... مےتونم ازتون دعوت ڪنم براے پاسخ بہ سوالات بہ پلیس بیاید ... یہ دعوت ڪاملا دوستانہ ...
حالت رضایت توے چهره اش بیشتر شد ...
- بدون میڪروفن و دوربین؟ ...
- بدون میڪروفن و دوربین ...
چرا باید از دعوت بہ اداره پلیس و بازجویے غیر مستقیم خوشحال بشہ؟ ... یہ آدم انسان دوستہ ڪہ ڪمڪ بہ بشریت براے مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یڪ نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگہاے توے این گفت و گو مےگرده؟ ...
حداقل توے چهره اش نشانے از ناراحتے براے مرگ ڪریس تادئو رو نداشت ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
ادامه داردـ....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتپنجم 🌿﷽🌿 🌷پنجم شهریور سال نود و یک، روزهای گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعداز
#یادت_باشد
#قسمتششم
🌿﷽🌿
اخم کردم و گفتم:
🌺_ یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.
گفت:
_ خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یه چیزایی گفتن!
پرسیدم:
_ خب که چی؟
با مکث گفت:
_ نمیدونم، اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو حرف بزنه.
😍با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
گویا عمه با چشم به مادرم اشاره کرده بود که بروند آشپزخانه. آنجا گفته بود:
🌷_ ما که اومدیم دیدن داداش. حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصته که این دو تا بدون هیاهو با هم حرف بزنن. الان هر چی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خواستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا که فرزانه نمیذاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی در و همسایه و فامیل هزار جور حرف میبافن.
تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریهام گرفت. آبجی که با دیدن حال و روزم بدتر از من هول کرده بود، گفت:
_ شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!
بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ دست خودم نبود. روسریام را آزادتر کردم تا راحتتر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد.
گفت:
_ دخترم! اجازه بده حمید بیاد با هم حرف بزنین. حرف زدن که اشکال نداره. بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هر چی خودت بگی، همون میشه.
🌷شبیه برق گرفتهها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم:
_ نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.
هنوز مادرم از چارچوب در بیرون نرفته بود که پدرم عصازنان وارد اتاق شد و گفت:
_ من نه میگم صحبت کنید، نه میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنی یا نه؟!
مات و مبهوت مانده بودم، گفتم:
_ نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمیزنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.
با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت:
🌺_ تو نمیخوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچکس نباید روی حرف من حرف بزنه! دو تا جوون میخوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون را وا بکنن. حالا که بحث پیش اومده چند دقیقه صحبت کنید تکلیف روشن بشه.
🌺حرف ننه بین خانواده ما حرف آخر بود. همه از او حساب میبردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ما اولین بار صحبت کردیم.
صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه گفت:
_ آخه چرا اینطوری؟ ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.
عمه هم گفت:
_ خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم، داماد ناز میکنه!
❤️در ذهنم صحنههای خواستگاری، گلهای آنچنانی و قرارهای رسمی مرور میشد، ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش میرفت! گاهی ساده بودن قشنگ است!
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 مسئلہدارها دوباره داشتم
#قسمتششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
چهره های دردسرساز
موهاے ژل زده و نیمہ بلند ... تے شرت مشڪے ... و ...
حالت موها و چهرهاش توے عڪس ... دقیقا عین گنڪهاے شر دبیرستانے بود ... با اون چهره هاے دردسرساز و خراب ڪار ...
سرم رو بالا آوردم و بہ معاون پوزخند زدم ...
- اون مدیر فوق العاده تون ڪہ گفت بچہهاے شرور رو نمے پذیره ... تشخیصش در مورد شناخت مسئلہدارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچہ بہ دلیل خیلے مخصوصے، استثناء پذیرش شده بوده؟ ...
چند لحظه صبر ڪرد ... حرف هاے زیادے پشت چشم هاش بود و از توے مغزش حرڪت مے ڪرد ... در نهایت فقط لبخند سنگینے زد ...
- بابت برخوردهاے آقاے مدیر عذرمےخوام ... ذاتا فرد بدے نیست اما این دبیرستان از همہ چیز واسش مهمتره ...
مڪث ڪرد ... و دوباره ...
- از همہ چیز ...
تاڪیدش روی " از همہ چیز" ... قابل تامل بود ... و با تاڪید خود مدیر روے آبرو و اعتبار علمے دبیرستان همخونے داشت ....
غیر مستقیم مےخواست حرف بزنہ؟ ... یا در شرایطے بود ڪہ با ڪمے فشار و هل دادن ... خیلے چیزها برای گفتن مےتونست داشتہ باشہ ...
- و چے شد ڪہ ڪریس رو قبول ڪردید؟ ...
- قبل از اینڪہ آقاے ... بہ عنوان مدیر اینجا انتخاب بشہ ... ڪریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقاے مدیر هیچ دانش آموزے رو بہ راحتے و بے دلیل اخراج نمےڪنہ ...
پرونده رو دادم دست خانمے ڪہ ڪنار دستگاه ڪپے و فڪس ایستاده بود ...
- یه ڪپے مےخوام ... از تمام صفحات ... چیزے جا نیوفتہ ...
و دوباره چرخیدم سمت معاون ... ڪپے گرفتن، بهانہ چند لحظہاے بود ڪہ زمان بیشترے براے فڪر روے سوال بعدے بخرم ...
- از وقتے مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج ڪردید؟... با چہ بهانہ هایے؟ ...
حالت چهره اش عوض شد ... مطمئن شدم دلائل زیادے برای غیر مستقیم صحبت ڪردن داره ... لبخند رضایت ڪوچڪے ڪہ چهره اش رو پر ڪرده بود و سعے در ڪنترلش داشت ...
- این چیزها، چیزهایے نیست ڪہ در موردش حرف بزنیم ...
اومدم توے حرفش ...
- مشڪلے نیست ... مےتونم ازتون دعوت ڪنم براے پاسخ بہ سوالات بہ پلیس بیاید ... یہ دعوت ڪاملا دوستانہ ...
حالت رضایت توے چهره اش بیشتر شد ...
- بدون میڪروفن و دوربین؟ ...
- بدون میڪروفن و دوربین ...
چرا باید از دعوت بہ اداره پلیس و بازجویے غیر مستقیم خوشحال بشہ؟ ... یہ آدم انسان دوستہ ڪہ ڪمڪ بہ بشریت براے مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یڪ نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... یا دنبال اهداف دیگہاے توے این گفت و گو مےگرده؟ ...
حداقل توے چهره اش نشانے از ناراحتے براے مرگ ڪریس تادئو رو نداشت ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸