eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
774 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
336 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوبیست‌ویک #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 شهاب
💙 :) 🌱 افسانه آدم هاي واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيك بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ... ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريك ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تكان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ... روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز كردن راه براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره جهاد در مغزم شرطي شده بود تداخل پیدا می كرد و بيشتر گیج مي شدم ... در حالي كه اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ... اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان كه مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ... با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوبیست‌ویک #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 شهاب
💙 :) 🌱 افسانه آدم هاي واقعی ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هيجان، جمله ام رو بلند تر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيك بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ... ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها پارچه اي رو بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريك ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تكان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي كه با اونها گره خورده بود ... شهيد و شهادت ... تفاوت بين ارتش، بسيج و سپاه ... و شروع كرد به گفتن خاطرات و حرف هايي از اونها ... روحيه هاي گرم و صميمي ... از خود گذشتگي نسبت به همديگه و حتي افرادي كه اونها رو نمي شناختن ... ماجراي ميدان مين، وقتي براي اينكه چه كسي اول از اون عبور كنه از هم سبقت مي گرفتن ... باز كردن راه براي اون نفر پشت سري كه شايد حتي اسمش رو هم نمي دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگين تر از قدرت مغزم بود ... و گاهي با چيزهايي كه از قبل درباره جهاد در مغزم شرطي شده بود تداخل پیدا می كرد و بيشتر گیج مي شدم ... در حالي كه اين سختي رو نمي شد توي چهره دنيل ديد ... اين داستان ها براي گوش هاي من عجيب بود ... چيزي شبيه افسانه پري هاي مهربان كه مادرها توي بچگي براي بچه هاشون تعريف مي كنن ... با اين تفاوت كه داشت در مورد آدم هاي واقعي حرف مي زد ادامه دارد...