eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
775 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9.5هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوسه #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 سربار نگاهش برگشت
                  ﷽ 💙 :) 🌱 تنوره درد يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ... دلم مي خواست گريه كنم ... يكي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسي غيرقابل وصف بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي كرد ... ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ... يا هر كلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد ... نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ... مي خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشك نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم كه حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ... اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوشید ... ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ... توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمك مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي كرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ... ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ا... گه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ... مرتضي اي كه داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ... ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ... مكث كوتاهي كرد ... ـ شما كه نهار هم نخوردي ... براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ... درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضي بود ... در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اون تاريكي جلو اومد ... ـ در رو درست نبسته بودي ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوسه #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 سربار نگاهش برگشت
                  ﷽ 💙 :) 🌱 تنوره درد يه حس غم عجيبي وجودم رو پر كرده بود ... دلم مي خواست گريه كنم ... يكي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... چه انتظاري داشتم؟ ... شايد دوباره اون رو ببينم؟ ... نمي تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي كه كنترلش برام سخت شده بود ... مرتضي اومد سمتم ... نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم كلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسي غيرقابل وصف بود ... سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشكار من، بعد از سكوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ... هر چند دردي از من دوا نمي كرد ... ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توي سرم مي پيچيد ... دلم نمي خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهي كنم ... يا هر كلمه اي رو به زبون بيارم ... رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضي هم ساكت فقط به من نگاه مي كرد ... نيم ساعت، يا كمي بيشتر ... مرتضي از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ... مي خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جاي خشك نداشت ... نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متاسف بودم كه حس خوش و زيباي اونها رو خراب كردم ... اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتي نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده اي از درد مي جوشید ... ساكت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ... اما سكوتي كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل مي شد ... حس آدمي رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ... توي رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزي بخورم ... فقط با غذا بازي مي كردم ... دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش كمك مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي كرد ... و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ... ـ جوجه كباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ا... گه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه كردم ... مرتضي اي كه داشت زوركي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي كشيدم ... ـ مشكل از غذا نيست ... مشكل از بي اشتهايي منه ... مكث كوتاهي كرد ... ـ شما كه نهار هم نخوردي ... براي تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ... پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود كه براي اون مردم، شب آرامي باشه ... براي منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ... توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگي ... درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فكر كنم ... يا چطور فكر كنم ... چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضي بود ... در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اون تاريكي جلو اومد ... ـ در رو درست نبسته بودي ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ...