eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
728 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شصت‌وهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 ماموریت 24 ساعتہ
💙 :) 🌱 مقصد نهایے يہ هفتہ تمام و هيچ چيز ... نہ تماس مشڪوڪے ... نہ آدم مشڪوڪے ... مايڪل هم ڪل اطلاعات مالے اون رو زير و رو ڪرده بود ... بہ مرور داشت اين فڪر توے سرم شڪل مےگرفت ڪہ یا اين همہ سال ڪار ڪردن توے واحد جنايے ... من رو بہ آدمے با توهم تئورے توطئہ تبديل ڪرده ... يا اون همہ چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاڪ ڪرده ... از طرفے هنوز ترس و رعب عجيبے ازش توے وجودم بود ... ترسے ڪہ نمےگذاشت بہ چشم يہ آدم معمولے بهش نگاه ڪنم ... آدم پيچيده، چند بعدے و چند مجهولےاے ڪہ بہ راحتے توے چند برخورد، حتے افرادے مثل اوبران نسبت بهش نرم مےشدن .. . و بعد از يہ مدت مےتونست اعتماد اونها رو بہ خودش جلب ڪنہ ... تا حدے ڪہ مطمئن بودم اگہ سال هاے زياد رفاقت و همڪارے من با اوبران نبود ... حاضر نمےشد درخواستم رو قبول ڪنہ ... و اطلاعات شخصے ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتے مےشد ڪہ مدرسہ ود ... و من توے اون گوشہ دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطہ‌اے بود ڪہ مےتونستم فاصلہ‌ام رو باهاش حفظ ڪنم و از طرفے هر جاے مدرسہ هم ڪہ مےرفت، همچنان بہ تماس هاش گوش ڪنم ... و اين بہ لطف جان پروياس بود ... همين ڪہ بهش گفتم لازمہ چند وقت مدرسہ زير نظر باشہ قبول ڪرد و نپرسيد اون تهديد احتمالے ڪہ دبيرستانش رو تهديد مےڪنہ چیہ ... سر پرونده ڪريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توے یہ نقطہ نشستن واقعا خستہ ڪننده بود ... تا اينڪہ بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايڪل بود ... - حدود 45 دقيقہ پيش ... خانم ساندرز سہ تا بليط هواپيما بہ مقصد تورنتو گرفت ... - خوب ڪہ چے؟ ... تعطيلات نزديڪہ... - دارے چيزے مےخورے؟ ... تا اين رو گفت بيسڪوئيت پريد توے گلوم ... نزديڪ بود خفہ بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسہ پر ڪردن اوقات بیڪارے، خوردنہ ... چند لحظہ مڪث ڪرد ... - اگہ ميذاشتے حرفم تموم بشہ بہ قسمت هاے جذابش هم مےرسيد ... بلیط براے تعطیلات چند روزه ے پیش رو نیست ... غير از اسم دستم شل شد و بقيہ بيسڪوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو ڪردم توے جيب ڪتم و دفترچہ يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شرڪت هواپيمايے هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو ڪہ قطع ڪردم هنوز توے شوڪ بودم ... داشتم بہ عقلم شڪ مےڪردم اما اين اتفاق يعنے شڪ من بےدليل نبوده ... عراق*، يہ ڪشور با تسلط شيعہ ... و پر از گروه هاے تروريستے ... اون شايد ثروت زيادے نداشت اما مےتونست حامے مالے يا حتے واسطہ مالے گروه هاے تروريستے باشہ ... علے الخصوص اگہ شيعہ باشہ ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناڪ ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرڪے عليهش نداشتم اما انگيزه اے ڪہ داشت از بين مےرفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينڪہ از ڪشور خارج مےشد گيرش مےانداختم ... 10 دقيقہ بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودے: همسرش ... * اشتباه شنیدارے پاے تلفن بہ علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسے 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌شصت‌هشتم 🌿﷽🌿 🌷برای غذا کوبیده همراه سالاد سفارش داده بودیم،حساس بود که غذا به ا
🌿﷽🌿 🌹پنج شنبه عید غدیر عروسی کردیم،دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم. باران شدیدی می آمد،اولین باری بود که با هم مشهد می رفتیم. از پله های قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم بارون خیس شده بودیم،با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم. مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت: 💐آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم،به جز شما بقیه کسایی که تو کاروان همراهمون بود اومدن سن وسال دار ومسن هستن،اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین. همین طور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد،هر جا که نیاز بود به آن ها کمک کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم کوپه نمی نشستیم،راهروی قطار سرپا بیرون را نگاه می کردیم وصحبت می کردیم. 🌺گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت می کردیم،حرف هایمان را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی می کردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترکمان سر از پا نمی شناختیم. مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد،هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم. مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی رسد. 🌻خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است،تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایانی که تمام در های بسته را برایم به آسانی باز می کرد. فکر می کردم عشق ما هیچ وت شبیه قصه های کودکی نمی شود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید! ماه عسلی که زیر سایه امام رضا(ع)نقطه آغاز زندگی ما شد. 🍀سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظه هاتش برایم عزیز ونجیب بود. از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم. هوای مشهد هم بارانی بود،این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنارحرم امام رضا(ع)خیلی دل چسب به نظرم می آمد. ❤️وسایل وساک ها را داخل اتاق گذاشتیم وبه سمت حرم راه افتادیم. حس وحال عجیبی داشتم،از دور گنبد طلایی امام رضا(ع)را که دیدیم چشم های هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه گذاشت وسلام داد: ((السلام علیک یا علی بن موسی الرضا)). 💐صحن جامع رضوی که بودیم نمی توانستم جلوتر بروم،همان جا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم،دست خودم نبود. حمید در حالی که سعی می کرد حال من را با شوخی هایش بهتر کند،گفت: 🌺عزیزم این ناراحتی برای چیه؟آخه این همه اشکو از کجا آوردی دختر،الان یکی رد بشه فکر می کنه ما بچه دار نمیشیم داری این طوری گریه می کنی و گوله گوله اشک می ریزی. 🌹با شنیدن حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمی دانم چرا ته دلم آشوب بود،حس می کردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم! بیشتر اوقات حرم بودیم،فقط برای خوردن غذا وکمی استراحت هتل می رفتیم. 🌸هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا می کردیم وروز به گنبد می نشستیم. هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی وعاقبت بخیری خودمان دعا کردم. از امام رضا(ع)خواستم تا من زنده هستم حمید کنارم باشد،خواستم کنار هم پیر شویم وهر ساله به زیارتش برویم، اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا(ع)بروم! ادامه دارد....                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شصت‌وهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 ماموریت 24 ساعتہ
💙 :) 🌱 مقصد نهایے يہ هفتہ تمام و هيچ چيز ... نہ تماس مشڪوڪے ... نہ آدم مشڪوڪے ... مايڪل هم ڪل اطلاعات مالے اون رو زير و رو ڪرده بود ... بہ مرور داشت اين فڪر توے سرم شڪل مےگرفت ڪہ یا اين همہ سال ڪار ڪردن توے واحد جنايے ... من رو بہ آدمے با توهم تئورے توطئہ تبديل ڪرده ... يا اون همہ چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاڪ ڪرده ... از طرفے هنوز ترس و رعب عجيبے ازش توے وجودم بود ... ترسے ڪہ نمےگذاشت بہ چشم يہ آدم معمولے بهش نگاه ڪنم ... آدم پيچيده، چند بعدے و چند مجهولےاے ڪہ بہ راحتے توے چند برخورد، حتے افرادے مثل اوبران نسبت بهش نرم مےشدن .. . و بعد از يہ مدت مےتونست اعتماد اونها رو بہ خودش جلب ڪنہ ... تا حدے ڪہ مطمئن بودم اگہ سال هاے زياد رفاقت و همڪارے من با اوبران نبود ... حاضر نمےشد درخواستم رو قبول ڪنہ ... و اطلاعات شخصے ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتے مےشد ڪہ مدرسہ ود ... و من توے اون گوشہ دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطہ‌اے بود ڪہ مےتونستم فاصلہ‌ام رو باهاش حفظ ڪنم و از طرفے هر جاے مدرسہ هم ڪہ مےرفت، همچنان بہ تماس هاش گوش ڪنم ... و اين بہ لطف جان پروياس بود ... همين ڪہ بهش گفتم لازمہ چند وقت مدرسہ زير نظر باشہ قبول ڪرد و نپرسيد اون تهديد احتمالے ڪہ دبيرستانش رو تهديد مےڪنہ چیہ ... سر پرونده ڪريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توے یہ نقطہ نشستن واقعا خستہ ڪننده بود ... تا اينڪہ بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايڪل بود ... - حدود 45 دقيقہ پيش ... خانم ساندرز سہ تا بليط هواپيما بہ مقصد تورنتو گرفت ... - خوب ڪہ چے؟ ... تعطيلات نزديڪہ... - دارے چيزے مےخورے؟ ... تا اين رو گفت بيسڪوئيت پريد توے گلوم ... نزديڪ بود خفہ بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسہ پر ڪردن اوقات بیڪارے، خوردنہ ... چند لحظہ مڪث ڪرد ... - اگہ ميذاشتے حرفم تموم بشہ بہ قسمت هاے جذابش هم مےرسيد ... بلیط براے تعطیلات چند روزه ے پیش رو نیست ... غير از اسم دستم شل شد و بقيہ بيسڪوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو ڪردم توے جيب ڪتم و دفترچہ يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شرڪت هواپيمايے هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو ڪہ قطع ڪردم هنوز توے شوڪ بودم ... داشتم بہ عقلم شڪ مےڪردم اما اين اتفاق يعنے شڪ من بےدليل نبوده ... عراق*، يہ ڪشور با تسلط شيعہ ... و پر از گروه هاے تروريستے ... اون شايد ثروت زيادے نداشت اما مےتونست حامے مالے يا حتے واسطہ مالے گروه هاے تروريستے باشہ ... علے الخصوص اگہ شيعہ باشہ ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناڪ ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدرڪے عليهش نداشتم اما انگيزه اے ڪہ داشت از بين مےرفت دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينڪہ از ڪشور خارج مےشد گيرش مےانداختم ... 10 دقيقہ بعد دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودے: همسرش ... * اشتباه شنیدارے پاے تلفن بہ علت شباهت تلفظ ایران و عراق در زبان انگلیسے 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸